🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری ❤️ قسمت ۶۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۳ : 🔻
+آرام روی تخت🛏 دراز کشید و خود را سر جای همیشگیِ مردش #مچاله کرد:
🕊_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما❄️ میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟!
+گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب 😴 او را در آغوش کشید...
🕊-آیه بانو... بانو!
آیه لبخند☺️ زد:
_برگشتی مهدی؟
🕊_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا #حرف_گوش_نکن شدی بانو!، واسه همینه که #تنها موندی بانو!
آیه لب 🥺ورچید:
_نخیرم! من تنها نیستم، خیلیام دختر خوب و حرف گوش کنیام!
🕊_تو همیشه #بهترین بودی بانو!
_زمین تکان خورد... آیه نگاهی به اطراف کرد. مردش لبخند میزد، انگار روی کِشتی🛳 بودند.
مهدی به او نزدیک شد.
#چادرش را از سرش برداشت و #چادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند😊 زد و آیه به عقب کشیده شد.
خود را روی #لنگرگاه دید...
کشتیِ 🛳مهدی وارد آبهای آزاد شد، و از تمام کشتیهای اطراف جدا شد، دور و دورتر شد...
آیه فریاد زد:🗣
_مهدی!!
از خواب💤 پرید... نفس گرفت؛
رو به عکس مردش کرد:
" کجایی مرد من!؟ چرا #چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیهات را میشناسی!"
+از پدر #تعبیر خواب را یاد گرفته بود.
حداقل این ساده اش را خوب میفهمید، عوض کردن #چادر، عوض کردن #همسر است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت.
از جایش بلند شد، سرش گیج رفت.
روی تخت🛏 نشست... صدای #زنگ در
خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. #صاحبخانه پشت در بود!
+سلام خانم علوی!🤚
_سلام آقای کلانی!🤚
کلانی: _تسلیت◾️ عرض میکنم خدمتتون!
_ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده!
_به خاطر #کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه🏚 رو تخلیه کنید!
آیه ابرو 😠درهم کشید:
_منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم!
_همسرم دوست نداره حالا که همسرتون #فوت کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه🏚 رو خالی کنید!
#آیه محکم و جدی گفت:
_با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز📿 میخونم، جای شکدار نماز نمیخونم! خونه🏡 پیدا کردم باهاتون تماس📞 میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار!
در را بست... پشت در🚪 نشست.
"رفتی و مرا خانه به دوش🐌 کردی؟ گناهم چیست که تو رفتهای؟"
به پدر که زنگ📞 زد، صدایش میلرزید.
شب پدر رسید... آیه #بیقراری میکرد برای #خاطراتی که باید آنقدر زود دل🫀 بکند. به جای جای خانه🏚 نگاه میکرد... این آخرین خانه آیه و مردش بود؛ چگونه #دل بکند از این #خاطرات؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۴ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۵ : 🔻
_...اگه جوابت +مثبت باشه بعد از 🗓سالگرد سینا یه #جشن براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که بازم خونهی🏚 بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید.
#معصومه تا چند روز دیگه برای بردن #جهازش میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم 👰♀میشی؟ چراغ💡 خونهی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت💖 داره! اول فکر کردم به خاطر بچهست🚼، اما دیدم نه... صدرا 🧑🦱با دیدن تو لبخند 😄میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه🏠؛ پسرم بهت دل💞 بسته، امیدوارم دلش نشکنه💔!
#رها سرش را پایین انداخت.
قند در دل💓 صدرا آب میکردند!
" چه خوب راز دلم 💗را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل #خاتون من
بود؟"
#رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
#زهرا خانم وسط را گفت:
_بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون #ناگهانی بود این ازدواج💍.
محبوبه خانم: _#عجلهای نیست. تا هر وقت⏳ لازم میدونه فکر کنه، اونقدر #خانم و #نجیب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم!
"فکر دل ♥️مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری #خاتونم را تاب بیاورم مادر؟"
صدرا 🧑🦱نفس کم آورده بود، حتی زمان⏳ #خواستگاری از #رویا هم حالش
اینگونه نبود!
