eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _رسیده ،دم دره! حالا حسابی مشتاق بودم برای دیدن این خانم که زندایی شریف،یا همون ندا جونشون گفت: _مهناز جون پگاه دیگه واقعا شده دختر شما، به هرکی بگی پگاه دختر مهساست باور نمیکنه، این دختر از 4-5 سالگی و وقتی آبجی مهسا و شوهرش واسه همیشه از ایران رفتن با شما زندگی کرده! مهناز خانم یا همون خانم شریف جواب داد: _پگاه دیگه دختر خودمه، نه فقط من بلکه معین و پدرش هم اصلا نمیتونن بی پگاه زندگی کنن! حرفهاشون هرلحظه گیج و گیج ترم میکرد که این بار،داییِ شریف، آقا مهراد گفت: _خوبه دیگه خواهر، یه بار زاییدی ولی دوتا بچه داری، معین و پگاه! و باعث خنده همه شد و این بار در خونه باز شد. هنوز همه چیز برام مبهم بود که نگاهم به سمت در کشیده شد، در خونه باز شده بود و حالا دختر قد بلند و کشیده ای وارد خونه شده بود که این بار صدای دختر دایی شریف یعنی نغمه گوشم و پر کرد: _خواهرشوهرت اومد عزیزم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و ریز ریز خندید و من حالا داشتم میفهمیدم، حالا داشتم میفهمیدم پگاه کیه، حالا داشتم میفهمیدم دختری که صداش و‌شنیده بودم و با شریف هم صمیمی بود کیه، این دختر که علاوه بر خوشتیپ بودن چهره خوشگلی هم داشت معشوقه شریف نبود بلکه خواهرش بود،البته نه خواهر واقعیش! سلام و احوالپرسی ها با پگاه که تموم شد یه حس و حالی داشتم، احمقانه از این بابت که این دختر سر و سری با شریف نداشت خوشحال بودم بااینکه با خودم اتمام حجت کرده بودم،بااینکه میخواستم اجازه رشد حسی که به شریف داشتم و حدس میزدم یه عشق یه طرفه و عجیب باشه رو ندم اما حالا از این بابت خوشحال بودم و نمیتونستم جلوی این خوشحالیم و بگیرم که لبخندم به دیگرون و مخصوصا پگاه عمیق شده بود. عمیق و واقعی! خیلی طول نکشید که برای صرف شام به سالن غذاخوری این عمارت رفتیم. مثل دفعه قبل کنار شریف نشسته بودم ، فکر میکردم با دیدن فک و فامیلش حتی بیشتر از دفعه قبل خودم و میبازم اما اینطور نشد که حالا احساس خوبی داشتم و رفته رفته از اون حجم معذب بودن داشت کاسته میشد که حالابا غذا کشیدن شریف برای من،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_256 و ریز ریز خندید و من حالا داشتم میفهمیدم، حال
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با اعتماد به نفس تماشاش کردم و گفتم: _کافیه عزیزم! انقدر خوب و بی استرس گفتم که سرش و گرفت بالا و نگاهی بهم انداخت، نگاهی ناباور،اما من که فعلا اوضاعم خوب بود لبخند تحویلش دادم: _فقط یه کوچولو ماهی برام بزار! شریف بااینکه از عدم دستپاچگیم هنگ کرده بود اما خیلی زود خودش و جمع کرد و سرش و به نشونه تایید تکون داد: _حتما... حتما عزیزم! و کمی هم ماهی توی بشقابم گذاشت و همین برای هو کشیدن پسر داییش صدرا کافی بود: _چه لاوی هم میترکونن انگار نه انگار اینجا خانواده نشسته! تصورم از آدمایی که اونور آب زندگی میکردن به کل بهم ریخت،این آدمها انقدر خوب و خاکی بودن که حالا به جای سرخ و سفید شدن ریز ریز خندیدم و دایی شریف خودش جواب پسرش و داد: _خودت که بدتری،هرکی ندونه من که میدونم بااون دختره همکلاسیت چجوری... صدای سرفه های صدرا بلند شد و مانع از ادامه حرفهای پدرش شد: _بابا جان حالا بعدا باهم صحبت میکنیم و همین باعث بلند شدن صدای خنده های همگی شد، آقای شریف نفس عمیقی کشید: _جوونن دیگه، باید جوونی کنن! و لبخندش و اختصاصی تحویل من داد. از همون لبخندا که پدرشوهرا به عروس گلشون میزنن و اما بین ما همه چی دروغ بود، همه چی صوری بود که من عمیق تر از آقای شریف نفس کشیدم و بااینکه میخواستم عین قبل خوب رفتار کنم و لبخندم و روی لبهام نگهدارم،اما نتونستم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از صرف شام،بااینکه حالم کاملا با یک ساعت قبل فرق داشت اما بااین وجود ساکت و آروم یه گوشه نشستم،این بار شریف کنارم نبود،آقایون جدا شده بودن و حرفهای مردونه حسابی داغ بود که صداشون خونه رو پر کرده بود و خانماهم اینور حرفها برای گفتن داشتن، البته من فقط شنونده بودم ، پگاه و نغمه مشغول بودن، مهناز خانم و همسر برادرش، ندا خانم هم حسابی گرم گفتوگو بودن و این وسط فقط من بیکار بودم، که چند دقیقه حرفهای پگاه اینا و چند دقیقه حرفهای مهناز خانم اینارو گوش میکردم که حالا نغمه نگاهی به من انداخت: _تو چرا ساکتی عروس خانم؟ و چشم ریز کرد: _نکنه معین گفته مودب بشینی و با فامیلاش حرف نزنی؟ امون نمیداد من جواب بدم که چشماش ریز تر شد: _اگه اینطوره بگو همین الان با این صندل حسابش و میرسم! و اشاره ای به صندل های پاشنه دارش کرد که تند تند سرم و به اطراف تکون دادم: _اینطور نیست، فقط نمیدونم باید چی بگم! پگاه ابرو بالا انداخت: _از خودت بگو
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_258 بعد از صرف شام،بااینکه حالم کاملا با یک ساعت
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و کمی تن صداش پایین اومد: _از آشناییت با معین که کم کم داشت چهل ساله میشد بی اینکه عشق و تجربه کنه! گفت و همراه نغمه آروم آروم خندیدن و من لبخندی زدم: _خب چجوری باید بگم ... پگاه بین حرفم پرید: _پس داستانش مفصله، و نگاهی به ساعت انداخت: _چطوره شب بعد از اینکه همه خوابیدن و سه تایی باهم تو اتاق من بودیم برامون تعریف کنی؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، قرار نبود شب و بمونم، اصلا شریف در این باره به من چیزی نگفته بود و میخواستم از نموندنم بگم که یه دفعه نغمه گفت: _زده به سرت پگاه؟ شب و کنار نامزدش معین میخوابه، نه پیش من و تو! هنوز با معضل اینجا موندن کنار نیومده بودم و میخواستم از رفتن بگم و حالا این دوتا دختر داشتن از خوابیدنم کنار شریف میگفتن! مو به تنم سیخ شد، مگه میشد بمونم؟ مگه میشد بمونم و کنار شریف بخوابم؟ سرم و به اطراف تکون دادم، همچین اتفاقی هرگز نباید رخ میداد که گفتم: _نه، من امشب اینجا نمیمونم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 صدام کمی بلند تر از حد معمول بود که حرفهای بین مامان و زندایی شریف نیمه کاره موند و مهناز خانم نگاهی بهم انداخت: _جایی میخوای بری عزیزم؟ حس میکردم دیگه نفسم بالا نمیاد، یعنی تااین حد از نظر اونها، اینجا موندنم قطعی بود؟ تا چند ثانیه سکوت کردم و بعد جواب دادم: _با اجازتون میخوام برم خونه! و سر چرخوندم به سمت شریف به این امید که لابه لای اون صحبت های مردونه حواسش به من باشه اما نبود، اصلا حواسش به من نبود که حتی سرش به سمتم نچرخید و دوباره صدای مهناز خانم و شنیدم: _اینجاهم خونه خودته عزیزم، امشب توهم همینجا میمونی! داشت با مهربونی میگفت که بمونم، که مثل مهمون های دیگش ، مهمون خونه اش باشم اما به طور همزمان قاطعیت هم داشت، هم تو کلامش و هم تو چشم هاش و از الان داشت مادر شوهر بازی درمیاورد که باز به شریف نگاه کردم، شریفی که حواسش به من نبود و حالا با شنیدن صدای پگاه سرم به جای خود برگشت: _از بابت لباس هم نگران نباش، فکر کنم لباسهای من اندازت باشن!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_260 صدام کمی بلند تر از حد معمول بود که حرفهای بین
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 موندنی شده بودم، حداقل از نظر اینها موندنی شده بودم و تنهایی کاری ازم برنمیومد که سکوت کردم و نغمه تنه ای به پگاه زد: _دیوونه، فکر کردی لباسای تو به کارش میاد؟ و روبه من گوشه لبهاش و گاز گرفت: _یه دختر باید واسه نامزدش لباس خوابای حریر بپوشه، ترجیحا قرمز! و چشماش و هم خمار کرد که مهناز خانم متوجه شد و با خنده سری برای نغمه تکون داد: _یه دختر دیگه باید چیکارا بکنه؟ رنگ از رخسار نغمه پرید، سریع خودش و جمع و جور کرد، مهناز خانم و پگاه خندیدن و ندا خانم چشم غره ای به نغمه اومد: _بی حیا! و من اما حالم از نغمه هم گرفته تر بود، یعنی باید میموندم؟ باید امشب و تو این عمارت و کنار شریف میموندم؟ نمیخواستم این اتفاق بیفته، نمیخواستم بخاطر یه باهم بودن صوری تو یه اتاق با شریف شبم و صبح کنم، هرچی نبود شریف هم یه مرد بود، یه مرد جوون و مجرد و من اصلا این و نمیخواستم که تند تند نفس عمیقم و بیرون میفرستادم... هرگز نباید چنین اتفاقی میفتاد.
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_261 موندنی شده بودم، حداقل از نظر اینها موندنی شد
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 جو این خونه و این مهمونی بدجوری بر علیهم بود. تصمیم گرفته شده بود، قرار بود من و شریف هم امشب مهمون این خونه باشیم و اینا که اصلا عقایدشون شبیه به ماها نبود یه درصد هم به این فکر نمیکردن که من و شریف اصلا صنمی باهم نداریم، ما فقط از باهم بودنمون گفته بودیم و اینا که انگار این چیزا خیلی واسشون عادی و طبیعی بود که خیره به یه نقطه نامعلوم داشتم به این مصیبت فکر میکردم. موندنم به درک، نمیخواستم تو یه اتاق با شریف بخوابم که دیگه اینجا نشستن و صلاح ندونستم و از روی مبل بلند شدم، هنوز هم زنونه مردونه جدا بود که صدایی تو گلو صاف کردم: _معین جان، یه لحظه! شریف بالاخره به خودش اومد، بالاخره متوجه من شد و با کمی تاخیر از جا بلند شد. میخواستم باهاش تنها حرف بزنم که به محض اومدنش به سمتم گفتم: _بریم تو حیاط یه هوایی بخوریم؟ بااینکه نگاهش متعجب بود اما سری به نشونه تایید تکون داد: _حتما! و زیرلب بااجازه ای گفت و بااشاره دستش به در خروجی راهنماییم کرد و بالاخره کمی از این جمع دور شدیم. تو هوای آزاد بیرون خونه نفسی کشیدم: _وای اگه چند دقیقه دیگه اون تو میموندم مغزم میترکید!
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد_شجاعی 🌙 شب‌های قدر، می‌توانند مهم‌ترین و سازنده‌ترین اوقات زندگی هر انسان باشند. 💯 در این شب‌ها، چگونه دعا کنیم و چه تصمیمی بگیریم که بالاترین و بهترین تقدیرات، نصیبمان شود؟! 🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 جواب داد: _چرا؟ سوال پیچت کردن؟ روبه روش ایستادم: _کاش سوال پیچم میکردن، کاش! چشم گرد کرد: _چیشده؟ داری نگرانم میکنی! دستی تو صورتم کشیدم: _مادرتون و بقیه میخوان ما امشب اینجا بمونیم، هرچی هم مخالفت کردم بی فایده بود میخوان امشب که مهمون دارن ماهم اینجا باشیم ابرو بالا انداخت: _نمیتونی بمونی؟ نگاهش کردم: _نمیخوام بمونم چشم ریز کرد: _چرا؟ اگه بری بهمون شک میکنن، چه بهونه ای واسه رفتنت اونم این وقت شب میخوای بیاری؟ دیگه نمیتونستم ازش پنهون کنم که اگه با موندنم هم کنار بیام، با هم اتاق شدن با خودش کنار نمیام که با صدای آرومتری گفتم: _فقط موندن نیست، همین الان پگاه و نغمه داشتن از اینکه من و شما باید تو یه اتاق بخوابیم حرف میزدن و من... من... ادامه حرفهام برام سخت شده بود و انگار اوضاع برای شریف هم راحت نبود که یه قدم عقب رفت: _چی؟ تو یه اتاق بخوابیم؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_263 جواب داد: _چرا؟ سوال پیچت کردن؟ روبه روش ای
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و تند تند سرش و به اطراف تکون داد: _نمیشه، من عادت ندارم تختم و با کسی شریک بشم! سنگین اما پی در پی پلک زدم، میخواستم جدی جدی ازش بپرسم فازش چیه؟ میخواستم بپرسم چیشد که اینجوری شد؟ که فکر میکنه من کشته مرده خوابیدن رو تختیم که یه سمتش اون حضور داشته باشه، چیشد که داشت فکر میکرد مشکل اینه، شریک شدن تخته! نفس عمیقم و بیرون فرستادم: _شما الان فقط نگران بدخواب شدنتونید؟ اصلا تو باغ نبود که جواب داد: _باید نگران چیز دیگه ای باشم؟ دماغم و محکم بالا کشیدم: _معلومه، معذب نمیشید اگه با من تو یه اتاق بخوابید؟ چشمی تو کاسه چرخوند: _معذب؟ معذب چرا؟ فکر میکنم با یزدانی تو یه اتاق خوابیدم، مشکلی نیست! طول کشید تا تونستم خودم و جمع و جور کنم و چیزی بگم، اصلا انگار دلم هری ریخت بااین جوابش، دلم ریخت از اینکه انقدر نسبت به من بی تفاوت بود، انقدر که حسش به من بعد از این همه رفتن و اومدن، بعد از اینهمه ماجرا و حالا همدست شدن باهاش، شبیه به حسیه که به یزدانی داره، به رفیقش، به همکارش! بااین وجود جواب دادم: _که اینطور، پس شما معذب نیستید! سرش و به بالا و پایین تکون داد: _مگه تو هستی؟ دلم یه حالی بود، انگار بدجوری درگیر این آدم شده بودم که حالا بااین جوابش رو پا بند نبودم و دلم میخواست راه بیفتم و برم، برم تو اون خونه و حالا تحمل آدمهای غریبه اون تو خیلی برام راحت تر از تحمل شریف بود: _من امشب با دخترا تو یه اتاق میخوابم، همین الان میرم و میگم خستم و میخوام بخوابم و بعد هم میرم تو اتاق پگاه... شب بخیر! گفتم و راه افتادم، با پاهایی که سست شده بود، باحالی که چندان خوش نبود...