eitaa logo
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
501 دنبال‌کننده
868 عکس
871 ویدیو
21 فایل
این‌نمڪدان‌خدا‌جنس‌عجیبۍدارد..! 🌱🌸 هرچقدرمۍشڪنیم‌بازنمڪ‌هادارد …") بگوشم‌مشتۍ @Alamdaran_velait ڪپۍبا‌هدف‌نشر‌معارف‌اسلامۍمشڪلۍ ندارد..!✋🏻🖇️ 『تبادلاتما↯ @
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحرگاه ۱۷ ماه رمضان، دستور ساختن مسجد جمکران توسط امام عصر (عج) صادر شد. 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 37 رفتم بیرون ، دنبال خانم هاشمی میگشتم که صدایی شنیدم رفتم دنبال صدا دید
خریدار عشق من 39 فاطمه ؛اهان خوشبختم بهار جون &میتونم بپرسم چیکارش داری ــ نمیدونم چطور بگم (بعد از کلی من من کل ماحرا رو واسه مادرش تعریف کردم ) ـــ (اشک تو چشمام جاری شد)؛خانم احمدی ،من دختر کثیفی نیستم ، من توی خانواده ایی بزرگ شدم که هیچ وقت کاره بدی به من یاد ندادن نمیدونم شاید من اشتباه کردم حرف دلمو به زبون اوردم هرچند اوایل بازی بود ،ولی بعد کم کم فهمیدم این بازی نیست این دل منه که باخته ، با خته به قلب کسی که دلش پیش یه نفره دیگه اس ، امروزم اومدم معذرت خواهی کنم ازشون &من از چشمای تو جز پاکی و صداقت نمیبینم دخترم ، اما یه چیز دیگه ،سجاد دلش پیش هیچ کی نیست ، نمیدونم چرا این حرفو به تو زدع ،ولی کسی تو زندگیش نیست .تنها عشقش رفتن به سوریه استت با شنیدن این حرف اشکام مهمون صورتم شد فاطمه از پشت اومد کنارم فاطمه ؛به به ، پس خانوم عاشق داداشمون شدی 😉 داداش منو بگو ، میبینم چند وقته کلافه است نگو که تو دیوونه اش کردی😁 &عع فاطمه زشته فاطمه:ببخشید مامان جون ، ولی کی میاد عاشق اون پسره مغرورو از خود راضیت بشه 😂 (خنده ام گرفت از حرفش واقعا راست گفت مغروررر از خود راضی ) ــ ببخشید اگه میشه حرفایی که زدم بین خودمون باشه &چشم دخترم در خونه باز شد و احمدی اومد داخل فاطمه دوید رفت سمتش فاطمه ؛سلام داداشییی چرا اخمات توهمه احمدی :ول کن فاطمه ، حوصله ندارمااا فاطمه:اخ اخ بهار جون چیکار کردی با داداشمون که اینجوری درب داغون شده😂 (با گفتن این حرف احمدی سرشو چرخوند به طرف ما، زبونش قفل شده بود ) &سلامت کو مادر احمدی؛سلام ببخشید حواسم نبود فاطمه؛حواستون پیش کیه اقا؟پس ازدواجم کردی به ما خبر ندادی خریدار عشق من 40 احمدی یه اخمی به فاطمه کرد و فاطمه میخندید احمدی خواست بره سمت خونه که ، مادرش صداش زد &سجاد مادر ،بهار جان اومده با تو صحبت کنه سجاد ؛من حرفی ندارم با کسی (با بغض نگاهش میکردم و جلوی اشکامو گرفته بودم ) &نگفتم که تو حرف بزنی ، تو حرفات زدی الان باید بشنوی ، بیا بشین اینجا مادر احمدی بلند شد و فاطمه رو صدا زد برد داخل خونه احمدی هم کلافه هی دست میبرد تو موهاش و قدم میزد احمدی؛خب‌، مسیر بعدی که باید رسوام کنی کجاست (منظور حرفاشو نهفمیدم ) احمدی:اول دانشگاه بعد موسسه الانم خونه ، لا اقل بگین ، فکر بعدیتون چیه که اینقدر با دیدنش شوکه تر نشم بسه دیگه هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ، من ففط اومده بودم ازتون عذرخواهی کنم ،ولی نه الان پشیمون شدم ،شما حتی لیاقت عذر خواهی کردن ندارید مادرتون گفته که عشقی وجود نداره ، گفته عشقتون رفتن به سوریه است (یه نگاهیی بهش انداختم ) مطمعن باشین عشقی که شما ازش حرف میزنین ،هیچ وقت اجازه نمیده به یه دختر تهمت بزنید هرچی دلتون خواست بهش بگین من دیگه مزاحمتون نمیشم برادر یا علی ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 39 فاطمه ؛اهان خوشبختم بهار جون &میتونم بپرسم چیکارش داری ــ نمیدونم چطور بگم
خریدار عشق من 41 بلند شدم و از خونه زدم بیرون و اشکام شروع به باریدن کرد ن رفتم سر کوچهیه دربست گرفتم رفتم خونه ، رسیدم خونه هنوز بابا و جواد نیومده بودن درو باز کردم و وارد خونه شدم مامان و زهرا در حال صحبت کردن بودن نگاهشون نکردم تا چشمای پف کرده مو نبینن ــ سلام مامان:سلام ، معلوم هست کجا بودی،الان بابات میومد منو دعوا میکرد که چرا دختر تا این موقع شب بیرونه ــ بله حق باشماست ، ببخشید دیگه تکرار نمیشه تن تن از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاقم بعد یک ساعت زهرا اومد تو اتاق اشکامو پاک کردم ، زهرا؛ اجازه هست ــ بیا داخل زهرا اومد کنارم نشست زهرا ؛اتفاقی افتاده بهار جون ــ نه خوبم چیزی نیست زهرا ؛پس این چشمای پف کرده چی میگه😊 ـــ دلم گرفته بود یه کم گریه کردم الان بهترم زهرا ؛باشه بهار جان منم مثل خواهرت اگه یه موقع کمکی خواستی دردودلی داشتی ،خوشحال میشم کمکت کنم ــ باشه زهرا بلند شد و رفت خریدار عشق من حوصله دانشگاه و موسسه رو نداشتم ،دو روز از خونه بیرون نرفتم خیلی فکر کردم ،به کارایی که انجام داده بودم این مدت ،شاید واقعا حق با احمدی بود ، نباید همچین کارایی میکردم ، دیگه همه چیز تموم شده بود ، پس دلیلیبرای ناراعتی وجود نداشت ، بلند شدمو لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین مامان داشت خونه رو تمیز میکردم ـــسلام مامان جون مامان؛سلام به رو ماهت چه عجب دل کندی از اون اتاقت زهرا هم از پله ها داشت میومد پایین زهرا ؛سلام ـــ سلام صبحت بخیر مامان؛سلام زهرا جان ، برین بشینین صبحانتون بخورین ــ من نمیخورم دیرم شده زهرا ؛بیا بشین میرسونمت ــنه مسیرمون یکی نیست زهرا ؛حالا یه بار مسیرمون با خواهرشوهرمون یکی میکنیم😊😉 مامان ؛بهار امشب مهمون داریمااادیر نیایی ــ باشه سعی میکنم مامان ؛سعی چیه دختر ، میگم اولین بارشونه ، بابات خیلی تعریفشون میکنه،مخصوصا تعریف پسرشو ، اگه دیر بیایی چه فکری میکنن در موردت ـــ باشه مامان جان چشم، زهرا جون من میرم تو حیاط منتظرت هستم ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
