🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۱ : 🔻
شیدا: _یعنی #حقیقت داره؟😳
محبوبه خانم: _آره حقیقت داره، بچهها برای شام 🥘 میمونید؟
احسان👦 #هیجانزده شد:
_بله...
صدرا: _خوبه! #مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا🫕 چیه؛ البته #دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما #مامان_زهرا دیگه #استاد غذاهای جنوبیه!🌴
_زهرا خانم در #آشپزخانه مشغول بود اما صدای #دامادش را شنید و لبخند☺️ زد.
"خدایا شکرت🤲 که دخترکم #سپیدبخت شد!"
+صدرا 🧑🦱به رخ میکشید #رهایش را...
به رخ میکشید دختری🧕 را که ساکت و مغموم شده بود.
"سرت را بالا بگیر #خاتون من! دنیا🌏 را برایت #پیشکش میکنم، لبخند ☺️ بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!"
📆 آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفتهاش به سمت مَردش میرفت.
_روی #خاک نشست....
"سلام مرد! سلام یار سفر کردهی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت❤️🩹 تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کردهای؟دل من و دخترکت که تنگ 💔است.
_حق با تو بود... #خدا تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره! میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!"
اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست
دارد؛ چون تو را پیش از من بُرد، اصلا تو را برای #خودش برداشت
و آیه را جا گذاشت!"
_هنوز سر خاک نشسته بود،
که پاهایی👣 مقابلش قرار گرفت. #فخرالسادات بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرفتر هم مردش بود!
فخرالسادات که نشست، سلامی 🖐گفت و #فاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت:
_خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت 😢بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی #اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟!
آیه لبخند😊 زد:
_من ازتون نرنجیدم.
دست در کیفش 👜کرد و یک پاکت درآورد:
_چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود.
پاکت💌 را به سمت فخرالسادات گرفت.
اشک😭 صورتشان را پر کرده بود. نامه💌 را گرفت و بلند شد و به سمت #قبر شوهرش رفت...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید