دختࢪان بـهشتے
💕 ⃢👭 . زندگےمن،دوحـٰالتدارهرفیـق: یاپیشتـم،یافڪـرمپیشته(:
رَفیـقجـٰانم…😻!
توهمانخاصونابوفوقالعادھاۍ؛👀
کھحالمباتـــوعشقاست👭♥️(:
دختࢪان بـهشتے
رفیق ؛ فکرشو بکن . . . باهم دیگه کنار ضریح ارباب مون قدم بزنیم و تا شب باهم دیگه مداحۍ بخونیم: 📿
رفیق جانم
دعایم کن
دعایت میکنم ... 🌿♥️
دعا کن این اربعین جانمانم ازکربلا💔
دعایت میکنم این اربعین کربلاباشی❣
دختࢪان بـهشتے
رَفیـقجـٰانم…😻! توهمانخاصونابوفوقالعادھاۍ؛👀 کھحالمباتـــوعشقاست👭♥️(:
رفیق!
تو باش(:
توباشۍقشنگھ🌚🌸!
دختࢪان بـهشتے
رفیق! تو باش(: توباشۍقشنگھ🌚🌸!
رفیقحضورتمانندخورشیدۍ
استکھبرکنجدلممۍتابد🙃🌱!!
هفتقانونشادبودندرزندگے[🍕💛]
•|هرگز متنفر نباش🍓🥞
•|بیهوده نگران نباش🍇🇳🇮
•|کم توقع باش🐶✂
•|فراوان ببخش🌈☁
•|همیشه لبخند بزن🧸🍫
•|عاشق بمون و با عشق زندگی کن💗🌻
•|ساده زندگی کن🐛
¦🌿¦⇢ #انگیزشی
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_ششم
این سه روز مثل برق و باد گذشت و من و #امیرعلی بیشتر اوقات حرم بودیم. نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی داشتم. انگار الان یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم. یه احساس آرامشی داشتم که وقتی با حرفای عمو مقایسه میکردم در تناقض کامل بود. راستش به حرفاش شک کرده بودم چون احساسم یه چیز دیگه میگفت و حرفای عمو چیز دیگه ای......
حالا لحظه خداحافظی بود. یه غم خاصی تو دلم بود مثل وقتی که از یه دوست جدا میشی نمیدونم چه حسی بود ؟ برای چی بود ؟ ولی یه حس غریبی نمیذاشت برم.
هه منی که تو این چند ساله اصلا امام رضا رو فراموش کردم و هر شناختی داشتم برای 10 ،11 سال پیش بود حالا برام شده بود یه دوست که درد و دل باهاش برام سراسر #آرامش بود اما حالا داشتم از این دوست صمیمی که دوستیش از جنس #عشق بود جدا میشدم. رو به روی #ضریح وایسادم و گفتم امام رضا ممنون بابت همه چی ، بابت اینکه بهترین دوستم شدی ، بابت گوش دادن به درد و دلام ، و... و... و.....
کاش خیلی زود بازم بیام. یه بار دیگه چشمم رو دوختم به اون ضریح نورانی که تا قبل از اینکه بیام اینجا برام یه جای بی اهمیت و معمولی بود ولی حالا شده بود مرحم دردام. زیر لب خداحافظ گفتم و رفتم بیرون.
با مامان اینا دم سقاخونه قرار گذاشته بودیم . رفتم همه اومده بودن و منتظر من بودن. #امیرعلی چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حسابی گریه کرده. اما هنوز هم لبخند رو لبش بود. با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد و گفت: قبول باشه آبجی خانم.
یه لبخند محو تحویلش دادم... خب حوصله نداشتم اصلا. دلم نمیخواست برگردم. امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم و گفت :
_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شده است.
_ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم.
_ خواهری خب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که...
یه لبخند زدم و گفتم: ممنون.
بابا گفت:
_ خب دیگه بریم.
دوباره برگشتم و با غم به #گنبد_طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی....
با صدای امیرعلی چشامو باز کردم.
_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه.
_ کیه؟
_ نمیدونم.
با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد.
_ جونم؟
عمو گفت:
_ سلام #تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه
_ عمو نفس بکش... نخیر چادری نشدم، شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟
_طلاق گرفتیم.
با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟
یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم.
_ عههه. کر شدم... خب طلاق گرفتیم دیگه... کلا تو این دو سه سال آخر دلمو زده بود به زور تحملش میکردم ...
به قلم: ح_سادات کاظمے
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتم
کلا تو شوک بودم.
عمو ادامه داد:
_ زن عموت رو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه... بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه، همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم ....
_ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای ازدواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟
_ بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه... حالا میخوام عوضش کنم هههههه... دیگه چه خبرا؟
_ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه .
_ تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده، یه یک سالی میشه با هم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی با هم آشنا میشید.
نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده.
_ باشه عمو. فعلا من کار دارم بعدا حرف میزنیم.
_ باشه بای .
توقع داشتم وقتی قطع کردم همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدن و در آخر :
بابا گفت:
_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست .
نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هوس بازه.
عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بالاخره باهم ازدواج کردن حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن.
به قلم: ح_سادات کاظمے
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هشتم
الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. #امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت اردوی شلمچه. منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم.
اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی ؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی مسخره میکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی.....
الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره . لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت. نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا. خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم.
اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسی گونه ام رو حس کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود. خوندم.... تک به تک سایتها رو....
زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم و بارون اشکام هم تندتر بارید . ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا....
وقتی #امام_رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه #آرامش من باشه
به قلم: ح_سادات کاظمے