🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_شانزدهم
... صبح وقتی از خواب بیدار شدم اول به تخت مادر نگاه کردم و بعد متوجه ملافه شدم که کف اتاق انداخته بود، آنجا بود. داشت نماز میخواند. آهسته گفتم:« سلام صبح بخیر » مادر پس از خواندن سلام نماز، تسبیح به دست بلند شد و اومد کنارم ایستاد . دستم را گرفت.
– سلام عزیزم ،خوبی؟
– خوبم الحمدالله
صورت مادر تکیده و غمگین بود. فکر کردم به خاطر مقنعه و مانتو مشکی و صورت اصلاح نشدهاش است، یا از چیزی ناراحت است .
پرسیدم:« مادر بچه چطوره ؟ حالش خوبه؟»
مادر خندید .
–خوبِ خوب !صبح زود رفتم بهش سر زدم .مثل فرشته ها خوابیده بود .تو چی حالت خوب نیست؟
سری تکان دادم و گفتم:« نه...خوبم»
پرسیدم:« بابا و رویا و نفیسه خوبن؟» لبخندی زد.
– همه خوبن! یکی دو ساعت دیگه تلفن میزنم باهاشون حرف بزن .
بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد ،گفت:« الحمدالله دیگه تلفن داریم , راحت شدیم مادر » وقتی دزفول بودیم هر وقت دلم تنگ می شد ,می رفتم به مخابرات و تلفن میزدم به خانه سکینه خانم روغنی، که همسایه سر کوچه بود و ۷ ۸ خانه با ما فاصله داشت .خیلی طول می کشید تا مادر یا یک نفر دیگر بیایند پای تلفن. این اواخر یاد گرفته بودم، وقتی تلفن میزدم میگفتم ؛ بی زحمت مادرم را صدا کنید من قطع می کنم و نیم ساعت دیگه دوباره زنگ می زنم .
مادر نشست روی تختش و با تسبیح مشغول ذکر گفتن شد.
گفتم :«یادته تلفن میزدم خانه سکینه خانم؟یهبار سر همین تلفن زدم میخواستیم شهیدبشیم .»
تسبیح توی دستان مادر از حرکت باز ایستاد. با ترس و نگرانی نگاهم کرد. خندیدم :
«نترس حالا که شهید نشدم »
مادر همانطور که ذکر میگفت سری تکان داد .
–ناقلا همیشه میگفتی خیلی خوبه .خیلی خوش میگذره .با دوستامون مهمونی بازی می کنیم.
– دروغ که نمیگفتم مهمانی بازی هم می کردیم اما این چیزها هم بود . یه روز مریض شدم ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_هفدهم
... شکم دردی گرفته بودم که اون سرش ناپیدا .علی آقا یه هفتهای میشد رفته بود . یه روز صبح با دل درد از خواب بیدار شدم و تا شب درد کشیدم. فاطمه طفلک هر کاری از دستش برمیآمد، انجام داد .وسط هفته بود و به اومدنش امیدی نبود. شب که شد، فکر کردم اگه نصف شب حالم بدتر بشه چیکار کنم؟! یه لحظه آرزو کردم کاش پنجشنبه یا جمعه بود و علی آقا می آمد. به خدا مادر، همون وقت صدای ماشین علی آقا از توی کوچه اومد .ساعت ده و نیم بود فکر کنم، علی آقا که پاشو گذاشت توی اتاق و حال و روز من رو دید .جا خورد .هرچند حال خودش از من بدتر بود ،خاک آلود و خسته. با چشمها و صورتی پف کرده. انگار یه هفته ای نخوابیده بود . پرسید:« پس چهته؟» گفتم :«از صبح نمیدونم چرا دلم درد میکنه؟» همون جلوی در برگشت و رفت سراغ همسایهمان، آقای صدیق. ماشینش رو گرفت و من را فاطمه را سوار کرد و رفتیم بیمارستان . جلوی در بیمارستان گفت :«فرشته من خیلی خستهام !خودت میری ؟»ماشین را خاموش کرد و سرشو گذاشت رو فرمون و گفت:« مشکلی بود بیایین سراغم.» دکتر کشیک معاینهم کرد. گفت :«مشکوک به آپاندیسه .» چند جور آزمایش نوشت و تاکید کرد اورژانسی انجام شه. آزمایش دادم .جواب رو دکتر دید و گفت:« الحمدالله چیز مهمی نیست» چند جور قرص و شربت نوشت .دو سه ساعتی طول کشید. کیسه دارو به دست برگشتیم. بمیرم الهی مادر! علی آقا همونطور که سرش را روی فرمان گذاشته بود، خوابش برده بود. بیدارش کردم. ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم .چون حالم بهتر شده بود تازه خیابونا رو میدیدم. شب نیمه شعبان بود با اینکه شهر خلوت بود و عده کمی توی دزفول بودند ، اونایی که بودن سنگ تموم گذاشته بودن ، با شور و نشاط خاصی خیابونارو تزیین کرده بودنن ،وسط خیابونا گلدون چیده بودن. جعبه های شیرینی بود که از شیشه ماشین تو می اومد. بالای درخت ها پر از ریسه های رنگی بود.ذوق زده شده بودم . هی به علی آقا میگفتم:« اونجا رو نگاه کن. اینجا رو ببین, چقدر قشنگه!» علی آقا که خوشحالی من را میدید با اینکه خیلی خسته بود, دوری تو خیابونا زد :«میگفت خوشت میاد نگاه کن.» خیلی طول کشید. وقتی برگشتیم دیدیم آقا هادی ایستاده سر کوچه. زینب نحسی کرده بود و نذاشته بود بخوابه .
مادر بلند شد تا جانمازش را جمع کند گرسنه بودم احساس می کردم تمام بدنم از ضعف می لرزد. به سختی پتورا کنار دادم تا از تخت پایین بیایم . اتاق دور سرم می چرخید .دنبال دمپایی روی پله کنار تخت میگشتم . حس می کردم قلبم دیگر نمی تپد .چشمهایم سیاهی رفت به سختی توانستم بگویم:« مادر ...»
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_هجدهم
مادر سراسیمه دوید و دستم را گرفت.
- چی شده فرشته؟! چرا رنگ و روت پریده؟! چرا اینطوری شدی؟!
تمام بدنم بی حس شده بود. انگار نه چیزی می دیدم ،نه چیزی می شنیدم. مادر مرا روی تخت خواباند و به بیرون دوید .
کمی بعد به خودم آمدم . چند پرستار کنار تخت بودند، صدای مادر را می شنیدم که می گفت :«دهنش رو باز کن فرشته جان ، فرشته خانوم ...»
دهانم را باز کردم آب میوههای شیرین بود که جرعه جرعه از گلویم پایین میرفت . انگار جان را دوباره به دست و پایم می آورد. با ولع آبمیوه را سر کشیدم . پرستار به مادرم گفت:« فشار شون خیلی پایینه . چیز مهمی نیست ضعف دارن. صبحانهشون رو بدید بخورن.» مادر میز استیل جلوی تخت را جلو کشید . لقمه ای نان و مربا گذاشت توی دهانم .مثل قحطی زده ها لب و دهان می لرزید ، انگار سالها بود چیزی نخورده بودم. لقمه دوم و لقمه های بعدی را توی دهانم گذاشت. لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت ، بوی شیر جوشیده داغ زیر دماغم رفت .
- شیرینش کردم .
دست مادر که لیوان شیر را روی لبهایم گذاشته بود ، میلرزید هر دو دستم را دور لیوان گرفتم . دست هر دوی ما می لرزید و آن را میلرزاند و به دندان هایم می کوبید. مادر لیوان را محکم گرفت و کمک کرد تا شیر را آرام آرام بنوشم. مادر گفت:« یادم رفت بهت بگم. دیشب فاطمه خانوم، مامان زینب تلفن زد. احوالت رو می پرسید .» همیشه با شنیدن اسم فاطمه یاد دزفول میافتادم . با اینکه زیر بمب و آتش بودیم ، بهترین روزهای زندگیمان بود . مادر با حوصله لقمهای نان و مربا در دهانم گذاشت و گفت:« خوب شدی؟ جان گرفتی؟» هنوز فکر میکردم همه تنم میلرزد . نمیتوانستم حرف بزنم فقط دلم میخواست تند تند همه صبحانهای را که روی میز بود ببلعم. مادر چیزی نگفت و آرام و با حوصله مشغول لقمه پیچیدن شد . لبخندی زدم مادر گفت :«چی شد میخندی؟» گفتم :«یاد دزفول افتادم. چقدر خوش میگذشت .»مادر همانطور که بقیه صبحانه را در دهانم می گذاشت ، گفت:« از اون حرفا بودها .» ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_نوزدهم
... گفتم:«نه به خدا راست میگم »
مادر لبخندی زد و گفت:« باشه. قسمنخور . قبول ؛ دزفول شهر خوبیه. پارسال هم که ما آمدیم پیشتان خیلی خوش گذشت . یادش بخیر علی آقا ...»
لقمه را جویدم .
- یادش بخیر مادر چه خوب کردین اومدین . خیلی خوش گذشت . در غروب بود من و فاطمه بی حوصله نشسته بودیم روی پله ها توی حیاط و داشتیم فکر میکردیم برای شام چی درست کنیم.
مادر گفت:« خوراک لوبیا پخته بودی»
_خوب دوست دارم فاطمه هم گفت برای شب سنگینه ، گفتم عیب نداره .چقدر هم علی آقا از خوراک لوبیا خوشش می آمد. یک کاسه بزرگ لوبیا ریختم تو قابلمه همون موقع خودمم خندم گرفت. گفتم از شانس بد ،بزنه امشب علیآقا هم بیاد. نه فقط از خوراک لوبیا از هر چه غذایی نفاخ بود بدش میومد . عذاب میکشید، معدهش اذیت میشد، یادش بخیر فاطمه سه چهارتا پیاز بزرگ خورد کرد .اشک میریختیم و حرف میزدیم. فاطمه پیازها را سرخ کرد. گوشت چرخ شده را من سرخ کردم روی پیکنیک خودم . فاطمه روی پیکنیک خودش آشپزی می کرد. وقتی در دیگ رو باز کردم دیدم یا خدا !!! لوبیا ها ور اومده ، دو سه برابر شده. به خنده گفتم :فاطمه یعنی این همه لوبیا رو باید من و تو بخوریم ؟ از توی کوچه سرو صدا میومد همسایهها مهمون داشتن. فاطمه با غصه گفت: کاش ما هم مهمون داشتیم . داشتیم نقشه میکشیدیم بریم مهمونهاشون رو بدزدیم که شما اومدین.
مادرگفت :« برق قطع شده بود با ماشین بابات آمدیم . دهم عید بود . یکدفعه تصمیم گرفتیم .عموت هم آمد . من و نفیسه و رویا عقب نشسته بودیم . نابلد بودیم . چقدر گشتیم تا شهرک پونصددستگاهِ پیدا کردیم. میدان فتحالمبین. اما گلستان یازدهم پیدا نمیشد .تو تاریکی هی دور خودمان میچرخیدیم . از هرکی که میدیدیم می پرسیدیم گلستان یازدهم پلاک دویستوپونزده کجاست ؟ همه جا تاریک بود چشم چشمِ نمیدید .بابات جرات نمی کرد ، چراغ های ماشین رو روشن کنه .یه دفعه دیدم یه ماشین چراغ روشن پشت سرمان میاد. بابات نگه داشت ، دیدیم علی آقاست.
_ ما توی حیاط نشسته بودیم سر و صدای شما را میشنیدیم اما باورمان نمیشد .
مادر گفت :«خوش به حال اُ وقتا»
_ در رو که باز کردم , انگار دنیا رو بهم دادن .خوشحال بودم که خوراک لوبیام باد نکرده .
مادر خندید
_ای شیطان !دیدی که من خودم دست به کار شدم برای دامادم پلوخورشت درست کردم .
مادر صبحانه را جمع کرد و گفت :«فرداش باباتو عموت علی آقا رفتن منطقه . ما رفتیم امامزاده سبزهقبا »
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_بیستم
... آهی کشیدم .
_ وقتی سیزده بدر برگشتین انگار تمام غصههای عالم ریختن رو سر من .بسکه ناراحت بودم علی آقا به خاطر من نرفت منطقه ـ اینقدر تعریف کرد و گفت و خندید تا شما رسیدین همدان . شب بود علی آقا گفت :« فکر کنم مامان بابات رسیدن .بلند و تلفن بزن خانه سکینه خانم و هر چند ساعت دلت میخواد حرف بزن .»
مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم ، برف ریز و قشنگی میبارید . صبح شده بود. آسمان روشن بود . دلم میخواست هرچه زودتر بروم و پسر را ببینم . زیر لب گفتم :«علی آقا تو پسرمون رو دیدی؟»
دلم شکست ...
تا یادم افتاد علی آقا دیگر نیست و بچهام پدر ندارد بغض میکردم . تنم میلرزید یعنی می توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم میسوخت. دوباره علی آقا رو توی اتاق دیدم ؛داشت میخندید. هر جا چشم میگرداندم آن جا بود ؛کنار تخت مادر ،کنار پنجره ،پایین تخت خودم ، پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف . انگار علی آقا به اندازه دانه هایی برف تکثیر شده بود . برف می بارید و پشت هره پنجره پر از برف می شد .
بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق. بویی شبیه عطر درختان لیمو ، اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علیآقا را .
گفتم :« علیآقا باید خودت مواظب ما دوتا باشی . من تنهایی نمی تونم» حس کردم علی آقا میخندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید :« چشم گُـلُـم. چشم» با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم .
ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود . باورم نمیشد این همه خوابیده باشم . مادر توی اتاق نبود . گلایل های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند . برف قطع شده بود ؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود . پرده های بنفش اتاق پراز گلهای ریز و نارنجی و زرد بود . از دو طرف خیلی باسلیقه و مرتب جمع شده بود . اتاق تمیز و مرتب و خوشبو بود . بلندشدم و روی تخت نشستم . حالم خوب بود . دیگر خوابم نمیآمد و احساس درد نمیکردم . به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن ...
این پرده ها چقدر به نظرم آشنا میآمد . یادش بخیر ! برای خانه دزفول پرده های این شکلی خریدیم .
از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره . پردههارا توی دستم گرفتم و بو کردم . بوی دزفول را میداد ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_بیستم
... آهی کشیدم .
_ وقتی سیزده بدر برگشتین انگار تمام غصههای عالم ریختن رو سر من .بسکه ناراحت بودم علی آقا به خاطر من نرفت منطقه ـ اینقدر تعریف کرد و گفت و خندید تا شما رسیدین همدان . شب بود علی آقا گفت :« فکر کنم مامان بابات رسیدن .بلند و تلفن بزن خانه سکینه خانم و هر چند ساعت دلت میخواد حرف بزن .»
مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم ، برف ریز و قشنگی میبارید . صبح شده بود. آسمان روشن بود . دلم میخواست هرچه زودتر بروم و پسر را ببینم . زیر لب گفتم :«علی آقا تو پسرمون رو دیدی؟»
دلم شکست ...
تا یادم افتاد علی آقا دیگر نیست و بچهام پدر ندارد بغض میکردم . تنم میلرزید یعنی می توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم میسوخت. دوباره علی آقا رو توی اتاق دیدم ؛داشت میخندید. هر جا چشم میگرداندم آن جا بود ؛کنار تخت مادر ،کنار پنجره ،پایین تخت خودم ، پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف . انگار علی آقا به اندازه دانه هایی برف تکثیر شده بود . برف می بارید و پشت هره پنجره پر از برف می شد .
بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق. بویی شبیه عطر درختان لیمو ، اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علیآقا را .
گفتم :« علیآقا باید خودت مواظب ما دوتا باشی . من تنهایی نمی تونم» حس کردم علی آقا میخندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید :« چشم گُـلُـم. چشم» با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم .
ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود . باورم نمیشد این همه خوابیده باشم . مادر توی اتاق نبود . گلایل های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند . برف قطع شده بود ؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود . پرده های بنفش اتاق پراز گلهای ریز و نارنجی و زرد بود . از دو طرف خیلی باسلیقه و مرتب جمع شده بود . اتاق تمیز و مرتب و خوشبو بود . بلندشدم و روی تخت نشستم . حالم خوب بود . دیگر خوابم نمیآمد و احساس درد نمیکردم . به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن ...
این پرده ها چقدر به نظرم آشنا میآمد . یادش بخیر ! برای خانه دزفول پرده های این شکلی خریدیم .
از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره . پردههارا توی دستم گرفتم و بو کردم . بوی دزفول را میداد ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_بیستویکم
برگشتم . توی چهار چوب در ایستادم . راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود .مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف می زد ، وقتی مرا دید لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتیام روی زمین ساییده می شد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد ، نزدیک که رسید گفت :«فرشته جان بیدار شدی؟» لبخندی زدم و گفتم :«خیلی خوابیدم.» مادر دستم را گرفت و گفت:« از صبح دارم به تلفن ها جواب میدم .گفتم تو خوابی وصل نکنن تو اتاق »
با تعجب پرسیدم :«چی شده مگه ؟»
مادرمرا تا جلوی دستشویی برد .
_صورتت رو بشور حالت جا میاد شستهای ؟
نشسته بودم مادر در دستشویی را باز کرد . همه چیز سفید بود و از تمیزی برق میزد. شیر آب را باز کرد .
مادر گفت :«از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمیشناسیم تلفن میزنن و احوالپرسی می کنن عمو و زن عمو , دایی ...»
توی آیینه خودم را میدیدم رنگ پریده و بی حال . زیر چشم هایم گود افتاده بود .صورتم را که شستم .فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم. از دستشویی بیرون آمدم .
_الان با کی صحبت میکردی؟
_وحید , وحید پسرعمو .
با شنیدن اسم وحید ناخودآگاه زیر لب گفتم :«وحید بود . طفلی »
روی تخت نشستم یاد آن شب افتادم که وحید را علیآقا آورده بود دزفول .مادر دستم را گرفت و گفت :«دراز بکش فرشته »
پرسیدم
_ تا کی اینجام ؟چرا بچم رو نمیارن ؟
_ تا فردا صبح
نگران شدم ، پرسیدم :«حالش خوبه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟ راستش را بگو» مادر پتو را رویم کشید
_باز لوس شدی؟! به خدا راستش همین بود که گفتم .میخوای دروغ بگم؟
چشمهایم را بستم .مادر با حوله صورتم را خشک کرد .روسریام را مرتب کرد. آستین پیراهنم را پایین آورد .بغلش کردم و زیر گلویش را بوسیدم .چه بوی خوبی.
_ بعد از ظهر میان برای عیادت
مادر مشغول مرتب کردن تخت شد .
چقدر بد بود ... چقدر سخت می گذشت ، هیچ وقت فکر نمیکردم علی آقا نباشد و من روی این تخت بخوابم. هر وقت به این روزها به فکر میکردم، علی آقا را هم می دیدم. چه روزهای خوشی را تصور می کردم . هیچ وقت فکر نمی کردم موقع به دنیا آمدن بچه ام همه عزادار و گریان باشند. یعنی سخت تر از این روزها هم هست ؟
مادر گفت:« فرشته بیداری؟»
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀 #مسابقه
📖 #گلستان_یازدهم
... چقدر جای علی آقا خالی بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود .چقدر به دستهای گرمش احتیاج داشتم .چقدر دلم برای یک گریه سیر تنگ شده بود. مادر گفت به این زودی خوابیدی چشمهایم را باز نکردم حتی جواب هم ندادم با اینکه چشم هایم بسته بود متوجه شدم مادر روی تخت نشسته صدای باز کردن زیپ کیفش را شنیدند از لحظه ای که مادر شده بودم دلبستگی و علاقه به مادر بیشتر شده بود دلم برایش میسوخت دوست نداشتم یک لحظه از دستم ناراحت باشد آرام چشم هایم را باز کردم و طوری که مادر نفهمد زیر چشمی نگاهش کردم با اینکه یک وری نشسته بود میدیدم که چطور دارد به عکسی که دستش بود نگاه می کند و شانه هایش می لرزد کیف را روی سینه اش گذاشته بود . انگار زیر لب چیزی میگفت . فکر کردم حتما عکس علی آقاست . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . حس عجیب و سنگینی داشتم . انگار دیگر یک لحظه هم طاقت دوریش را نداشتم . حس میکردم اگر اورا در ءآن لحظه نبینم ، میمیرم . دلم میخواست هرطور شده عکس را از مادر بگیرم . پرسیدم :« مادر ! چکار میکنی؟»
مادر تکانی خورد . تند کیفش را گذاشت زیر بالش .
گفتم :« عکس علی آقا بود ؟ بده منم ببینم .»
مادر جواب نداد . تندتند اشکهایش را پاک کرد . با بغض گفتم :« مادر ، به خدا منم دلم برای علی آقا تنگ شده .»
مادر برگشت و خودش را به آن راه زد و گفت :«عکس ؟! کدام عکس؟»
چشم هایش سرخ بود . همیشه یک آلبوم سیار توی کیف پولش داشت . عکس رویا و نفیسه و من و بابا و دایی و پدر و مادرش .
یک سالی هم میشد که عکس علی آقا به آلبومش اضافه شده بود .
_ مادر توروخدا بده منم ببینم .
انگار دلش برایم سوخت . با اکراه کیفش را از زیر بالش برداشت و گرفت به طرفم . علی آقا از پشت ریش و سبیل بورش داشت میخندید ـ همان عکسی بود که کنار همرزمانش ایستاده بود و همه شال سیاه دورگردنشان بود . مادر دور عکس را قیچی کرده بود تا کوچک شود و فقط علی آقا بماند . آن عکس را کنار عکس من گذاشته بود ...
