🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_شانزدهم
... صبح وقتی از خواب بیدار شدم اول به تخت مادر نگاه کردم و بعد متوجه ملافه شدم که کف اتاق انداخته بود، آنجا بود. داشت نماز میخواند. آهسته گفتم:« سلام صبح بخیر » مادر پس از خواندن سلام نماز، تسبیح به دست بلند شد و اومد کنارم ایستاد . دستم را گرفت.
– سلام عزیزم ،خوبی؟
– خوبم الحمدالله
صورت مادر تکیده و غمگین بود. فکر کردم به خاطر مقنعه و مانتو مشکی و صورت اصلاح نشدهاش است، یا از چیزی ناراحت است .
پرسیدم:« مادر بچه چطوره ؟ حالش خوبه؟»
مادر خندید .
–خوبِ خوب !صبح زود رفتم بهش سر زدم .مثل فرشته ها خوابیده بود .تو چی حالت خوب نیست؟
سری تکان دادم و گفتم:« نه...خوبم»
پرسیدم:« بابا و رویا و نفیسه خوبن؟» لبخندی زد.
– همه خوبن! یکی دو ساعت دیگه تلفن میزنم باهاشون حرف بزن .
بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد ،گفت:« الحمدالله دیگه تلفن داریم , راحت شدیم مادر » وقتی دزفول بودیم هر وقت دلم تنگ می شد ,می رفتم به مخابرات و تلفن میزدم به خانه سکینه خانم روغنی، که همسایه سر کوچه بود و ۷ ۸ خانه با ما فاصله داشت .خیلی طول می کشید تا مادر یا یک نفر دیگر بیایند پای تلفن. این اواخر یاد گرفته بودم، وقتی تلفن میزدم میگفتم ؛ بی زحمت مادرم را صدا کنید من قطع می کنم و نیم ساعت دیگه دوباره زنگ می زنم .
مادر نشست روی تختش و با تسبیح مشغول ذکر گفتن شد.
گفتم :«یادته تلفن میزدم خانه سکینه خانم؟یهبار سر همین تلفن زدم میخواستیم شهیدبشیم .»
تسبیح توی دستان مادر از حرکت باز ایستاد. با ترس و نگرانی نگاهم کرد. خندیدم :
«نترس حالا که شهید نشدم »
مادر همانطور که ذکر میگفت سری تکان داد .
–ناقلا همیشه میگفتی خیلی خوبه .خیلی خوش میگذره .با دوستامون مهمونی بازی می کنیم.
– دروغ که نمیگفتم مهمانی بازی هم می کردیم اما این چیزها هم بود . یه روز مریض شدم ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls