eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
156.1هزار دنبال‌کننده
30.1هزار عکس
19.2هزار ویدیو
287 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 دختــران چــادری 🌸
🌀 📖 ... شکم دردی گرفته بودم که اون سرش ناپیدا .علی آقا یه هفته‌ای می‌شد رفته بود . یه روز صبح با دل درد از خواب بیدار شدم و تا شب درد کشیدم. فاطمه طفلک هر کاری از دستش برمی‌آمد، انجام داد .وسط هفته بود و به اومدنش امیدی نبود. شب که شد، فکر کردم اگه نصف شب حالم بدتر بشه چیکار کنم؟! یه لحظه آرزو کردم کاش پنجشنبه یا جمعه بود و علی آقا می آمد. به خدا مادر، همون وقت صدای ماشین علی آقا از توی کوچه اومد .ساعت ده و نیم بود فکر کنم، علی آقا که پاشو گذاشت توی اتاق و حال و روز من رو دید .جا خورد .هرچند حال خودش از من بدتر بود ،خاک آلود و خسته. با چشمها و صورتی پف کرده. انگار یه هفته ای نخوابیده بود . پرسید:« پس چه‌ته؟» گفتم :«از صبح نمیدونم چرا دلم درد میکنه؟» همون جلوی در برگشت و رفت سراغ همسایه‌مان، آقای صدیق. ماشینش رو گرفت و من را فاطمه را سوار کرد و رفتیم بیمارستان . جلوی در بیمارستان گفت :«فرشته من خیلی خسته‌ام !خودت میری ؟»ماشین را خاموش کرد و سرشو گذاشت رو فرمون و گفت:« مشکلی بود بیایین سراغم.» دکتر کشیک معاینه‌م کرد. گفت :«مشکوک به آپاندیسه .» چند جور آزمایش نوشت و تاکید کرد اورژانسی انجام شه. آزمایش دادم .جواب رو دکتر دید و گفت:« الحمدالله چیز مهمی نیست» چند جور قرص و شربت نوشت .دو سه ساعتی طول کشید. کیسه دارو به دست برگشتیم. بمیرم الهی مادر! علی آقا همونطور که سرش را روی فرمان گذاشته بود، خوابش برده بود. بیدارش کردم. ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم .چون حالم بهتر شده بود تازه خیابونا رو می‌دیدم. شب نیمه شعبان بود با اینکه شهر خلوت بود و عده کمی توی دزفول بودند ، اونایی که بودن سنگ تموم گذاشته بودن ، با شور و نشاط خاصی خیابونارو تزیین کرده بودنن ،وسط خیابونا گلدون چیده بودن. جعبه های شیرینی بود که از شیشه ماشین تو می اومد. بالای درخت ها پر از ریسه های رنگی بود.ذوق زده شده بودم . هی به علی آقا می‌گفتم:« اونجا رو نگاه کن. اینجا رو ببین, چقدر قشنگه!» علی آقا که خوشحالی من را می‌دید با اینکه خیلی خسته بود, دوری تو خیابونا زد :«می‌گفت خوشت میاد نگاه کن.» خیلی طول کشید. وقتی برگشتیم دیدیم آقا هادی ایستاده سر کوچه. زینب نحسی کرده بود و نذاشته بود بخوابه . مادر بلند شد تا جانمازش را جمع کند گرسنه بودم احساس می کردم تمام بدنم از ضعف می لرزد. به سختی پتورا کنار دادم تا از تخت پایین بیایم . اتاق دور سرم می چرخید .دنبال دمپایی روی پله کنار تخت می‌گشتم . حس می کردم قلبم دیگر نمی تپد .چشمهایم سیاهی رفت به سختی توانستم بگویم:« مادر ...» 🆔@clad_girls