#روایت_جاماندگان_اربعین
🔹بادمجانها را با حرص میچینم توی ماهیتابه تا سرخ شوند. تا یک ساعت دیگر باید غذا حاضر باشد. دلم رشته پلوی عراقی میخواهد که توی ظرف یک بار مصرف ریخته باشند. با یک قاشق ماست. حتا اگر سرد شده باشد. برای بار هزارم مداحی حسرت حرم را گذاشتهام توی گوشم. از حمید علیمی خوشم نمیآید. این ولی حرف دلم است: «گریه گریه ست روز و شبام...»
🔸بابا هیچ وقت نمیگذاشت اربعین برویم کربلا. خودش تنها میرفت. میگفت: «جای زن نیست. منم له میشم. چه برسه شما. نمیارزه به گناهش.» آن وقتها که بابا میرفت، این امکانات الان نبود. علی که آمد، حرفش را توی خواستگاری زد. بچههای دانشگاه هنر را برده بود کربلا، بعد آمده بود خواستگاری: «شما هم مثل اون دخترا. سال دیگه دوتایی میریم ان شاءالله.»
سر قولش ماند. سال بعدش اجازهام را از بابا گرفت. رفتیم.
🔹بادمجانها را با حرص برمیگردانم. حمید علیمی هنوز میخواند: «من دل تنگ حرمتم؛ ببین بغضو تو این صدام...»
توی سرم زنگ میزند: «دو سال پیش هم نرفتیم. علی نبردم.»
دلم لک زده برای حرم. دو سال پیش، هر کس رفته بود گفت انگار آنجا بودی. آن یکی پیامم داد: «ویژه به یادت بودم.»
پارسال هم رفتیم. نگفته بودم باردارم. از دکتر اجازه گرفته بودم.
امسال، نمیدانم. علی از همان اول گفت نمیرویم. من آدم سختی نکشیده نبودم. من با بچهٔ شیرخوار اربعین نرفته نبودم. علی اما مرغش یک پا داشت: «نمیشود.»
🔸چشمهایم میسوزد. دلم حرم میخواهد. نگاه از دور به گنبد را. امسال توی کربلا جا نشدم. حتا توی کولهٔ کسی هم یواشکی نرفتم، حتا هیچ کس مخصوص یادم نبود.
دلم برای حرم تنگ است. برای همهٔ سختیهای رسیدن.
آدمها، دلم را آتش میزنند. آنها که رفتهاند بیشتر. وقتی میگویم: «منم دلم میخواست بیام، عاقل اندر سفیه نگاهم میکنند: بااین بچه ها؟»
یا: «ما میریم، ثوابش برا تو.» ثوابشان را نمیخواهم. توی سرم تکرار میشود: حلوا به کسی ده، که محبت نچشیده»
یک جایی توی قلبم، آتش گرفته. میسوزد.
آدم آتش گرفته نه توصیف میداند نه جملهبندی نه آداب نگارش.
دلم تنگ است. میخواهم تا خود اربعین مثل کودکان دو ساله، پا بکوبم روی زمین. که چرا نبردندم.
بوی سوختگی از جا میپراندم. بادمجانها جزغاله شده. مثل من.
توی سرم زنگ میزند: «امسال رزق ما نبود. جا ماندیم.»
همین!
✍🏼 #زهرا_آصالح
#جاماندگان
#روایت_اربعین
○● @revayat_khane ●○
🚩 فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان
@chashmentezar_ir