سکوت میکرد و افکارش مغزش را میخراشیدند؛
حرف میزد و هیچکس حرفش را نمیفهمید.
عشق مانند آدمکشی که در گوشهی تاریکی از پس کوچهای ناگهان قد علم کند
ناگهان در دلمان شعلهور شد و به آتش کشیدتمان.
آنگونه که صاعقه بر سر کسی فرود میآید، یا خنجری سینهی کسی را میشکافد...
قهوهـ،ی سـردِ نویسنـدهـ؛
آن کس که بلند است، در انجمن نیست
همدم نمیشود با هر انجمن نیست
گوهر به خروارها به کف میآید
اما لعلِ کان را چنین آسان مددی نیست
یک رباعی ساده
قهوهـ،ی سـردِ نویسنـدهـ؛
مارا زِ خیال تو، غم رهایی نمیدهد و آنجاست که می تراود حسرتِ آغوشِ تو شوق من باشد به سوی مرگ؛ نه نازنین ؟!