#سمبوسه_آبادانی
چهارتا سیب زمینی متوسط رو اول آبپز کردم.
بعد یک پیاز خیلی بزرگ تفت دادم بعدبهس نمک وفلفل زردچوبه پودر کاری فلفل زیاد کمی پودر سیر اضافه کردم .
سیب زمینی های پخته شده رو پوست کندم و رنده کردم بعد به پیاز داغ اضافه کردم و خوب با هم مخلوط کردم.
کمی پیازچه و جعفری هم بهش اضافه کردم.
شما میتونید تره خالی یا تره با گشنیز به جای پیازچه و جعفری بهش اضافه کنید.
در آخر مثل فیمی که داخل استوری هایلایت کردم سمبوسه هارو بپیچید وداخل روغن زیاد با حرارت بالا سرخ کنید.
✨نوشجان
دختࢪان بـهشتے
💕 ⃢👭 . زندگےمن،دوحـٰالتدارهرفیـق: یاپیشتـم،یافڪـرمپیشته(:
رَفیـقجـٰانم…😻!
توهمانخاصونابوفوقالعادھاۍ؛👀
کھحالمباتـــوعشقاست👭♥️(:
دختࢪان بـهشتے
رفیق ؛ فکرشو بکن . . . باهم دیگه کنار ضریح ارباب مون قدم بزنیم و تا شب باهم دیگه مداحۍ بخونیم: 📿
رفیق جانم
دعایم کن
دعایت میکنم ... 🌿♥️
دعا کن این اربعین جانمانم ازکربلا💔
دعایت میکنم این اربعین کربلاباشی❣
دختࢪان بـهشتے
رَفیـقجـٰانم…😻! توهمانخاصونابوفوقالعادھاۍ؛👀 کھحالمباتـــوعشقاست👭♥️(:
رفیق!
تو باش(:
توباشۍقشنگھ🌚🌸!
دختࢪان بـهشتے
رفیق! تو باش(: توباشۍقشنگھ🌚🌸!
رفیقحضورتمانندخورشیدۍ
استکھبرکنجدلممۍتابد🙃🌱!!
هفتقانونشادبودندرزندگے[🍕💛]
•|هرگز متنفر نباش🍓🥞
•|بیهوده نگران نباش🍇🇳🇮
•|کم توقع باش🐶✂
•|فراوان ببخش🌈☁
•|همیشه لبخند بزن🧸🍫
•|عاشق بمون و با عشق زندگی کن💗🌻
•|ساده زندگی کن🐛
¦🌿¦⇢ #انگیزشی
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_ششم
این سه روز مثل برق و باد گذشت و من و #امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقض کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای......
حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثل وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم.
هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر #آرامش بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس #عشق بود جدا میشدم. رو به روی #ضریح وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و... و... و.....
کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشمم رو دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون.
با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. #امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم... خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم و گفت :
_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شده است.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
_ خواهری خب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که...
یه لبخند زدم و گفتم: ممنون.
بابا گفت:
_ خب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به #گنبد_طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی....
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
_ نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو گفت:
_ سلام #تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه
_ عمو نفس بکش... نخیر چادری نشدم، شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
_طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم.
_ عههه. کر شدم... خب طلاق گرفتیم دیگه... کلا تو این دو سه سال آخر دلمو زده بود به زور تحملش میکردم ...
به قلم: ح_سادات کاظمے