eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_17 پونه رو مهمون يه بستني كردم. البته انقدر خنديد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 لعنتي دستپخت نبود كه... انگار مامان با تموم خورد و خوراك رفيقِ صميمي بود كه غذاهاش انقدر خوشمزه ميشدن و بر عكس اون مامان منِ پر ادعا حتي نميتونستم يه نيمرو درست كنم! مهيار رو از خودم كندم و بعد از عرض سلام خدمت خانواده،آوا رو توي بغل گرفتم: _ چه عجب از اين طرفا؟!دوماد تپل مپلِ ما كجاست پس؟ از آغوشم جدا شد و جواب داد: _ دعا كن همون تپل مپل گير توام بياد راه افتادم سمت دستشويي و روبه بابا گفتم: _ ببين باباجون امروز از صبح همه دارن مجرديم رو به رخم ميكشن،اينطور نميشه ديگه بايد آستين بالا بزنم! مامان با اخم ساختگي نگاهم كرد: _ دختره ي چشم سفيد! چپ چپ نگاهش كردم: _ چشمام سبزِ به خدا صداي خنده هاي مامان توي خونه پيچيد و من با رسيدن به دستشويي چشم ازش گرفتم و خواستم برم تا آبي به دست و صورتم بزنم كه با شنيدن صداي زنگ گوشيم،منصرف شدم و به سمت كيفم كه روي مبل بود برگشتم. گوشي رو از توي كيفم بيرون آوردم و با ديدن شماره ي ناشناسي با ترديد جواب دادم: _ بله؟! كه صداي آشنايي توي گوشي پيچيد: _ خانمِ معين جاويد هستم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 دوباره صدا زدنم باعث شد تا از فکر به اون دختر بیرون بیام و از اتاق خارج شم، حالا دیگه جمع خانواده حسابی جمع بود، رفتم سمت میزغذاخوری و کنار مجتبی رو صندلی نشستم و مشغول خوردن شام شدم، شامی که نفهمیدم کجا رفت! عین احمقا زل زده بودم به دیوار و لبخند میزدم، انگار با یکی از بازیکنای خوشتیپ تیم ملی قرار داشتم یا نه با گلزار یه ملاقات عاشقانه داشتم که این حجم از خوشحالی وجودم و پر کرده بود! خودم داشتم خل میشدم هیچی، سوگندم که امشب پیشم بود رو هم دیوونه کرده بودم که یهو گفت: _به نظرت امشب چی میشه؟ با نفس عمیقی جواب دادم: _نمیدونم، فقط امیدوارم ازم خوشش بیاد! انگار نمیفهمیدم چی دارم میگم که دوباره حرفم و تو ذهنم مرور کردم و بعد همزمان با سوگند با چشمای گرد شده همو نگاه کردیم و گفتیم: _خداکنه خوشش بیاد؟ و صدای خنده هامون رفت بالا و سوگند ادامه داد: _خبریه الی؟ از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت میز آرایشم: _چه خبری؟ و نشستم جلو آینه و منتظر نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت: _حس میکنم بوی عشق میاد! از تو آینه لبخند تمسخر باری بهش زدم: _گل بگیرم اون حس بویاییتو! و سری هم به نشونه تاسف واسش تکون دادم که با خنده جواب داد: _به هرحال هرچیزی ممکنه، حتی تو در کنار حاج محسن! ابرویی بالا انداختم: _مکه نرفته! خنده هاش ادامه داشت، پشت سرم ایستاد و از تو آینه سوالی نگاهم کرد: _خب، دیگه چیا میدونی خانم حاج محسن؟! نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش و تهدیدوار گفتم: _دهنت و میبندی و میری عین بچه آدم میشینی یه گوشه، اوکی؟ لباش عینهو یه خط صاف و صوف شد و چند باری پشت سرهم پلک زد بی هیچ حرفی! دست بردم سمت ادکلن شیشه ای سنگینم و تکرار کردم: _اوکی؟ خیلی سعی میکرد که نخنده اما زد زیر خنده و جواب داد: _آره ارواح عمت تو از این ادکلن میگذری؟ نگاهی به ادکلن انداختم، راست هم میگفت گرون بود و تو سر خودمم نمیشکوندمش چه برسه سوگند! ادکلن و گذاشتم سرجاش و صندلم و از پام درآوردم: _ولی به جون سوگند از این میگذرم! و خواستم با دمپایی بیفتم جونش که پا گذاشت به فرار و مطابق حرفم چپید تو یه گوشه اتاق... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نمیدونستم چرا داره همچین فداکاری ای میکنه و‌با اینکه خیالم از بابت خودم و تواناییم تو زبان انگلیسی و کار با کامپیوتر راحت بود اما فاز این آقای فداکار و درک نمیکردم که ادامه داد: _من همین الان چند تا سوال از این خانم میپرسم، اگه درست جواب داد که هیچی اگه نه من واسه جبران اشتباهم از تیم مصاحبه کنار میرم! هرچی بیشتر میگفت تعجب همه بیشتر میشد که شریف با کلافگی گفت: _من که دلیل این همه اصرار و‌نمیفهمم و روبه من ادامه داد: _برگردید لطفا همچین لفظ قلم و‌با شعور حرف میزد که کسی حتی شک هم نکنه بخاطر یه کت همه اون هتل و‌که گویا صاحبش هم بود و دنبالم کرده و‌فقط من میدونستم این آدم چقدر بی شخصیته بااین وجود روی صندلیم نشستم، هرچی این شریف برج زهرمار بود، آقای یزدانی مهربون و البته جذاب بود، چشم و‌ابروی مشکیش و ته ریشش ترکیبات صورت مردونش بودن که صدایی تو‌ گلو‌ صاف کرد: _من همین الان میخوام با شما یه مکالمه انگلیسی داشته باشم، یه مکالمه که اگه ادعاتون درست باشه براتون خیلی راحته! سری به نشونه تایید تکون دادم، انقدر زبانم قوی بود که بد به دلم راه ندم و مکالمه آقای یزدانی شروع شد، باورم نمیشد اما انقدر ساده بود که ترجیح میدادم با جملات طولانی تری جوابش و بدم بلکه یه کم مکالمه رو سخت کنه اما هرچی که ادامه داد کار واسم سخت نشد و همین باعث شد آخر سر ابرویی بالا بندازه و با نفس عمیقی بگه: _عالی بود خانم،عالی!