°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_374 _من نمیگم کار دخترم درست بوده اما ما از اون آد
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_375
یه هفته ای از اون خواستگاری که نه...
از شنیدن حرفهای سنگین خانم شریف میگذشت.
مامان هنوز تهران بود اما این هوا براش سم بود و از طرفی راضی به برگشتن بدون من نمیشد و فقط به شرطی برمیگشت که من هم باهاش برم خونه مامان جون،
اما من نمیتونستم برم،
دلم هنوز گیر بود،
دلم پیش معین گیر بود و بااینکه سرکار نمیرفتم اما همینکه گاهی میدیدمش دلتنگیم و برطرف میکرد هرچند هنوز هیچی معلوم نبود،
هرچند اون خواستگاری بهم خورده بود و همه چیز رفته بود رو هوا!
تازه ناهار خورده بودم و غرق همین فکرها تو اتاقم نشسته بودم که یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد،
خودش بود،
معین پشت خط بود که جواب دادم:
_بله
صداش گوشم و پر کرد:
_سلام چطوری؟
حال و احوالپرسی ها که تموم شد،
دوباره صداش وشنیدم:
_زنگ زدم که بگم امشب دوباره میام خواستگاری،
البته نه با پدر و مادرم،
با پدربزرگم و پگاه میام!
چشمام گرد شد:
_خواستگاری؟
با پدربزرگت؟
تایید کرد:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_375 یه هفته ای از اون خواستگاری که نه... از شنید
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_376
_جات تو شرکت خیلی خالیه ،
میخوام هرچی زودتر عقد کنیم و تو با خیال راحت برگردی شرکت!
از این تلاشش برای دوباره خواستگاری اومدن به وجد اومدم اما اینکه میگفت جام تو شرکت خالیه و بخاطر همین میخواد هرچی زودتر تکلیفمون مشخص شه همچین واسم خوشایند نبود که صدایی تو گلو صاف کردم:
_فقط بخاطر اینکه تو شرکت منشی نداری میخوای دوباره بیای خواستگاری و بعد هم عقد کنیم؟
صدای خنده هاش گوشم و پر کرد:
_یکی از دلایلش میتونه همین باشه!
خودم و لوس کردم:
_نمیخوای از دلایل دیگه بگی؟
صدای خنده هاش قطع شد:
_اونارو قبلا گفتم،
همون شب تو هتل گفتم و بعدش هم جلوی بابات و بقیه!
لبخندی روی لبهام نشست:
_اگه دوباره میگفتی راحت تر نبود؟
اینجوری که با یادآوریش بیشتر خودت و به زحمت انداختی!
نوچی گفت:
_زحمتی نیست،
تو فقط به خانوادت بگو که ماامشب میایم،
امشب دیگه همه چی تموم میشه و اصلا نگران اینکه مامان و بابا مخالفن و دست از مخالفتشون برنمیدارن نباش،
کم کم راضی میشن،
چاره ای جز این ندارن!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_377
نفسی کشیدم:
_میگم که میخواید دوباره بیاید...
و خیلی طول نکشید که تماسمون قطع شد...
معین دوباره میخواست بیاد،
این بار با پدربزرگش که تا حالا ندیده بودمش و اصلا نمیدونستم در قید حیاته!
از روی تخت بلند شدم،
مامان تو هال بود و مشغول تماشای تلویزیون که خودم و بهش رسوندم و با صدای آرومی گفتم:
_معین...
یعنی آقای شریف دوباره میخواد بیاد خواستگاری؛
همین امشب!
سر مامان به سمتم چرخید:
_لازم نکرده،
رو دستم که نموندی دوباره بخوام اون چرت و پرتهارو از مادرش بشنوم!
روبه روش ایستادم:
_نمیخواد با پدر و مادرش بیاد،
اونا بااین ازدواج مخالفن،
صد سالم بگذره بازم مخالفن،
میخواد با پدربزرگش بیاد!
مامان ابرو بالا انداخت:
_بی رضایت پدر و مادرش و با پدربزرگش؟
سر کج کردم:
_مامان یه جوری حرف میزنی انگار اون یه پسر بیست سالست و بدون اجازه مامانش آبم نمیتونه بخوره،
خوبه چند سال رئیست بوده و خیلی خوب میشناسیش اون بدون رضایت خانوادش هم میتونه من و خوشبخت کنه!
مامان سری به اطراف تکون داد:
_حرف من این نیست،
اون با این کارش داره بین تو و خانوادش،
تورو انتخاب میکنه و این درحالیه که اون پدر و مادر فقط همین یه پسر و دارن!
شونه بالا انداختم:
لالا گل بابا.mp3
2.71M
🕯🥀🍂
🥀
❇️ نوآهنگ| علی لایلای
🌴 لالا لالا گل بابا
🕯 دیگه سقا نمیتونه آب بیاره
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
#حضرت_علی_اصغر علیهالسلام
🥀
🕯🥀🍂
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_377 نفسی کشیدم: _میگم که میخواید دوباره بیاید...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_378
_منم این و نمیخوام ولی خودش میگه این تنها راهشه،
میخواد خانوادش و تو عمل انجام شده قرار بده،
میگه این تنها راهشه...
مامان نفس عمیقی کشید:
_چه بلایی بود یهو سرمون اومد،
کاش این زبونم لال میشد و نمیگفتم تو به جام بری هتل و اینجوری با آقای شریف آشنا نمیشدی، کاش لال میشدم!
اخم ساختگی تحویلش دادم:
_این چه حرفیه مامان؟
دلت نمیخواد من عروس شم؟
اونم عروس مردی که دوستش دارم؟
عروس معین شریفی که خیلی هم آدم حسابیه؟
از روی مبل بلند شد:
_اینجوری؟
و مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفت:
_بزار با پدر بزرگش بیاد،
ببینیم چی میشه،
لطفا؟
همزمان با ورود به آشپزخونه جواب داد:
_به فیاض میگم اگه به عنوان پدرت موافقت کرد بگو بیاد،
ولی این آخرین باریه که میتونه بیاد خواستگاری و این بار هرچی که شد من دیگه کوتاه نمیام و نمیزارم فیاض هم کوتاه بیاد!
ذوق زده سری تکون دادم:
_این آخرین باره،
من مطمئنم این بار دیگه همه چی درست میشه!
گفتم و سرخوش به اتاق برگشتم،
اگه مامان اوکی داده بود باباهم حرفی نمیزد و یه جورایی خواستگاری امشب حتمی بود که واسه رسوندن این خبر به معین سریع دست به کار شدم...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_378 _منم این و نمیخوام ولی خودش میگه این تنها راهش
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_379
#معین
تو اتاق باهاش تنها شدم.
برخلاف خواستگاری قبلی که بیشتر به میدون جنگ شبیه بود،
امشب همه چی سرجاش بود،
آقاجون خوب آداب و رسوم و به جا آورده بود و پگاه هم که به عنوان خواهرم همراهم اومده بود اصلا برام کم نزاشته بود و همه در تلاش بودیم اون شب تلخ و از یاد ببریم و حالا وقتش رسیده بود که تو اتاق حرفهامون و بزنیم،
سنگامون و وا بکنیم و این درحالی بود که هردومون سکوت کرده بودیم،
وقتی دیدم نگاهش و به زمین دوخته صدایی تو گلو صاف کردم:
_اتاق قشنگی داری!
و کمی رو تختش جابه جا شدم:
_تخت خوبی هم داری!
با فاصله کنارم نشسته بود که بالاخره سر بلند کرد:
_میخوای راجع به اتاقم حرف بزنی؟
و با کمی مکث ادامه داد:
_من نگرانم،
نگران این خواستگاری که ظاهرا داره به نتیجه میرسه!
چشم ریز کردم:
_وقتی داره به نتیجه میرسه نگران چی ای؟
با صدای آرومی گفت:
_خانوادت نیومدن،
یه جوریه!
من همه تلاشم و برای جلب رضایت مامان و بابا کرده بودم و حالا بیشتر از این کاری ازم برنمیومد که غصه نبودنشون و نخوردم و با خنده گفتم:
#السلام_علیک_یا_قمر_بنی_هاشم💔🥀
▪️بسیار گریست تا کی بی تاب شد آب
🍂خون ریخت ز دیدگان خوناب شد آب
▪️از شدت تشنه کامی ات ای سقّا
🍂آن روز ز شرم روی تو آب شد آب . . .
#تاسوعا #محرم 💔🥀🏴
تاسوعا-1401.mp3
30.1M
#گلزار_شهدای_کرمان
#تاسوعا
🔳روایتی ناب ...
از تاسوعایی که کنار
عمو قاسم سپری شد.
حاج قاسم سلام...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_379 #معین تو اتاق باهاش تنها شدم. برخلاف خوا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_380
_من با جد بزرگم اومدم خواستگاری،
پس این قیافه رو به خودت نگیر،
مثل همه خواستگاری های دیگه بیا راجع به خودمون حرف بزنیم...
تک خنده ای کرد:
_چی بگیم؟
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_میتونی ازم بپرسی رنگ مورد علاقم چیه و چه غذایی دوست دارم!
این بار طولانی خندید:
_غذای مورد علاقت که به من ربطی نداره،
این و میتونی به آشپزت بگی در خصوص رنگ هم...
نزاشتم حرفش تموم شه:
_آشپز؟
تو که میدونی من آشپز و خدمتکار ندارم،
اصلا خوشم نمیاد از این که چهارتا غریبه مدام تو خونم برن و بیان!
نگاه معناداری بهم انداخت:
_پس همش باید غذای بیرون بخوریم،
شب و روز و وقتی خسته از سرکار برمیگردیم!
هوس اذیت کردنش و داشتم که جواب دادم:
_نگران این چیزا نباش ،
فوقش یه ساعت زودتر میفرستمت خونه چون من دوست دارم حداقل شام و غذای خونگی بخورم!
لب و لوچش آویزون شد و زیر لب یه غر ریز زد،
هرچند من متوجهش نشدم و بعد با صدای بلندتری گفت:
_حالا تا اون روز،
اول بزار ببینم بابام به عنوان دومادش قبولت میکنه بعد راجع به قرمه سبزی و زرشک پلو به تفاهم میرسیم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_380 _من با جد بزرگم اومدم خواستگاری، پس این قیافه
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_381
قیافش موقع حرص خوردن،
موقع غر زدن،
وقتایی که میخواست کم نیاره و دنبال راه فرار بود دقیقا همون چیزی بود که حال من و عوض میکرد،
قیافش تو این مواقع خیلی بیشتر از قبل به دل مینشست و حالا تو سکوت فقط داشتم نگاهش میکردم که دستش و جلوی صورتم تکون داد:
_حواست کجاست؟
تازه متوجهش شدم :
_چیزی گفتی؟
به در اتاقش اشاره کرد:
_گفتم بریم بیرون،
ما که باهم حرفی نداریم،
بریم ببینیم نظر بقیه چیه!
از روی تخت بلند شدم،
دستی به لباس هام کشیدم و گفتم:
_کاری با نظر بقیه نداشته باش،
نظر خودت چیه؟
نگاه گذرایی بهم انداخت:
_خب...
خب اونکه معلومه،
جوابم مثبته
با رضایت سر تکون دادم:
_پس بریم بیرون ،
به همه بگو که جوابت مثبته،
میخوام همین امشب یه تاریخی هم برای عقد تعیین کنیم!
گونه هاش سرخ شد:
_به همین سرعت؟
بهش نزدیک شدم و لب زدم:
_گفتم که جات تو شرکت خالیه!
و لبخند خبیثانه ای زدم که نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_بخاطر شرکت و بنا به دلایلی دیگر هوم؟
راه خروج و در پیش گرفتم:
_همین...
همین که تو میگی!
و بالاخره از اتاق بیرون زدیم...