💓🌱
«مَا قَطَعْتُ رَجَائی مِنْكَ»
هرگز رشته ی اُمیدم از تو قطع نمی شود...✨
#انگیزشی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
قَدࢪخۅدِٺࢪۅبِدۆن...
آخھتۅیڪےاَززیباتَریننقآشےهآےخُدآیے!😍🌸″
انرژیمثبت
دخترانهـ
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
〔🧡🌿〕
اینچادرِمشڪـےٖ
ضمانتِامنیتِمناست^^!
خـواهـرم
معنـےٖآزاد؎رودرست
متوجہنشد؎'!
آزاد؎یعنـےٖ :
مطمئنباشـےٖ
اسیرِنـگاهِناپاڪاننیستـےٖ((:🕊
✨⃟🧕🏻⇜ #چادرانه
· ・ ────⋅🍁⋅──── ・ ·
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#رفیقآنه
رِفیقاونیـہڪہ↶❤
هَمـہجـورهِ مواظِبتـہ
مواظِبـہ↫راهُ اِشتباهـنَـرے
مواظِبـہ↫سقـوطنَڪُنے
مواظِبـہ↫نلرزِے
رِفیـقاونیـہڪہ↶⚘
هَمـہجورهـمےخـواد
تـوازخُــ🌸ـدا⇇دورنَـشے
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
دختࢪان بـهشتے
〔🧡🌿〕 اینچادرِمشڪـےٖ ضمانتِامنیتِمناست^^! خـواهـرم معنـےٖآزاد؎رودرست متوجہنشد؎'! آزاد؎یعنـےٖ
بانـو❤️
زیباترینپنجرهیدنیاقابچادرتوست . . .💛
آنگاهتومیمانیونورُ علیٰ نور
وچهزیباستانعکاسحیاازپشتِاین
سنگـرِسادهٔسنگینسیاه . . .💛☺️✨
#چادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
دختࢪان بـهشتے
🌺ساجده #پارت_125 لواشک رو گذاشتم گوشه لپم تا آب بشه صورتم جمع شد.. علیرضا که داشت تلوزیون تماشا می ک
🌺ساجده
#پارت_126
مامان و بابام به قم اومده بودند....مامانم می خواست یک هفته کنارم بمونه...بابا هم بعد از دو روز به شیراز برگشت.
توی حال نشسته بودم و برنامه تلویزیونی می دیدم....مامانم نهار درست می کرد که صدایِ در اومد و علیرضا یاالله کنان وارد شد.
خندون و به سختی از جام بلند شدم
...تویِ راهرو ورودی کفش هاش رو درآورد و رویِ جاکفشی گذاشت.
مثل هر روز سرحال نبود.
_سلام خسته نباشی
سرش رو بلند کرد....چشم هاش قرمز شده بودند و چهره اش گرفته بود.
دلم لرزید نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+سلام ممنون
با دلهره و ترس گفتم
_علیرضا چیزی شده؟؟؟
+هیچی عزیزم
_توروخدا بگو.....داری می ترسونیم...اتفاقی افتاده
سریع گفت
+نه نه نترس چیزی نشده
وارد پذیرایی شد و منم دنبالش رفتم.
روبه مامان که تو آشپزخونه بود گفت
+سلام خسته نباشید
مامان روشو برگروند دستش رو خشک کرد و گفت
+سلام علی جان خوبی مادر.
علیرضا+بله ممنون.
بااجازه ای گفت و بی حرف به طرف اتاق رفت خواستم دنبال اش برم که در اتاق رو بست....فهمیدم می خواد تنها باشه.
برگشتم طرف مامان
مامان علامت داد که چی شده؟
منم شونه ای بالا انداختم و به اپن تکیه دادم..
مامان+ساجده حواست به غذا باشه من برم لباس هام رو جمع و جور کنم.
سری تکوت دادم که رفت.همینجور ایستاده بودم که علیرضا بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومد.
لباس هاش رو عوض کرده بود...پیراهن مشکی که پوشیده بود ترس دلم رو بیشتر کرد.
_علیرضا چی شده ؟؟؟ چرا چشمات قرمزه ؟ این پیرهن مشکی برای چیه؟
بغض گرفتم
_برای کسی اتفاقی..... افتاده
نزدیکم امد
+نه زندگیم...همه چی خوبه خب
چشم هام رو اشک پر کرده بود....با صدای آروم و گرفته ای گفتم
_پس چیه؟ بگو علی
کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید
+رسول ...شهید شده
چی!!! رسول....رفیق صمیمی علیرضا
شهید.....شهید شده بود.
