eitaa logo
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
496 دنبال‌کننده
869 عکس
871 ویدیو
21 فایل
این‌نمڪدان‌خدا‌جنس‌عجیبۍدارد..! 🌱🌸 هرچقدرمۍشڪنیم‌بازنمڪ‌هادارد …") بگوشم‌مشتۍ @Alamdaran_velait ڪپۍبا‌هدف‌نشر‌معارف‌اسلامۍمشڪلۍ ندارد..!✋🏻🖇️ 『تبادلاتما↯ @
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀پنجشنبه و 🕯بخشش خدا و درب رحمت 🥀پنجشنبه و روز یادها و خاطره ها 🕯پنجشنبه و دلمان هوای 🥀عزیزانی را دارد که 🕯مدتهاست از آنها دوریم 🥀همان روزی که دل 🕯هوایشان را میکند 🥀برای آرامش روحشان 🕯هدیه ای به زیبایی 🥀صلوات و فاتحه 🕯تقدیمشان کنیم 🥀الهی روحشان شادویادشان گرامی
⚠️ مواظب زبونمـون باشیم دروغ هایی که به شـوخی میگیم و اسمشو گذاشتیم خـالی بندی گناه کبیــره است:)! دروغ دروغـه! چه جدی و چه شوخی بپاشوخی شوخی،گناه نکنے⁉️
پنج‌شنبه است بیاد عزیزان خفته در وادی خاموشان کسانی که روزی زینت بخش محفلمان بودند و حالا نیازمند یاد و خیرات و مبرات شما ⇝✿‍🕯°•°🍃🥀🍃°•°🕯✿⇜   ✨بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ✨ 【اَلسَّـلامُ عَـلىٰ اَهْـلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِـنْ أَهْـلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یـا أَهْـلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَـقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُـمْ قَـوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِـنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ، یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَـقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِـرْ لِمَـنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْـرَةِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّـدٌ رَسُـولُ اللهِ عَـلیٌّ وَلِیٌّ الله】 〖اَللّهُـمَّ اغْفِـرْ لِلمُؤمِنیـنَ وَالمُؤمِنَاتِ وَالمُسلِمیـنَ وَالمُسلِمَـاتِ اَلاَحیَـاءِ مِنهُـم وَالاَمـوَاتِ تَابِـع بَینَنَا وَ بَینَهُـم بِالخَیـراتِ اِنَّکَ مُجیـبُ الدَعَـوَاتِ اِنَّکَ غافِـرَ الذَنـبِ وَالخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَـلىٰ کُلِّ شَـیءٍ قَدیـرٌ بِحُرمَـةِ الفَاتِحـةِ مَـعَ الصَّلَـوَاتِ〗 🌷اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
#پارت35 داشت حرکت کردم.به محض ورودم کیارش را روی صندلی میز دو نفره ای در انتهای سالن رستوران دیدم
به اینکه چقدر برام مهم باشن. قبل از اینکه بخواهم چیزی بگویم گارسون آمد و شروع به چیدن ساالد و نوشیدنی روی میز کرد. بعد از رفتنش ظرف ساالدم را جلو کشیده و کمی سس روی آن ریختم. -اونوقت من چقدر مهمم؟ -اونقدری مهمی که اولین باره با تو میام اینجا. ناخواسته نیشخندی زدم. -باشه باور کردم. جلوتر آمده و ظرف ساالدش را جلو کشید. -از سونیا شنیدم تا حاال با هیچکی نبودی. -اوهوم.با این روابط خیلی حال نمیکنم. -پس چیشد قبول کردی با من باشی؟ بی تعارف جوابش را دادم. -بس که این دختر عموت رفت رو مخم. خندید و سری برایم تکان داد. -کال آدم رکی هستی نه؟ -از دروغ گفتن خیلی خوشم نمیاد. به صندلی اش تکیه داده و مقداری از نوشیدنی اش خورد. -هر چی بیشتر حرف میزنی بیشتر ازت خوشم میاد. خواستم این بار هم با حرفی کمی او را اذیت کنم.اما آمدن گارسون که سفارش هایمان را آورده بود مانع شد.کنار هم شام خورده و در مورد موضوعات مختلف صحبت کردیم.در ظاهر پسر بدی به نظرم نمی آمد و میشد بگویم https://eitaa.com/joinchat/3707043941Cf8b803efee ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ ➢⇨ @Caffe_Romane
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
#پارت36 #بهشت‌من‌چشم‌های‌توست به اینکه چقدر برام مهم باشن. قبل از اینکه بخواهم چیزی بگویم گارسو