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_بیستودوم
... گفتم :«این عکس رو پارسال گرفت. بهمنماه. ایام فاطمیه بود .عملیات کربلای ۵ . اون شب علی آقا با یک توپ پارچه مشکی اومد خونه و گفت : ' فرشته بلدی شال بدوزی؟' تاقه پارچه را از دستش گرفتم از این پارچههای بشور بپوش بود. با تعجب پرسیدم : 'این همه شال؟' گفت : 'با بچههای واحد قرار گذاشتیم امسال همه به احترام خانم فاطمه زهرا شال سیاه بیندازیم' تاقه رو باز کردم . گفتم : 'اندازه اش رو خودت بگو' یکی دوتای اول رو باهم بریدیم . آقا هادی و فاطمه هم اومدن کمک . اونا میبریدن و من با چرخ خیاطی دو طرف شال هارا تو می گذاشتم . اون شب تا نزدیکیهای صبح نشستیم . صبح فردا وقتی علی آقا و آقا هادی رفتن منو فاطمه نوبتی نشستیم پشت چرخ، وسط کار قرقره تموم شد. دنبال نخ شهرک رو زیر و رو کردم . قرقره چرخ خیاطی نبود که نبود . اخر چندتا نخ دست دوز خریدم . چرخ نمیدوخت و نخ پاره میکرد و سوزن میشکست . با چه عذابی شالا دوختیم . شب که علی آقا آمد ، خیلی خوشحال شد یکی رو برداشت و انداخت دور گردن آقا هادی .» اشک می ریختم و برای مادر تعریف میکردم . مادر با انگشت نم چشم هایش را پاک کرد ، همانطور که دراز کشیده بودم به عکس خیره شدم .مادر گفت:« بسه فرشته.» عکس را روی سینه ام گذاشتم و گفتم قول میدم گریه نکنم. حتی یک لحظه هم نتوانستم به قولم وفادار باشم . مادر عکس را گرفت . پرستاری با چرخ غذا وارد اتاق شد و سلام کرد و با خوشرویی گفت :«خانم پناهی حالتون خوبه؟» تندتند اشک هایم را پاک کردم پرستار با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:« اتفاقی افتاده ؟»
مادر همانطور که کیف پولش را توی کیف دستیاش میگذاشت ، با ناراحتی گفت:« خانم پرستار توروخدا شما بگید شیر غصه چقدر برای بچه بده »
پرستار نگاهی به من کرد و با سرزنش گفت :«بچه رو نحس و لاغر میکنه»
بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:« خانم پناهی شما حالا دیگه باید مواظب دو نفر باشید» گفتم :«طوری نیست فقط یکم دلم تنگه.»
اشکهایم را پاک کردم و خودم را آرام جلوه دادم . پرستار غذا را که سوپ با چلو کباب بود گذاشت روی میز استیل جلوی تخت و گفت:« حالا با اشتها ناهارتون رو بخورید و یکم استراحت کنید از ساعت دو به بعد وقت عیادته . مطمئنم روحیتون خیلی عوض میشه»
دوازدهم دی ماه بود و چشم به ساعت گرد روبرو دلم میخواد زودتر ساعت دو بشودـ از دیشب تا حالا دلم برای همه تنگ شده بود ....
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls
مخاطبین گرامی و عزیز😊
آماده باشید برای مسابقه از کتاب زیبای #گلستان_یازدهم
🛑مسابقهما ، تنها یک برنده دارد 🛑
برنده ،اولین کسی هست که پاسخ صحیح را ارسال کند ‼️‼️
♨️ سرعت عملتون خیلی مهمه❗️
💢بعداز اعلام برنده ، هیچ پاسخی پذیرفته نیست ...
و هیچ کدام از پیامهای شما پاسخ داده نمیشود‼️
✳️ قبلا از صبوری شما در مدت برگزاری متشکریم ✳️
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀#مسابقه 📖#گلستان_یازدهم #قسمتاول فصل یک : خاطراتم فیلم میشود داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می
#معرفی_کتاب
به مناسبت چهارم آذرماه☝️
کتاب #گلستان_یازدهم
خاطرات زهراپناهیروا ، همسر سردار شهید ، علی چیتسازیان ...💔🍂
به قلم بانو بهناز ضرابی زاده ✍
قسمتهایی از فصل اول این کتاب در کانال بارگزاری شده که به علت حق نشر و حمایت از کتب فرهنگی ، ادامهش ندادیم و پیشنهاد ویژه برای خرید این کتاب داریم☺️🌹
♨️حتما بخونید♨️
🆔@clad_girls