همین!
اشک چشمام پایین ریخت
_کِی ؟
+امروز خبر دادن...پیکر رو هم امروز میارن...تو خوبی؟
سرم رو تکون دادم و اشکم رو پاک کردم
_اره خوبم
زن نداشت!! نه ؟ مادرش می دونه؟
آهی کشید
+نمی دونه....قراره بریم بهش بگیم.
ساجده دعا کن.
برای ی مادر خیلی سخته.
مادرش رسول رو خودش راهی کرد...خودش بالایِ سرش قرآن گرفت.
قرار بود این سری که برگشت برن خاستگاری....نمی دونم الان چی میشه فقط دعا کن
_خیلی سخته.... خیلی ، خدا شر این داعش و کم کنه الهی....چقدر جوون های مارو پر پر کردند.
+ان شاءالله...من می رم
سری تکون دادم و خداحافظی کردیم.
🌺ساجده
#پارت_127
فردا صبح پیکر رسول به وطن بر می گشت...
علیرضا این چند روز در گیر مراسمات بود...یک حال و هوای خاصی داشت. ناراحت نبود.... نه!!
شب ها تو نماز شب فقط گریه می کرد....فکر می کرد من خوابم
اما من هم زیر پتو با گریه هاش گریه می کردم.
همش حس می کردم رسول جلوش نشسته و علیرضا داره باهاش صحبت می کنه....سجده های طولانی که داشت.
نمی دونستم چرا حالش اینجور شده.
فقط براش دعا می کردم...
حتی وقت هایی که با مامان می رفتیم سیسمونی بخریم...علیرضا از ماشین پیاده نمی شد.
من هم خیلی اصرار نمی کردم.
پیکر رسول رو تو حرم حضرت معصومه (س) طواف دادند....همراه رسول پیکر چند شهید دیگه هم بود....بعضی هاشون همسر داشتند و بعضی حتی فرزند.
بچه های کوچیکی که میزاشتن روی تابوت پدر
درد داشت!!
خیلی درد داشت وقتی دست به سر و صورت پدرشون می کشیدند.
خیلی درد داشت وقتی دختر چهار ماهه که تازه کلمه ی بابا را یاد گرفته....پدرش رو صدا بزنه و کسی جواب اش رو نده
بگه جانِ بابا....عمرِ بابا...دختر قشنگ من
براش شعر یک دختر دارم شاه نداره رو بخونه....دختر ناز کنه و موهای خرگوشی بسته شده اش رو تو دست بچرخونه.
نمی دونستم چطور می تونند صبوری کنن....وقتی همسر شهید گفت فدایِ آرامش مردم کشورم.
آرامش من....
آرامش این مردم...
راست می گفت.
،،،،،
"علیرضا"
رسول شهید شد
یاد روزایی میوفتم که سر کارش میزاشتم میگفتم
_اقا رسول شهید نمیشی هنوز پات گیره من می دونم
خنده ای می کرد و می گفت :
+حالا هی تو بگو ، مثلا رفیقی علی....تو بگو میشم خدا به دلت نگاه کنه
با صدایِ عماد از فکر بیرون اومدم
+سید رسول رو آوردن
از جام بلند شدم و سمت اش رفتم....برم تا اولین تفر باشم که زیر پیکرش رو میگیره
برم بهش بگم خدا قوت رفیق
رسیدی به آرزوت ها ؟
روی منِ رو سیاه کم می کنی؟
نامردی رسول...نامرد
آخه بدون من!!!!
مبارکته رفیق
از خدا بخواه حاجت منم بده
شهادتت مبارک مرد غیرت
🌺ساجده
#پارت_128
وارد مغازه سیسمونی فروشی شدیم تا وسایل های بزرگ بچه رو بگیریم....یک هفته از تشییع رسول می گذشت و علیرضا هر روز ساعت 5 راهی گلزار شهدا بود.
از توی ویترین لباس نوزاد کوچولویی رو دیدم که دو رنگ یاسی و آبی داشت.
انقدر ذوق داشتم که فوری علیرضا صدا زدم
_علیرضا بیا
با لبختد بهم نزدیک شد
با دستم لباس رو نشون دادم
_ببین این فندقی هارو ،قشنگه؟
+خیلی قشنگه....بریم برای هردو بخریم
_ست آبجی داداشی
خنده ای کرد
+بله دو قلو هستن دیگه.
مامانت داره کمد بچه رو نگاه میکنه
توی دلم خوشحال شدم که علیرضا حال دلش خوبه....باز شده همون علیرضا ،
دلیل حالش هم شهادت رسول نبود...از درون تغییر کرده بود.
+بیا دیگه
از فکر بیرون اومدم و همراهش رفتم
،،،،،
کمد و تخت رو سفید سفارش داده بودیم وه هم به دختر و هم به پسر بیاد...اویسباب بازی های پسرونه و عروسک های کوچیک و بزرگ دخترونه.
دوست داشتم ویترین دخترم رو پر از عروسک های کوچیک و بزرگ و بکنم... تویِ دلم ذوق داشتم قرار بود دوتا کوچولو مال من بشه !!
جلو در خونه نگه داشت و گفت
+شما برید بالا من میام
مامان+دستت درد نکنه علی جان
+خواهش میکنم وظیفه اس
مامان در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
زل زدم به چشم های علیرضا ، لبخندی زد گفت
+چیه خانوم اینجوری نگاه میکنی؟
_می خوایی بری گلزار ؟
چشم هاش رو بست و باز کرد گفت
+اره عزیزم
_ماهم بیاییم؟
+شما؟
_همسرتون هستم
خنده ای کرد
_نه...جمع بستی!!! با مادرت یعنی
لبخندی زدم
_نخیر....من و بچه ها
با همون لبخند دستی به صورت اش کشید.
+خب مادرت؟؟؟
_اگر می ریم ... الان بهش کلید می دم.
+بزار وسیله هارو کمک اش ببریم تا تویِ خونه....بعد بریم. شاید مادرت هم اومد.
بعد از جابه جا کردن وسیله ها....دوباره سوار ماشین شدیم....مادرم هم به خاطر زیاد سرپا بودن نتونست بیاد و تو خونه موند تا استراحت کنه.
#سین_میم #فاء_نون
🌺ساجده
#پارت_129
کنار مزار رسول نشسته بودیم.... علیرضا کتاب دعاش رو از جیب کت اش در آورد و شروع به زمزمه ی زیارت عاشورا کرد.
من هم آروم باهاش هم خوانی می کردم. ، هنوز سنگ قبرش رو نگذاشته بودن....خاک نم داری که پارچه ی افتاده به روش روهممرطوب کرده بود.
کلا حال و هوای گلزار فرق می کرد.
دستش رو زیر پارچه برد و به خاک زد
+چطوری رفیق
با لبخند نگاهی به علیرضا کردم و گفتم
_چی شد که رفت سوریه
+عاشق بود
تعجب کردم
_چی؟؟
زل زد به روبروش و گفت :
+عاشق خدا.....مسیر و هدف زندگی اش خدا بود و اهل بیت. ما هم.....
ادامه ی حرف اش رو نتونست بگه...منتظر بهش نگاه می کردم.
نفس عمیقی کشید
+ما همه برای شهادت به دنیا اومدیم....اما می میریم....خیلی ظالمانه!!
می دونی ظلم کی ؟؟؟؟
خودمون
ظلم خودمون به خودمون
خود ما هستیم که دم از شهادت می زنیم و زندگی مون شهدایی نیست
مگه نبود که می گفتن شرط شهید شدن شهیدانه زیستن اس.....باید ی جوری زندگی کنیم خدا مارو بخره
ما داریم خودمون رو تباه می کنیم.
ساجده
کار جهادی بزرگیه...حالا
به قولی می گفت: شهادت هدف نیست....هدف بالا بردن پرچم امام زمان(عج) و جامعه اسلامیه...این وسط حالا شهید شدیم فدایِ سر امام زمان(عج) و اسلام.
حرف هاش اذیتم می کرد.....انگار که خودش هم هوایی رفتن شده باشه.
ولی از طرفی دلم آروم بود....علیرضا با من و بچه ها نمی تونست!!
خودم جواب خودم رو می دادم.
مگه اون روز تویِ تشییع رسول شهدایی نبودن که همسر و فرزند داشتند.
_علیرضا می تونم مامان رسول رو ببینم!؟؟
+آره آره....حتما
بعد از سر زدن به مزار شهدای دیگه و نماز زیارت از گلزار خارج شدیم.
#سین_میم #فاء_نون