شب خوبی را کنارش گذرانده بودم.بعد از خوردن دسر نگاهی به موبایلم که چند تماس بی پاسخ از مامان را روی صفحه به نمایش گذاشته بود انداختم.قفل آن را باز کرده و پیامی برای حامد فرستادم تا به دنبالم بیاید. -خب.خوش گذشت. با دستمال روی میز لبانش را پاک کرده و سوییچ و موبایلش را از روی میز چنگ زد. -صبر کن حساب کنم االن میام. سری به تایید تکان دادم و او از جا بلند شد. دستی به موهایم کشیدم و با برداشتن کیفم میز را ترک کرده و به سمت خروجی رستوران رفتم.دم در منتظر ایستادم تا کیارش بیاید و با او خداحافظی کنم.کمی بعد از رستوران بیرون آمده و با دست اشاره ای به ماشین مدل باالیش که کمی باالتر پارک بود کرد. -بریم میرسونمت. -نه ممنون.با دوستم اومدم منتظرم بیاد با هم برگردیم. نگاهی به اطراف کرده و با لحن متعجبی پرسید: -یعنی دوستت از اون موقع اینجا منتظرته؟ -نه.همین اطراف کار داشت گفت برگشت هم منو میرسونه. سری به معنای فهمیدن تکان داد و انگشتانش را در جیب شلوار جینش فرو کرد. -اوکی.منتظر میمونم تا بیاد. به محض تمام شدن حرفش صدای بوق زدن های حامد از آن سمت خیابان آمد.برایش دستی تکان دادم و رو به کیارش که هنوز خیره ی حامد بود کردم. https://eitaa.com/joinchat/3707043941Cf8b803efee ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ ➢⇨ @Caffe_Romane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
#پارت37 #بهشت‌من‌چشم‌های‌توست شب خوبی را کنارش گذرانده بودم.بعد از خوردن دسر نگاهی به موبایلم
خب دیگه من برم. با اخم ریزی به سمتم برگشت و پرسید: -دوستت اینه؟ با لبخند معناداری نگاهش کردم و ابرویی برایش باال انداختم. -نگو از اوناشی که رو این چیزا حساسه؟ به حالت سوال کردنم که یادآور اولین مکالمه مون بود خندید و سرش را به اطراف تکان داد. -نه.فقط تعجب کردم همین. ابروهایش را باال انداخته و آهانی گفت.با بوق دوباره ی حامد کیارش برای خداحافظی دستش را￾حامد دوست دوران بچگیمه.تو یک محل بزرگ شدیم. جلو آورد. -با هم در تماسیم. نگاهی به دستش کرده و تنها با گفتن باشه بدون اینکه توجهی به دست دراز شده اش بکنم خداحافظی کردم و به سمت حامد حرکت کردم.قبل از اینکه سوار ماشین شوم دیدم که کیارش با نیشخندی خیره به من و رفتنم است. برایم مهم نبود که ناراحت شود.من با همه ی آزاد بودنم یک سری اصول داشتم که باید رعایت میشد.برای همین با این کارم خواستم متوجه شود که نباید خط قرمزهایم را رد کند.روی صندلی نشسته و در را بستم که با چهره ی خندان حامد رو به رو شدم. -چته؟ ماشین را به حرکت درآورده و گفت: -پسر مردم و قهوه ای کردی که https://eitaa.com/joinchat/3707043941Cf8b803efee ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ ➢⇨ @Caffe_Romane
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
#پارت38 #بهشت‌من‌چشم‌های‌توست خب دیگه من برم. با اخم ریزی به سمتم برگشت و پرسید: -دوستت اینه؟
باید همین اول میفهمید خیلی دیگه احساس راحتی نکنه. خنده اش را جمع کرده و با جدیت سری به تایید تکان داد. -کار خوبی کردی.اگر از این دوستی نیت بدی داشته باشه با کار امشبت میفهمه که باید راهش و بکشه بره. به جدیت کالمش خندیدم و گفتم: -حاال چیشده تو امشب فاز برادرای نگران و که برای خواهرشون خواستگار میاد رو گرفتی؟ با محبت نگاهی حواله ام کرد. کنارم باشن.تنها دختری که بی￾چون واقعا مثل خواهری برام حدیث.تو محل دخترا هر کدوم یک جور دیگه ای دوست دارن توجه به جنسیتمون و بدون توقعی از اول باهام بوده تویی.پس حق بده نگرانت باشم. تحت تاثیر محبت کالمش لبخندی زدم. -ایول بابا.اشکم و درآوردی که. این بار از ته دل قهقهه زد و سری به معنای تاسف برایم تکان داد. -کال نمیشه با تو جدی بود. به خانه که رسیدم عمو سهراب و مامان روی مبل نشسته و داشتند تلویزیون نگاه میکردند.سالم کرده و خواستم وارد اتاقم شوم که مامان اجازه نداد. -این چه وقت خونه اومدنه حدیث؟چرا موبایلت و جواب.... قبل از اینکه جمله اش کامل شود عمو سهراب به معنای سکوت اسمش را صدا زد. -سیما. مامان نگاهی به او کرده و به حالت قبل روی مبل نشست و با اخم هایی درهم به تلویزیون خیره شد. https://eitaa.com/joinchat/3707043941Cf8b803efee ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ ➢⇨ @Caffe_Romane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا