eitaa logo
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
501 دنبال‌کننده
868 عکس
871 ویدیو
21 فایل
این‌نمڪدان‌خدا‌جنس‌عجیبۍدارد..! 🌱🌸 هرچقدرمۍشڪنیم‌بازنمڪ‌هادارد …") بگوشم‌مشتۍ @Alamdaran_velait ڪپۍبا‌هدف‌نشر‌معارف‌اسلامۍمشڪلۍ ندارد..!✋🏻🖇️ 『تبادلاتما↯ @
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 انتخابات‌عقب‌افتادنی‌نیست...!! 🤞 کانالی برای رمان و کلیپ استوری 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 41 بلند شدم و از خونه زدم بیرون و اشکام شروع به باریدن کرد ن رفتم سر کوچهیه
خریدار عشق من 43 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم زهرا؛خب کجا میری ــ موسسه زهرا ؛اها میدونم ادرسش کجاستــ ــمیدونی؟ زهرا ؛اره اون روز که اقا جواد میخواستن بیان اینجا ببینن محیطش مناسبع یا نه منم همراهش بودم ــ اها زهرا ؛بهار جان جواد از شوخی کردنات و بامزه بودنت خیلی تعریف کرده بود ولی الان دارم خلافشو میبینم ، چی ازیتت میکنه؟ ــ چیزی نیست هرچی بوده تمام شد زهرا ؛پس یه چیزی بوده ، کسی ازیتت کرده ــ نه زهرا دیگه سوالی نپرسید ، ای کاش میشد حرفای دلمو به زبون بیارم تا کمی سبک بشع این دل ناارومم😔 زهرا منو رسوند موسسه و رفت وارد موسسه شدم و رفتم دفتر مدیریت ، چند تقه در زدمو وارد شدم ــ سلام اقای صالحی ؛سلام خانم صادقی،چرا نیومده بودین سرکلاس ــ شرمنده یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام صالحی؛لطفا از این به بعد هر موقع نتونستین بیای قبلش خبر بدین ــ چشم، ولی میخواستم بگم من دیگه نمیتونم بیام موسسه صالحی ؛چرا اتفاقی افتاده خریدار عشق من 44 ــ نه با اومدن به اینجا از درسهای دانشگاهم عقب افتادم، ترجیع میدم دیگه نیام صالحی باشه، ولی اگه یه موقع دوست داشتین میتونین برگردین ــ چشم خیلی ممنون با اجازتون از اتاق اومدم بیرون از خانم هاشمی خداحافظی کردم رفتم سمت خروجی موسسه که احمدی جلوم ظاهر شد چند ثانیه چشمون به هم افتاد و من سریع ازش دور شدم و رفتم سر کوجه سوار تاکسی شدم رفتم سمت دانشگاه دوساعت زودتر رسیدم دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم تا کلاسم شروع بشه نزدیک های یازده بود که رفتم سرکلاس وارد کلاس شدم سهیلا و مریم و دیدم رفتم کنارشون نشستم سهیلا ؛معلوم هست کحایی تو چرا جواب پیام ها نمیدی ــ سلام خوبین مریم ؛ ما که اره ، ولی تو فک نکنم ، چیزی شدع ــ نه مریم ؛مریض شدی ــ نه سهیلا ؛نکنه عاشق شدی ــ نه سهیلا ؛نه حناق ،چیه هر چی میپرسیم میگی نه نه نه ــ ول کنین بچه ها حوصله ندارم ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید ڪہ در این حادثہ توبیخ شود خسم...👊🏻🔥 ❣بہ ڪانال:ڪافہ رمان بپیوندید❣ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 هجدهم شد، قلب من حتی تکانی هم نخورد... چشم دارم بر شب قدرت علی جان رحمتی💔😭 🌙 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 43 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم زهرا؛خب کجا میری ــ موسسه زهرا ؛اها میدونم
خریدار عشق من مریم ؛هییی بچه ها طرف اومد (نگاه کردم منظورش احمدی بود ،احمدی یه نگاهی به من کرد و منم سرم پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم ) سهیلا؛بهار خبریه ــ چخبری سهیلا ؛اخه احمدی داشت نگاهت میکرد ــ خب نگاه کنه ادم چشم داره که نگاه کنه دیگه مریم ؛نه دیگه چشم احمدی تا چند وقت پیش داشت مورچه های زمین نگاه میکرد ــ ول کنین این بحثو سهیلا ؛یه کاسه ایی زیر نیم کاسه تون هست هااا با اومدن استاد دیگه حرفی نزدیم کلاسم تا غروب طول کشیده بود ، از کلاس زدم بیرون که چشم به یه عکسی افتاد ، عکس گنبد فیروزه ایی جمکران تا جمکران نیم ساعت راه بود به زهرا پیام دادم که میرم جمکران به مامان بگو نگران نشه از دانشگاه زدم بیرون هوا تاریک بود رفتم سر جاده یه ماشین گرفتم و رفتم سمت جمکران توی راه بودم که گوشیم زنگ خورد ، زهرا بود ــ حانم زهرا زهرا؛ بهار جان یک ساعت دیگه میام دنبالت ــ نه نمیخواد خودم میام زهرا ؛درست نیست این موقع شب تنهایی بیای خونه ، باهم باشیم بهتره ــ باشه دستت درد نکنه خریدار عشق من از دور که گنبد دیدم اشکم سرازیر شد از ماشین پیاده شدم ،نزدیک ورودی شدم که یه خانم دستشو گذاشت رو شونم ــ جانم &بفرما دخترم ، با چادر برو داخل ــ دستتون درد نکنه چادر رنگی سرم گذاشتموارد حیاط شدم تا ده دقیقه فقط ایستاده بودمو به گنبدش نگاه میکردم رفتم سمت سرویس وضو گرفتم و رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز و دعا اومدم بیرون ، رفتم سمت چاه از بچگی عاشق دردل کردن با چاه بودم ، هرکسی رد میشد یه کاغذ میگرفت، مشغول نوشتن میشد ولی من هیچوقت چیزی نمینوشتم همش سرمو نزدیک چاه میکردمو حرفامو میزدم احساس میکردم اینجوری اقا صدامو زودتر از بقیه میشنوه کنار چاه نشستم ، خلوت بود انگار همه چیز فراموشم شده بود برای دردل کردنم😭😢 *سلام مولای من به نظر شما عاشق شدن جرمه به نظرتون اگه کسی عاشق بشه باید بی حیایی متهم بشه 😔 میگن دلشکسته میخری دل شکسته منم میخری (یه دفعه صدایی شنیدم ) &حلالم کنید سرمو برگردوندم ‌، احمدی بود ، اشکامو پاک کردمو بلند شدم و از کنارش رد شدم احمدی ؛خانم صادقی ،یه لحظه صبر کنید برگشتم نگاهش کردم ؛توهییناتون نصفه مونده اومدین تمومش کنین احمدی ؛من واقعا عذر میخوام بخاطره حرف هایی که زدم ــ اگه بخشیدنه که نمیبخشم ، شما به همه چیزم توهین کردین (اشک از چشما سر میخورد رو صورتم)نه شما به من توهین نکردین به پدر و مادرمم که همچنین دختریو بزرگ کردن هم توهین کردین ، نه هیچ وقت نمیبخشمتون ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از امام باقر (ع) درباره به وجود آمدن شب قدر نقل است: که اگر خداوند کارهای مؤمنان را چند برابر نکند به سر حد کمال نمی‌رسند، اما از راه لطف کارهای نیکوی آن‌ها را چند برابر می‌فرماید تا کاستی هایشان جبران شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
سي_روز،_سي_جزء،_سي_موضوع_از_تفسير_نور.pdf
3.33M
✅سی روز، سی جزء، سی موضوع از تفسیر نور استاد قرائتی فایل pdf ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
🔸 | تلویزیون در شب‌های قدر رمضان ۱۴۰۰ چه برنامه‌هایی پخش می‌کند؟ 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]•♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت45 مریم ؛هییی بچه ها طرف اومد (نگاه کردم منظورش احمدی بود ،احمدی یه نگاهی به
خریدار عشق من از احمدی جدا شدم و رفتم سمت خروجی که زهرا رو دیدم همینجور گریه میکردم با دیدن زهرا رفتم تو بغلش زهرا هم هیچی نگفت و اروم نوازشم میکرد زهرا ؛حالا که اومدم تا اینحا منم میرم یه زیارتی میکنم و میام ــباشه ، من همینجا منتظرت میمونم رفتم یه گوشه رو زمین نشستم دلم خیلی گرفته بود ،چادرمو کشیدم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن بعد یه مدت زهرا برگشت و باهم خارج شدیم توی راه زهرا هیچ نپرسید گوشی زهرا زنگ خورد زهرا ؛جانم جواد داریم میایم تو راهیم ،مهمونا اومدن ،اخ اخ باشه باشه ــ چی گفت داداش زهرا ؛مهمونا اومدن ، فک کنم باید امشب با همدیگه محاکمه بشیم ــ نترس مامان با عروسش کاری نداره😊 رسیدیم خونه و زهرا ماشینو گذاشت پارکینگ و باهم رفتیم داخل خونه درو باز کردم ؛خشکم زد اینا اینجا چکار میکنن اقای احمدی و خانواده شون زهرا شروع کرد به احوال پرسی کردن فاطمه با دیدنم اومد سمتم و بغلم کرد ، همه به تعجب نگاهمون میکردن از همه جالبتر قیافه احمدی دیدنی تر بود فاطمه ؛واای بهار باورم نمیشه اومدیم خونه شما😁 ــ خوبی خیلی خوش اومدی رفتم سمت مادر اقای احمدی :ــسلام حاج خانم خوبین &سلام عزیزم خیلی ممنون (حاج اقای احمدی قبلا تو حجره بابام دیده بودمش ولی نمیدونستم که هییی خدا خریدار عشق من 48 ــ بعد احوال پرسی با بابای اقای احمدی رفتم عذر خواهی کردم رفتم تو اتاقم روی تختم مثل دیوونه ها نشسته بودم در اتاق باز شد ، زهرا اومد داخل زهرا ؛بهار هنوز لباست عوض نکردی ¿ ـــ هاااا الان میام لباسمو عوض کردم یه پیراهن بلند پوشیدم روسریمو لبنانی بستم رفتم پایین اصلا نمیتونستم توی جمع باشم ، رفتم داخل اشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم مامان اومد داخل اشپزخونه مامان ؛بهار نگفتم زودتر بیا زهرا ؛ببخشید مامان جون ،من از بهار خواستم همرام بیاد بریم مسجد جمکران مامان ؛خیلی خوب ،اشکال نداره ، وسیله ها رو اماده کنین ، یواش یواش سفره شامو بزاریم دیر شده زهرا ؛چشم موقع غذا فقط با شام بازی میکردم ‌،زیر چشمی به احمدی نگاه میکردم ، اونم مثل من انگار فضای خونه خیلی سنگین شده بود بعد از مدتی بلند شدم و رفتم سمت اشپز خونه استرس عجیبی داشتم ،اگه مادر اقای احمدی حرفی بزنه چی وایییی چه جوری تو چشم بابام نگاه کنم همین لحظه فاطمه اومد تو اشپز خونه ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت47 از احمدی جدا شدم و رفتم سمت خروجی که زهرا رو دیدم همینجور گریه میکردم با دی
خریدار عشق من 49 فاطمه ؛متوجه شدم که غذاتو نخوردی،اومدم بگم مامانم گفته خیالت راحت حرفی نمیرنه 😊 ـــ خیلییی ممنونم فاطمه ؛ولی به داداشم نمیگم که تا اخر مجلس قیافه اش همینجوری باشه 😂 (خنده ام گرفت ) زهرا هم اومد داخل اشپز خونه زهرا؛شما همدیگه رو میشناسین فاطمه؛اره تو موسسه با بهار جون اشنا شدم ، ولی فکر نمیکردم که دختر دوست بابام باشه زهرا؛عع چه خوب ،داداشتونم تو موسسه درس میدن فاطمه ؛ارع زهرا ؛میگم ایشونم غذاشونو نخوردن بعد از شستن ظرف ها ، منو فاطمه رفتیم یه گوشه از پزیرایی نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن از خودمون موقع رفتن رسید که مادر اقای احمدی اومد جلو و بغلم کرد و زیر گوشمـ گفت ؛خوشحال شدم که دوباره دیدممت دخترم ــ منم همین طور احمدی هم از همه خداحافظی کرد و وقتی چشمش افتاد به من ، سرش انداخت زمین و رفت توی اتاقم ، فقط به امروز فکر میکردم ، نمیدونم چرا نمیتونم از این پسر متنفر باشم نمیدونم چرا با هر دیدنش قلبم به شمارش میفته اما افسوس که همه چی یک طرفه است نمیشه کسیو به زور عاشق کرد ،صبح زود بیدار شدم ، و لباس هامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و رفتم پایین کسی تو خونه نبود رفتم تو اشپز خونه دیدم یه کاغذ چسپیده به در یخچال ، رفتم برداشتم مامان نوشته بود ؛سلام بهار جان صبح بخیر ، من رفتم خونه خاله سمیه ، امروز قراره اش پشت پا برای میثم بپزه ، توهم کلاست تموم شد بیا خونه خاله سمیه خریدار عشق من 50 شام اونجا هستیم ، مراقب خودت باش کی حوصله مهمونی رو داره تن تن صبحونمو خوردمو رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،که یکی از پشت صدام زد برگشتم نگاه کردم مریم و سهیلا بودن ، ــ به شما پت مت یاد ندادن ، اسم کوچیک یه نفرو بلند صدا نکنینننن سهیلا :خوبه حالا این ها هم خودی هستن مریم ؛چرا چند وقته پیدات نیستتت؟جایی تو ــهستم شما نمیبینین سهیلا ؛اهان پس اون اقا خوشتیپه تو رو میتونه ببینه نه؟ مریم ؛اوه اوه گفتی داره میاد سمتمون ، سهیلا قیافه ام چجوریه سهیلا ؛اره راستی راستی داره میاد سمت ما (فکر کردم دارن منو مسخرع میکنن ،واسه همین توجهی به حرفشون نکردم) &سلامم (برگشتم نگاه کردم ، احمدی بود!) سهیلا :سلام 😁 مریم :سلام اقا 😀 من انگار لال شده بودم حرفی تو دهنم نمیچرخید احمدی ؛ببخشید خانم صادقی ، میشه بعد کلاس باهاتون صحبت کنم ؟(من همینجور مثل چوب خشک نگاهش میکردم ،سهیلا زد به پهلوم ) سهیلا ؛هوووووی دخترر کجایی ها با توعههه ها ــ ببب بله احمدی ؛پس بعد کلاس بیاین پارک نزدیک دانشگاه ــ باشه احمدی رفت و من مات متحیر مونده بودم مریم ؛بابا ول کن این پسره رو خوردیش با نگاه کردنت . ــ هااا چی سهیلا ؛به جان خودم عاشق شدی بهار (عاشق بودم شما خبر ندارین ) ــ بریم کلاس الان شروع میشه سهیلا ؛باز ما رو گذاشت تو خماری ، بالاخره که از کارات سر در میارممم😁 ساعت دو کلاسمون تموم شد و از کلاس زدم بیرون دیدم مریم و سهیلا دارن میان دنبالم ایستادم برگشتم سمتشون ـــ کحا دارین میاین مریم ؛از اونجایی که دینمون گفته دختر و پسر نباید تنها باشن باهم ماهم میایم که تنها نباشین و گناه هم نکنین 😁 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهسته میگویم کسی نشنود میرسد آوای تیغی پشت مسجدهای شهر. قاتل مولایمان شـمشیر صیقل می دهد🗡😔 🖤 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]•♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 49 فاطمه ؛متوجه شدم که غذاتو نخوردی،اومدم بگم مامانم گفته خیالت راحت حرفی ن
خریدار عشق من ـــ کوفت مرض ، مگه میخوام برم خونش که اینجوری میکنین سهیلا ؛واویلا خونه که بری که زنگ میزنم اکیپ بچه ها هم بیان تنها نباشین😁 ــ ای خدااا من چه گناهیی کردم که این دوتا پت مت شدن دوستم سهیلا ؛خوبه حالا ابغوره نگیر ، به یه شرط نمیایم ــ چه شرطی سهیلا ؛شب میایی تو گروه مو به مو هرچی گفتین و میگی به ما ـــبمیرم براتون انگار تا حالا هیچ پسری با شما صحبت نکرده مثل ندید پدیدها رفتار میکنی مریم ؛حرفای ما با حرفای شما دوتا فرق میکنه خواهر، الان برو که برادر منتظرته😂😂😂 ــ باشه فعلا بای سهیلا ؛بهار شب منتظریماااوگرنه فردا میریم پیش برادر ، ازش میپرسیم چیشده ــباشه باشه باشههه😠 نزدیکای پارک شدم ، یه کم گشتم که دیدم روی نیمکت نشسته ، صدای تالاپ تولوپ قلبم میشنیدم خریدار عشق من نزدیکش شدم ، سلامم (احمدی بلند شد) ؛سلام ـــ ببخشید دیر کردم احمدی ؛نه اتفاقا خودمم همین تازه اومدم ، بفرمایین بشینین ــ چشم (احمدی ایستاده بود و سرش پایین ، چند دقیقه ایی سکوت بینمون بود ، حوصله ام سر رفته بود) ــــببخشید گفتین میخواین با من صحبت کنین احمدی ؛قبل از هر چیز ، میخواستم به خاطر همه حرف هاییکه زدم عذر خواهی کنم ، من فکر نمیکردم شما دختر حاج صادقی باشین ـــ اهااان یعنی یعنی چون دختر حاج صادقی بودم عذر خواهی می کنین ؟😏 احمدی ؛نه نه من قبل از اینکه بهفمم شما دخترحاجی هستین میخواستم عذرخواهی کنم ، همون شب تو جمکران ــ خب حرفتون همین بود احمدی؛نه،راستش من و یکی از دوستام برای رفتن به سوریه ثبت نام کردیمـ مامانم راضی بود قرار شد پدرم راضی کنه ،اما از اون شبی که شما اومدین خونه ما مادرم نظرش عوض شده دیگه ، میگه راضی نیستم بری ــخب این حرف ها چه ربطی به من داره ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 رهبر معظم انقلاب: شهید سلیمانی را دشمنان تهدید به قتل کرده بودند. این بزرگوار گفته بود من را تهدید به چیزی می‌کنند که آن را دنبال می‌کنم. https://eitaa.com/joinchat/3707043941Cf8b803efee 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
ساعت ۲۱ منتظر ۲ پارت دیگه از رمان زیبای خریدار عشق من باشید🌹