اگر خانواده ای را میشناسید که در شرایط معیشتی سختی هستند لطفا اطلاع رسانی کنید. 🕌کمک معیشتی آستان قدس رضوی 📇اطلاعات خودشونو به شماره ۳۰۰۰۱۳۸ پیامک کنن 🧾اطلاعات شامل: ۱.کد ملی شخص ۲.نام ونام خانوادگی ۳.تعداد افراد خانواده ۴.وضعیت تکفل و سرپرستی ۵.و یک شرح حال مختصر 🍱سبد معیشتی آستان قدس رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 انتخابات‌عقب‌افتادنی‌نیست...!! 🤞 کانالی برای رمان و کلیپ استوری 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 41 بلند شدم و از خونه زدم بیرون و اشکام شروع به باریدن کرد ن رفتم سر کوچهیه
خریدار عشق من 43 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم زهرا؛خب کجا میری ــ موسسه زهرا ؛اها میدونم ادرسش کجاستــ ــمیدونی؟ زهرا ؛اره اون روز که اقا جواد میخواستن بیان اینجا ببینن محیطش مناسبع یا نه منم همراهش بودم ــ اها زهرا ؛بهار جان جواد از شوخی کردنات و بامزه بودنت خیلی تعریف کرده بود ولی الان دارم خلافشو میبینم ، چی ازیتت میکنه؟ ــ چیزی نیست هرچی بوده تمام شد زهرا ؛پس یه چیزی بوده ، کسی ازیتت کرده ــ نه زهرا دیگه سوالی نپرسید ، ای کاش میشد حرفای دلمو به زبون بیارم تا کمی سبک بشع این دل ناارومم😔 زهرا منو رسوند موسسه و رفت وارد موسسه شدم و رفتم دفتر مدیریت ، چند تقه در زدمو وارد شدم ــ سلام اقای صالحی ؛سلام خانم صادقی،چرا نیومده بودین سرکلاس ــ شرمنده یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام صالحی؛لطفا از این به بعد هر موقع نتونستین بیای قبلش خبر بدین ــ چشم، ولی میخواستم بگم من دیگه نمیتونم بیام موسسه صالحی ؛چرا اتفاقی افتاده خریدار عشق من 44 ــ نه با اومدن به اینجا از درسهای دانشگاهم عقب افتادم، ترجیع میدم دیگه نیام صالحی باشه، ولی اگه یه موقع دوست داشتین میتونین برگردین ــ چشم خیلی ممنون با اجازتون از اتاق اومدم بیرون از خانم هاشمی خداحافظی کردم رفتم سمت خروجی موسسه که احمدی جلوم ظاهر شد چند ثانیه چشمون به هم افتاد و من سریع ازش دور شدم و رفتم سر کوجه سوار تاکسی شدم رفتم سمت دانشگاه دوساعت زودتر رسیدم دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم تا کلاسم شروع بشه نزدیک های یازده بود که رفتم سرکلاس وارد کلاس شدم سهیلا و مریم و دیدم رفتم کنارشون نشستم سهیلا ؛معلوم هست کحایی تو چرا جواب پیام ها نمیدی ــ سلام خوبین مریم ؛ ما که اره ، ولی تو فک نکنم ، چیزی شدع ــ نه مریم ؛مریض شدی ــ نه سهیلا ؛نکنه عاشق شدی ــ نه سهیلا ؛نه حناق ،چیه هر چی میپرسیم میگی نه نه نه ــ ول کنین بچه ها حوصله ندارم ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید ڪہ در این حادثہ توبیخ شود خسم...👊🏻🔥 ❣بہ ڪانال:ڪافہ رمان بپیوندید❣ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 هجدهم شد، قلب من حتی تکانی هم نخورد... چشم دارم بر شب قدرت علی جان رحمتی💔😭 🌙 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت 43 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم زهرا؛خب کجا میری ــ موسسه زهرا ؛اها میدونم
خریدار عشق من مریم ؛هییی بچه ها طرف اومد (نگاه کردم منظورش احمدی بود ،احمدی یه نگاهی به من کرد و منم سرم پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم ) سهیلا؛بهار خبریه ــ چخبری سهیلا ؛اخه احمدی داشت نگاهت میکرد ــ خب نگاه کنه ادم چشم داره که نگاه کنه دیگه مریم ؛نه دیگه چشم احمدی تا چند وقت پیش داشت مورچه های زمین نگاه میکرد ــ ول کنین این بحثو سهیلا ؛یه کاسه ایی زیر نیم کاسه تون هست هااا با اومدن استاد دیگه حرفی نزدیم کلاسم تا غروب طول کشیده بود ، از کلاس زدم بیرون که چشم به یه عکسی افتاد ، عکس گنبد فیروزه ایی جمکران تا جمکران نیم ساعت راه بود به زهرا پیام دادم که میرم جمکران به مامان بگو نگران نشه از دانشگاه زدم بیرون هوا تاریک بود رفتم سر جاده یه ماشین گرفتم و رفتم سمت جمکران توی راه بودم که گوشیم زنگ خورد ، زهرا بود ــ حانم زهرا زهرا؛ بهار جان یک ساعت دیگه میام دنبالت ــ نه نمیخواد خودم میام زهرا ؛درست نیست این موقع شب تنهایی بیای خونه ، باهم باشیم بهتره ــ باشه دستت درد نکنه خریدار عشق من از دور که گنبد دیدم اشکم سرازیر شد از ماشین پیاده شدم ،نزدیک ورودی شدم که یه خانم دستشو گذاشت رو شونم ــ جانم &بفرما دخترم ، با چادر برو داخل ــ دستتون درد نکنه چادر رنگی سرم گذاشتموارد حیاط شدم تا ده دقیقه فقط ایستاده بودمو به گنبدش نگاه میکردم رفتم سمت سرویس وضو گرفتم و رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز و دعا اومدم بیرون ، رفتم سمت چاه از بچگی عاشق دردل کردن با چاه بودم ، هرکسی رد میشد یه کاغذ میگرفت، مشغول نوشتن میشد ولی من هیچوقت چیزی نمینوشتم همش سرمو نزدیک چاه میکردمو حرفامو میزدم احساس میکردم اینجوری اقا صدامو زودتر از بقیه میشنوه کنار چاه نشستم ، خلوت بود انگار همه چیز فراموشم شده بود برای دردل کردنم😭😢 *سلام مولای من به نظر شما عاشق شدن جرمه به نظرتون اگه کسی عاشق بشه باید بی حیایی متهم بشه 😔 میگن دلشکسته میخری دل شکسته منم میخری (یه دفعه صدایی شنیدم ) &حلالم کنید سرمو برگردوندم ‌، احمدی بود ، اشکامو پاک کردمو بلند شدم و از کنارش رد شدم احمدی ؛خانم صادقی ،یه لحظه صبر کنید برگشتم نگاهش کردم ؛توهییناتون نصفه مونده اومدین تمومش کنین احمدی ؛من واقعا عذر میخوام بخاطره حرف هایی که زدم ــ اگه بخشیدنه که نمیبخشم ، شما به همه چیزم توهین کردین (اشک از چشما سر میخورد رو صورتم)نه شما به من توهین نکردین به پدر و مادرمم که همچنین دختریو بزرگ کردن هم توهین کردین ، نه هیچ وقت نمیبخشمتون ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از امام باقر (ع) درباره به وجود آمدن شب قدر نقل است: که اگر خداوند کارهای مؤمنان را چند برابر نکند به سر حد کمال نمی‌رسند، اما از راه لطف کارهای نیکوی آن‌ها را چند برابر می‌فرماید تا کاستی هایشان جبران شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
سي_روز،_سي_جزء،_سي_موضوع_از_تفسير_نور.pdf
3.33M
✅سی روز، سی جزء، سی موضوع از تفسیر نور استاد قرائتی فایل pdf ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
🔸 | تلویزیون در شب‌های قدر رمضان ۱۴۰۰ چه برنامه‌هایی پخش می‌کند؟ 🌸꙱❥•[@Caffe_Romane]•♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت45 مریم ؛هییی بچه ها طرف اومد (نگاه کردم منظورش احمدی بود ،احمدی یه نگاهی به
خریدار عشق من از احمدی جدا شدم و رفتم سمت خروجی که زهرا رو دیدم همینجور گریه میکردم با دیدن زهرا رفتم تو بغلش زهرا هم هیچی نگفت و اروم نوازشم میکرد زهرا ؛حالا که اومدم تا اینحا منم میرم یه زیارتی میکنم و میام ــباشه ، من همینجا منتظرت میمونم رفتم یه گوشه رو زمین نشستم دلم خیلی گرفته بود ،چادرمو کشیدم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن بعد یه مدت زهرا برگشت و باهم خارج شدیم توی راه زهرا هیچ نپرسید گوشی زهرا زنگ خورد زهرا ؛جانم جواد داریم میایم تو راهیم ،مهمونا اومدن ،اخ اخ باشه باشه ــ چی گفت داداش زهرا ؛مهمونا اومدن ، فک کنم باید امشب با همدیگه محاکمه بشیم ــ نترس مامان با عروسش کاری نداره😊 رسیدیم خونه و زهرا ماشینو گذاشت پارکینگ و باهم رفتیم داخل خونه درو باز کردم ؛خشکم زد اینا اینجا چکار میکنن اقای احمدی و خانواده شون زهرا شروع کرد به احوال پرسی کردن فاطمه با دیدنم اومد سمتم و بغلم کرد ، همه به تعجب نگاهمون میکردن از همه جالبتر قیافه احمدی دیدنی تر بود فاطمه ؛واای بهار باورم نمیشه اومدیم خونه شما😁 ــ خوبی خیلی خوش اومدی رفتم سمت مادر اقای احمدی :ــسلام حاج خانم خوبین &سلام عزیزم خیلی ممنون (حاج اقای احمدی قبلا تو حجره بابام دیده بودمش ولی نمیدونستم که هییی خدا خریدار عشق من 48 ــ بعد احوال پرسی با بابای اقای احمدی رفتم عذر خواهی کردم رفتم تو اتاقم روی تختم مثل دیوونه ها نشسته بودم در اتاق باز شد ، زهرا اومد داخل زهرا ؛بهار هنوز لباست عوض نکردی ¿ ـــ هاااا الان میام لباسمو عوض کردم یه پیراهن بلند پوشیدم روسریمو لبنانی بستم رفتم پایین اصلا نمیتونستم توی جمع باشم ، رفتم داخل اشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم مامان اومد داخل اشپزخونه مامان ؛بهار نگفتم زودتر بیا زهرا ؛ببخشید مامان جون ،من از بهار خواستم همرام بیاد بریم مسجد جمکران مامان ؛خیلی خوب ،اشکال نداره ، وسیله ها رو اماده کنین ، یواش یواش سفره شامو بزاریم دیر شده زهرا ؛چشم موقع غذا فقط با شام بازی میکردم ‌،زیر چشمی به احمدی نگاه میکردم ، اونم مثل من انگار فضای خونه خیلی سنگین شده بود بعد از مدتی بلند شدم و رفتم سمت اشپز خونه استرس عجیبی داشتم ،اگه مادر اقای احمدی حرفی بزنه چی وایییی چه جوری تو چشم بابام نگاه کنم همین لحظه فاطمه اومد تو اشپز خونه ادامه دارد..... 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 💛ڪـافـہ ࢪمـان ☕️』
خریدار عشق من #پارت47 از احمدی جدا شدم و رفتم سمت خروجی که زهرا رو دیدم همینجور گریه میکردم با دی
خریدار عشق من 49 فاطمه ؛متوجه شدم که غذاتو نخوردی،اومدم بگم مامانم گفته خیالت راحت حرفی نمیرنه 😊 ـــ خیلییی ممنونم فاطمه ؛ولی به داداشم نمیگم که تا اخر مجلس قیافه اش همینجوری باشه 😂 (خنده ام گرفت ) زهرا هم اومد داخل اشپز خونه زهرا؛شما همدیگه رو میشناسین فاطمه؛اره تو موسسه با بهار جون اشنا شدم ، ولی فکر نمیکردم که دختر دوست بابام باشه زهرا؛عع چه خوب ،داداشتونم تو موسسه درس میدن فاطمه ؛ارع زهرا ؛میگم ایشونم غذاشونو نخوردن بعد از شستن ظرف ها ، منو فاطمه رفتیم یه گوشه از پزیرایی نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن از خودمون موقع رفتن رسید که مادر اقای احمدی اومد جلو و بغلم کرد و زیر گوشمـ گفت ؛خوشحال شدم که دوباره دیدممت دخترم ــ منم همین طور احمدی هم از همه خداحافظی کرد و وقتی چشمش افتاد به من ، سرش انداخت زمین و رفت توی اتاقم ، فقط به امروز فکر میکردم ، نمیدونم چرا نمیتونم از این پسر متنفر باشم نمیدونم چرا با هر دیدنش قلبم به شمارش میفته اما افسوس که همه چی یک طرفه است نمیشه کسیو به زور عاشق کرد ،صبح زود بیدار شدم ، و لباس هامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و رفتم پایین کسی تو خونه نبود رفتم تو اشپز خونه دیدم یه کاغذ چسپیده به در یخچال ، رفتم برداشتم مامان نوشته بود ؛سلام بهار جان صبح بخیر ، من رفتم خونه خاله سمیه ، امروز قراره اش پشت پا برای میثم بپزه ، توهم کلاست تموم شد بیا خونه خاله سمیه خریدار عشق من 50 شام اونجا هستیم ، مراقب خودت باش کی حوصله مهمونی رو داره تن تن صبحونمو خوردمو رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،که یکی از پشت صدام زد برگشتم نگاه کردم مریم و سهیلا بودن ، ــ به شما پت مت یاد ندادن ، اسم کوچیک یه نفرو بلند صدا نکنینننن سهیلا :خوبه حالا این ها هم خودی هستن مریم ؛چرا چند وقته پیدات نیستتت؟جایی تو ــهستم شما نمیبینین سهیلا ؛اهان پس اون اقا خوشتیپه تو رو میتونه ببینه نه؟ مریم ؛اوه اوه گفتی داره میاد سمتمون ، سهیلا قیافه ام چجوریه سهیلا ؛اره راستی راستی داره میاد سمت ما (فکر کردم دارن منو مسخرع میکنن ،واسه همین توجهی به حرفشون نکردم) &سلامم (برگشتم نگاه کردم ، احمدی بود!) سهیلا :سلام 😁 مریم :سلام اقا 😀 من انگار لال شده بودم حرفی تو دهنم نمیچرخید احمدی ؛ببخشید خانم صادقی ، میشه بعد کلاس باهاتون صحبت کنم ؟(من همینجور مثل چوب خشک نگاهش میکردم ،سهیلا زد به پهلوم ) سهیلا ؛هوووووی دخترر کجایی ها با توعههه ها ــ ببب بله احمدی ؛پس بعد کلاس بیاین پارک نزدیک دانشگاه ــ باشه احمدی رفت و من مات متحیر مونده بودم مریم ؛بابا ول کن این پسره رو خوردیش با نگاه کردنت . ــ هااا چی سهیلا ؛به جان خودم عاشق شدی بهار (عاشق بودم شما خبر ندارین ) ــ بریم کلاس الان شروع میشه سهیلا ؛باز ما رو گذاشت تو خماری ، بالاخره که از کارات سر در میارممم😁 ساعت دو کلاسمون تموم شد و از کلاس زدم بیرون دیدم مریم و سهیلا دارن میان دنبالم ایستادم برگشتم سمتشون ـــ کحا دارین میاین مریم ؛از اونجایی که دینمون گفته دختر و پسر نباید تنها باشن باهم ماهم میایم که تنها نباشین و گناه هم نکنین 😁 🌸꙱❥•[ @Caffe_Romane ]• ♥️⃟🖇