eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من میتونستم کاری کنم که حتی با وجود ازدواج با جانا بازهم همه چیز تحت اختیار ما باشه،اما انگار شما این و نمیخواید و منم از خیر همه چیز میگذرم، من میخوام بااون دختر ازدواج کنم و دیگه برام اهمیتی نداره اگه بخاطر این ازدواج حتی از اون شرکت بیرون بشم! نگاهم که به ساعت افتاد زیرلب "خداحافظ"ی گفتم و راه افتادم ،باید میرفتم و با هر قدم بیشتر از قبل مطمئن میشدم که دیگه همه چیز و از دست دادم اما نمیخواستم به این موضوع فکر کنم،تموم فکرم پی جانا بود، جانایی که عکسش و دیده بودم، عکسش از آماده شدنش برای عقد و دیده بودم و دلم میخواست هرچی زودتر خودم و بهش برسونم و بعد از عکسش خودش و ببینم، ببینم و همه این روز پر درد سر و فراموش کنم! سوار ماشین که شدم قبل از حرکت تو آینه به خودم نگاهی انداختم و چند باری لبخند زدم تا قیافم از این عبوسی و بدخلقی بیرون بیاد و بعد ماشین و به حرکت درآوردم.. هنوز خبری از معین نبود، چند دقیقه پیش که باهاش حرف زدم تو راه بود و حالا همه منتظرش بودیم و عاقد برای اومدنش بیشتر از همه عجله داشت! نمیدونستم چرا امروز باید یه دنیا کار بریزه سرش و از این بابت کمی ناراحت بودم البته نه اونقدر که سگرمه هام توهم باشه و به مهمونها که تقریبا همگیشون رسیده بود لبخند میزدم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حدود 200 نفری مهمون این جشن عقد بودن، از فامیل های دور و نزدیک گرفته تا دوستا و آشناهای مامان و بابا، اما معین خیلی مهمون نداشت، به جز یزدانی و عمران دوستش و پدر بزرگش کسی و نمیدیدم و البته پگاه هم دعوت بود و هرچی چشم میچرخوندم لابه لای مهمونها نمیدیدمش و انگار هنوز نیومده بود! غرق همین افکار بودم که مامان به سمتم اومد، خم شد و تو گوشم گفت: _آقای شریف اومد عزیزم... داشت خبر از اومدن معین میداد که خنده ام گرفت: _آقای شریف نه، دوماد عزیزت! صاف ایستاد: _هنوز بهش عادت نکردم، ولی خب، دوماد عزیزم داره میاد! گفت و قبل از اینکه من بخوام جوابی بهش بدم متوجه اومدن معین شدم، تو همون کت و شلوار سفارشی، مثل همیشه خوشتیپ بود و حالا داشت به سمتم میومد و بااینکه فاصله بینمون زیاد بود اما از همین حالا از روی صندلیم بلند شدم و به انتظار اومدنش ایستادم و با لبخند زل زدم بهش، با هر قدم بهم نزدیک و نزدیکتر میشد و من مشتاقانه منتظر رسیدنش و شروع مراسم بودم ، سر راه سلام و احوالپرسی هایی هم کرد و حالا فقط چند قدم تا رسیدنش به من باقی مونده بود که متقابلا لبخندی تحویلم داد و اما همین که خواست از اون سه تا پله ای که با بالا اومدن ازش به جایگاه ویژه عروس و دوماد برسه ، من با دیدن رویا که نمیدونستم اینجا چیکار میکرد اما داشت به سمتمون میومد، لبخند روی لبهام خشکید و نگاهم و بین رویا و معین چرخوندم: _رویا... رویا اینجا چیکار میکنه؟ حالا کنارم ایستاده بود که سرش به سمت رویا چرخید...
☑️زیباترین جلوه پیاده‌روی اربعین 🔻 فهد ثجیل الغانیمی از قهرمانان فتوای مرجعیت است که هر دو پای او در نبردهای آزادسازی بیجی قطع شد و امروز فهد در خدمت امام زمان (عج) راه حسین علیه السلام است.
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از اینجا بودنش حس خوبی نداشتم، اصلا حس خوبی از دیدنش نداشتم و حسابی جا خورده بودم ، نگاهم و به معین دوختم: _اون اینجا چیکار میکنه؟ نگاهش به رویا بود که نفس عمیقی کشید: _نمیدونم و حالا رویا روبه رومون ایستاده بود و کسی نمیشناختش، شاید همه به جز تعداد معدودی به چشم یه مهمون نگاهش میکردن اما اینطور نبود، رویا مهمون نبود و میترسیدم از اون چشم های شومش، میترسیدم و نمیدونستم چه فکری تو سرشه که لبخندی زد: _میدونم دعوت نبودم ولی خودم، خودم و دعوت کردم چون نمیتونستم نیام! معین بهش نزدیکتر شد: با صدای آرومی گفتم: _من از چی بی خبرم؟ و قبل از اینکه رویا بخواد چیزی بگه صدای عاقد به گوش هممون رسید: _اگه عروس و داماد آماده باشن، بنده عقد و جاری کنم؟ معین یه قدم به عقب برگشت، کنارم ایستاد و جواب رویارو داد: _جانا هرچیزی که لازمه رو میدونه، برو! و بعد هم به من نگاه کرد: _بشین عزیزم گیج و سردرگم بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم اما قبل از اینکه بخوام بشینم رویا با صدای بلند قهقهه ای زد، حالا بقیه هم متوجه حضورش شده بودن، موزیکی تو سالن در حال پخش نبود و صدای قهقهه رویا انقدر بلند بود که به گوش بقیه هم برسه: _ یعنی میخوای بگی از رابطه ما با خبره؟ چشم ریز کردم: _رابطه شما؟ معین با کلافگی گام بلندی به سمتش برداشت، صداش مثل صدای رویا بلند نبود :
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _چرا اومدی اینجا؟ گذرا به معین نگاه کرد و زل زد به من: _اومدم از یه چیزایی که فقط خودم و خودت ازش باخبریم به عروست بگم، بالاخره اون داره باهات ازدواج میکنه و حق داره بدونه! _اومدی اینجا که این مزخرفات و بگی؟ رویا معین و پس زد و به سمت من اومد: _میخوای همه چی و بدونی؟ قلبم داشت از جا کنده میشد ، تنم یخ کرده بود و نمیدونستم داره راجع به چی حرف میزنه که گفتم: _من از چی بی خبرم؟ ابرو بالا انداخت: _از اینکه من و معین چند سال باهم بودیم! چشمام از تعجب گرد شد... نمیفهمیدم داره از چی حرف میزنه اما من فقط میدونستم که رویا و معین قرار بوده باهم ازدواج کنن،ازدواجی که معین نمیخواست بهش تن بده و بخاطرش اون بازی هارو راه انداخت، بخاطرش من و همدست خودش کرد تا قرار ازدواجش با رویا فرار کنه و حالا رویا داشت از باهم بودنشون میگفت! سکوتم و که دید قهقهه ای زد: _یعنی نمیدونستی؟ توجه همه مهمونها به سمت ما بود، بابا سراسیمه داشت به سمتمون میومد و معین عصبی جواب رویارو داد: _این چرت و پرتها چیه داری میگی؟ ما قرار بود باهم ازدواج کنیم ولی من نخواستم و... بین حرف معین پرید: _تو بعد از چند سال باهم بودن قید من و زدی، بعد از کلی اتفاق که بینمون افتاد قید من و زدی و فکر میکنی من به همین راحتی ولت میکنم؟ نمیدونستم... نمیدونستم از کدوم اتفاق حرف میزنه اما صدای نفس کشیدنهام بلند شده بود که بابا به جمعمون اضافه شد: _اینجا چه خبره؟ این خانم کیه؟ رویا جواب بابا رو داد: _پس شماهم بی خبرید؟ من نامزد این آقاییم که داره با دختر شما ازدواج میکنه! صدای پچ پچ مهمونها کر کننده بود، بابا با اخم گفت: _این حرفها چیه خانم؟ اومدی که مراسم مارو بهم بزنی؟ رویا سرش و به نشونه رد حرفهای بابا تکون داد: _اومدم که به دخترت بگم مثل من بازیچه این آدم نشه! معین که دیگه کنترلش و از دست داده بود صداش بالا رفت: _چی داری میگی؟ چرا داری حرف مفت میزنی؟ رویا ابرو بالا انداخت: _حرف مفت؟ یعنی میخوای بگی حقیقت نداره که من و تو چندین سال سال خارج از ایران باهم بودیم؟ یعنی میخوای بگی حقیقت نداره که قرارمدار ازدواجمونم گذاشته بودیم و یهو با دیدن این دختر دلت لرزید و من و از یاد بردی؟ منی که فکر میکردم حتما باهم ازدواج میکنیم و بخاطرت همه چیزم و از دست دادم؟ حالا چشم هاش خیس شده بود، قطره اشکی از چشمهاش سرخورد و مسیر گونه ش و طی کرد، معین ساکت بود و هنوز حرفی نزده بود و من هیچوقت این حرفهارو ازش نشنیده بودم، من هیچوقت نمیدونستم که اونها باهم بودن، نمیدونستم چندین سال باهم خارج از ایران بودن و حالا مات حرفهای رویا فقط پلک میزدم، رویایی که انگار هنوز حرف برای گفتن داشت: _باور نمیکنی نه؟ پس بزار بهت نشون بدم، بزار عکسامون و بهت نشون بدم! گفت و به سمتم اومد…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 گوشیش و که تو دستش گرفت معین گوشی و از دستش بیرون کشید: _همه اینها مال قبله، مال سال های قبل، مال وقتی که نمیشناختمت که نمیدونستم چه جونوری هستی و اونوقت خبری از جانا توی زندگی من نبود! عصبی حرفهاش و میزد و حالا باهمون لحن عصبی روبه من ادامه داد: _خودم برات توضیح میدم، ماجرا اونطوری نیست که تو فکر میکنی! و منی که صدای مهمونهارو میشنیدم، منی که صورت سرخ از عصبانیت و خجالت بابارو میدیدم، منی که مامان و درحالی که رنگ به رخسار نداشت و روی صندلی کنار مامان جون نشسته بود و میدیدم نمیتونستم به این راحتی بیخیال شم، نمیتونستم قید چیزهایی که رویا میخواست نشونم بده رو بزنم که با صدای گرفته و بغض آلودی گفتم: _گوشیش و بهش بده! اسمم و به زبون آورد: _جانا... نزاشتم ادامه بده: _گوشیش و بهش بده! و رویا گوشیش و از معین پس گرفت و شروع کرد به نشون دادن عکس هایی که روحمم ازش خبر نداشت، به عکس های سلفی،
💔امام حسین علیه السلام: من کشته اشکم! هرمومنی مرا یاد کند، اشکش روان شود. 📜کامل الزیارات، ص۲۱۵
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 به عکس های دونفره تو ایران و خارج از ایران، عکس هایی که نمیدونستم وجود دارن! صمیمیتی که روحمم ازش خبر نداشت و حالا داشتم با چشم های خودم میدیدم عکسهاشون و تو خونه و بیرون و ساحل و هرجای دیگه ای داشتم میدیدم و در این مورد هیچوقت هیچ چیزی از معین نشنیده بودم که دستم لرزید و آروم سر چرخوندم به سمت معین، هنوز باورم نمیشد که معین دستی تو صورتش کشید: _ما باهم رفتیم اونور و چند سالی باهم اونجا بودیم، اینا مربوط به دوران دانشجوییمه بعدش هم... رویا پرید وسط حرفش: _بعدش هم باهم بودیم، تا قبل از پیدا شدن سر و کله تو و ما دوستهای مهمولی نبودیم ما رابطمون درست مثل رابطه یه زن و شوهر بود چون این مردی که میخوای باهاش ازدواج کنی به من قول ازدواج داده بود! حس میکردم دیگ نای ایستادن رو پاهام و نداشتم، رابطشون مثل رابطه یه زن و شوهر بود؟ یعنی معین... معین لمسش کرده بود؟ دختری که میگفت ازش متنفره رو لمس کرده بود؟ دیگه چیزی از همهمه سالن نمیفهمیدم، دنیا داشت دور سرم میچرخید و معین فقط یه جمله رو تکرار میکرد: _باور نکن، حرفهاش و باور نکن قضیه اینطور نیست که تو فکر میکنی!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و منی که خودم با چشم های خودم اون عکس هارو دیده بودم دیگه باورش نداشتم، مردی که تلاش میکرد برای تکذیب حرفهای رویارو باور نداشتم و رویا تیرخلاص و زد: _این عکسمون از اونیکیا خیلی قشنگ تره و دوباره صفحه گوشی لعنتیش و‌به سمت من گرفت، این عکس بااون قبلی ها فرق داشت تو‌این عکس معین داشت رویارو‌ میبوسید و بااینکه دلم میخواست باور نکنم اما این تصویر واقعی بود که قفسه سینم شروع کرد به بالا و‌پایین شدن و معین دوباره گوشی و‌از دست رویا بیرون کشید: _چی داری نشونش میدی؟ و‌ با دیدن اون عکس سیب گلوش بالا و‌پایین شد: _این… این عکس… حتی خودش هم‌نمیدونست باید چی بگه و‌دیگه نمیتونست چیزی و‌انکار کنه، اصلا چی و‌میخواست انکار کنه؟ میخواست بگع رابطه ای با رویا نداشته؟ میخواست بگه همه چیز همونیه که به من گفته بود و‌ من احمق باور کرده بودم؟ دیگه باورش نداشتم… همه ذهنم پر شده بود از حرفهای رویا، از باهم بودنشون که نفسی کشیدم تا خفه نشم و مظلومانه از رویا پرسیدم: _شما… شما باهم رابطه داشتید؟ چشمهاش خیس بود که بینیش و‌بالا کشید و جواب داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من فکر میکردم باهاش ازدواج میکنم وگرنه هیچوقت خودم و‌در اختیارش نمیزاشتم و دستش و‌رو صورت نمدارش کشید و‌آروم گفت: _اگه میدونستم همه اش دروغه هیچوقت باهاش نمیخوابیدم! و‌این حرف رویا سطل آب یخی بود که خالی شد رو‌همه وجودم و‌دیگه برام مهم نبود تلاش های معین برای اینکه باور نکنم، برام مهم نبود که تو‌سالن چه غوغایی به پا بود، شنیدن متعدد صدای عاقد هم برای جاری کردن عقد یا موکول کردن عقد به یه روز دیگه هم مهم نبود که با وجود سخت بودن اما محکم روی پاهام ایستادم و‌درحالی که دستهام از عصبانیت مشت شده بودن، با قلبی که شکسته بود و بعید میدونستم بعد از این ترمیم بشه، صدایی تو‌گلو صاف کردم و‌ خطاب به معینی که با داد و‌بیداد درحال بحث و جدال با رویا بود گفتم: _نیازی نیست باهاش دعوا کنی، نیازی نیست داد و ‌بیداد راه بندازی… در حالی که نفس نفس میزد نگاهم کرد: _پس چیکار کنم؟ سری تکون دادم: _هیچ کاری لازم نیست انجام بدی به سمتم اومد: _ولی اینجوری که نمیشه، من نمیخوام تو از من ناراحت باشی اونم بخاطر حرفهای مسخره این دختره! دوباره سر تکون دادم: _ناراحت نیستم، فقط… نفسم بالا نمیومد، فکر نمیکردم هیچوقت به این نقطه برسیم، فکر نمیکردم هیچوقت مجبور به همچین تصمیمی بشم اما دیگه راهی نبود… من مردی که بهم دروغ گفته بود، مردی که قبل از من رابطه داشت، قبل از من یکی دیگه رو لمس کرده بود و نمیخواستم، نمیتونستم که بخوام و حالا دوباره صداش و شنیدم: _فقط چی؟ سخت بود، سخت تر از کوه کندن اما میخواستم ازش دل بکنم که لب زدم: _فقط…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فقط این عقد و‌ازدواج برای همیشه منتفیه، برو واسه همیشه از زندگیم برو بیرون… و بهش فرصت ندادم تا بخواد چیز دیگه ای بگه و‌به سمت مامان که تو اون شلوغی داشت با مهمون ها حرف میزد و‌ به خیال خودش آبرو داری میکرد،رفتم… دیگه نمیتونستم اینجا و‌تو این فضا بمونم ، میخواستم برم… سوار آژانس شدم،فکر میکردم تنها ناراحتی همه امروزم فقط بخاطر منتفی شدن قرار عکاسیمونه اما نه.. غمی که تو دلم رخنه کرده بود خیلی عمیق تر از این حرفها بود ... با خودم فکرکردم شاید همه این دیر رسیدنهاش،همه اون کاری که بخاطرش نتونست بیاد دنبالم مربوط به رویا بود، احتمالا پاپیچش شده بود و معین تا لحظه آخر باهاش درگیر بوده هرچند آخرش هم رویا به مراسم اومد و همه چیز و گفت! چشمام مدام پر و خالی میشد و نگاه های گاه و بیگاه راننده از تو آینه ماشین برام اهمیتی نداشت ،دیگه هیچ چیز برام مهم نبود... هیچ چیز برام معنایی نداشت و تصور با هم بودن معین و رویا داشت دیوونم میکرد... نمیدونستم از اینکه قبل از عقد متوجه رابطه اش با رویا شده بودم باید خوشحال میبودم یا از بهم خوردن همه چیز ناراحت اما حتم داشتم اگه بعد از عقد همه چیز و میفهمیدم حالم آشفته تر از الان میشد!