🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۱۰۳ : 🔻
📍دم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! #امیدوارم دفعهی بعد...
آیه پاکت💌 نامهای به سمت ارمیا🧔 گرفت. ارمیا حرفش را #نیمه_تمام قطع کرد.
آیه: _چند تا پاکت📨 از #سیدمهدی برام مونده! یکی برای #من بود، یکی #مادرش، یکی #دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره #پدر دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! #حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن 👏بلند شد...
ارمیا خندید😃 و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد:
✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل♥️ آیهای را به دست آوری که روزی دنیا🌏 را برایش زیر و رو میکردم!
تمام #هستیام را... #جانم را، #روحم را، #دنیایم را به دستت #امانت میدهم! #امانتدار باش! #همسر باش! #پدر باش! جای پر کن! آیهام شکننده💔 است! مواظب دلش❤️🩹 باش! دخترکم🧒 پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به #خدا و بعد به #تو میسپارم...
ارمیا نامه📃 را در پاکت💌 گذاشت ،
و پاکت را در جیبش. لبخند 😊جزء لاینفک صورتش شده بود.
انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا #خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونههایش رنگ گرفت.
رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر #زنذلیله!
ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم
فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق♥️ با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد 👨⚖میشه!
ِکل کشید .
و صدرا🧑🦱 ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد👨⚖ شد!
ارمیا 🧔به سمت حاج علی 👨🦳رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، #خوشبخت بشید!
ارمیا😘 دست پدر را بوسیده بود.
این هم #آرزوی_آخرش "حاج علی پدرش شده بود."
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید