°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_15 الان ديگه وقتش رسيده بود كه محوِ افق شم...! با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_16
با دلخوري بهش زل زدم و حرفي نزدم كه راه افتاد تا ببينه به ماشينش چيزي شده يا نه،نگاهي به ماشين انداخت و گفت:
_ تو گواهينامه هم داري؟!
يه تاي ابروم رو بالا انداختم:
_ الان ٤ساله
سري تكون داد:
_ از ته دل واسه اوني كه به تو گواهينامه داده متاسفم!
انقدر حرصم گرفته بود كه ديگه نميدونستم بايد چيكار كنم اما استاد همچنان ادامه ميداد:
_ از ماشينتم معلومه كه يه روز درميون ميكوبيش به در و ديوار
لال شده بودم كه روبه روم ايستاد:
_ يه پيشنهاد واست دارم يلدا
حالا ديگه نوبت من بود،پس با لحن سردي گفتم:
_ معين هستم!
ابرويي بالا انداخت:
_ خانم معين پيشنهاد من واست اينه كه قيد درس و دانشگاه و رانندگي و بزني و بري كلاساي خياطي،گلدوزي يا هرچيز ديگه اي كه به دردت بخوره و منتظر باشي تا يكي بياد سراغت و ازدواج كني...اينطور كه پيداست تو اين مسائل استعداد بيشتري داري!
و پوزخندي تحويلم داد كه به مثل خودش پوزخند زدم و جواب دادم:
_ ممنون استاد اما من از شما نظري نخواستم
از توي ماشين كارت و مدارك ماشين رو آوردم و دادم بهش:
_ من الان عجله دارم،اين مدارك ماشين شماره تلفنم هم روش هست خسارتتون هرچقدر كه شد تقديم ميكنم!
سري تكون داد و با لحن سرد و البته پر غرورش لب زد:
_ روز خوش
و قبل از اينكه من چيزي بگم سوار ماشينش شد و به سرعت حركت كرد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
باید اعتراف کنم ❣
که شاید اولش جدی نبود ❣
ولی کم کم شدی ❣
•▪•♡" تمام زندگیم "♡•▪•💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
اشتیاقی که مرا زنده ❣
نگه داشته ، تویی...😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_16 با دلخوري بهش زل زدم و حرفي نزدم كه راه افتاد ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_17
پونه رو مهمون يه بستني كردم.
البته انقدر خنديديم كه همش آب شد و ريخت رو لباسامون!
اما مي ارزيد به تموم خنده هاي از ته دلمون!
اصلا انگار تموم دنيا يه طرف بودن ومن و پونه ي ديوونه يه طرف ديگه كه به ترك ديوارم ميخنديديم!
از بچگي باهم دوست بوديم و خونه هامون هم فاصله ي چنداني باهم نداشت.
سر كوچششون پرتش كردم پايين و راهي خونه شدم.
امروز قرار بود آوا واسه ناهار بياد خونه،دلم كلي واسش تنگ شده بود.
ماشين رو جلو در پارك كردم و بعد از كلي خنديدن به چراغاي خورد شده اش زنگ در رو زدم و طولي نكشيد كه در باز شد و مهيار خواهر زاده ي عزيزم با سرعت اسب به سمتم اومد و خودش رو پرت كرد توي بغلم
هزار ماشاالله مثل باباش تپل مپل بود و تموم خصلت هاشم به آقا رامين رفته بود مثلا همين سرتق بودنش كه الان بهم چسبيده بود و ولم نميكرد!
به ناچار و به هرسختي كه بود تو آغوشم گرفتمش و بعد از گذشتن از حياط وارد سالنِ خونه شدم.
عطر خوشِ قرمه سبزي با روح و روانم بازي ميكرد!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_17 پونه رو مهمون يه بستني كردم. البته انقدر خنديد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_18
لعنتي دستپخت نبود كه...
انگار مامان با تموم خورد و خوراك رفيقِ صميمي بود كه غذاهاش انقدر خوشمزه ميشدن و بر عكس اون مامان منِ پر ادعا حتي نميتونستم يه نيمرو درست كنم!
مهيار رو از خودم كندم و بعد از عرض سلام خدمت خانواده،آوا رو توي بغل گرفتم:
_ چه عجب از اين طرفا؟!دوماد تپل مپلِ ما كجاست پس؟
از آغوشم جدا شد و جواب داد:
_ دعا كن همون تپل مپل گير توام بياد
راه افتادم سمت دستشويي و روبه بابا گفتم:
_ ببين باباجون امروز از صبح همه دارن مجرديم رو به رخم ميكشن،اينطور نميشه ديگه بايد آستين بالا بزنم!
مامان با اخم ساختگي نگاهم كرد:
_ دختره ي چشم سفيد!
چپ چپ نگاهش كردم:
_ چشمام سبزِ به خدا
صداي خنده هاي مامان توي خونه پيچيد و من با رسيدن به دستشويي چشم ازش گرفتم و خواستم برم تا آبي به دست و صورتم بزنم كه با شنيدن صداي زنگ گوشيم،منصرف شدم و به سمت كيفم كه روي مبل بود برگشتم.
گوشي رو از توي كيفم بيرون آوردم و با ديدن شماره ي ناشناسي با ترديد جواب دادم:
_ بله؟!
كه صداي آشنايي توي گوشي پيچيد:
_ خانمِ معين جاويد هستم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دل نبستم به جهانی که❣
همه وسوسه است❣
از همه ارث جهان یک"تو"❣
برایم بس ست💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