"چه کردهای با این دلم💓 خاتون؟ چه کردهای که خود #رهایی و من #دربند تو!"
رها کودکش🚼 را در آغوش داشت ،
و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگیاش فکر میکرد جز #همسر شدن برای صدرا🧑🦱! عروس👰♀ خانوادهی صدر شدن!
مهدی🚼 را مقابلش قرار داد:
" بزرگ شوی چه میشود #طفلک من؟ چه میشود بدانی کسی برایت #مادری کرده که برادرش #پدرت را از تو گرفته است؟ چه بر سرت میآید وقتی بدانی #مادرت تو را نخواست؟ من تو را #میخواهم! #مادرانههایم را آن روز هم خواهی دید؟ دلنگرانیهایم🥺 را میریزی؟ من عاشقانههایم❣ را خرجت میکنم! تو فرزند🚼 میشوی برایم؟
_گمانم نبود که تا همیشه در این خانه🏚 باشم! گمانم بود که مادری برایت میآید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم😨 از فرداهایم! دل زدنمهایم را برای دیر آمدنهایت را میبینی؟ بزرگ که شوی پسر🧑 میشوی برای #مادرانههایم؟ به این #پدرت چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبتهایش #زیرپوستیست! چه بگویم به مردی که میخواهد یک شبه #شوهر شود، #پدر شود! "
+دست کوچک پسرش✋ را بوسه😘 میزد که در باز شد. رها از گوشهی چشم #قامت مرد خانه را دید:
" برای چه آمدهای مرد؟ به دنبال چه آمدهای مرد؟ طلب چه داری از من، که دنبالم میآیی...؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
📹...خدمتتون عرض کنم سرعتش خیلی بالاست...؟؟؟!!!🤔 #شهید_اقتدار🥀 #سردار_امیرعلی_حاجیزاده 👈🌹کوچههای آ
4.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آخرین ساعات⏳ زندگی سردار حاجی زاده پیش از #شهادت چگونه گذشت؟
🔻گفت و گوی جماران با #همسر شهید حاجی زاده🥀
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۹۳ : 🔻
📍این دختر عجیب #تنهاست ارمیا!
رها میگفت آیه خانم مادرشو چند سال🗓 پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله👦 بوده تو یه #تصادف عجیب میمیره!
_مثل اینکه میخواستن برن #مسافرت.
آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین🚗 بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابهجا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش🏃♂ میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر👦 آیه خانم تو اون حادثه میمیره!
#همسر حاج علی هم که افسرده😔 میشه و مجبور به عوض کردن خونه🏠 میشن! بعد از #فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه #کوچیکتر گرفته و باقی پولشو💴 داد به #دامادش که بتونه خونهی بهتری کرایه کنه!
ارمیا: _روز اولی که خونهشون🏚 رو دیدم فکر کردم بچه #پولدار بوده، همهش اشتباه فکر کردم!
صدرا: _همه اشتباه میکنن.
ارمیا: تو که #زندگینامهی خانوادهش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمهای، خالهای، داییای چیزی نداره؟
صدرا ابرو بالا🤨 انداخت:
_نکنه قصد ازدواج💍 داری؟
+لحنش #شوخ بود و لبخند #بدجنسی روی لبانش بود.
ارمیا هم ادامه داد:
_قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟
صدرا: _متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و #دخترخالهای در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ #شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم #حساب نکن!
ارمیا: _رو فامیلای تو چی؟
صدرا آه کشید. هنوز #زخمی که معصومه زد، درد داشت:
_فامیل من #لیاقت نداره!
ارمیا: _چرا 😔پکر شدی؟
صدرا: #زن_داداشم با #برادر_رها ازدواج کرد!
ارمیا ابرو😠 در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت:
_متاسفم!
صدرا: هزار بار بهش گفتم برادر من، پای #شریک و #رفیق رو به خونه
زندگیت باز نکن! رفت و آمد #حدی داره، لااقل طرف رو #بشناس و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش #پاک باشه و پی #ناموست نباشه، هرچی رها پاک و #نجیب و بیآلایش و با ایمانه، رامین🧑🦰 بویی از #آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن!
ارمیا: _شاید چون #رها خانم کسی مثل #آیه خانم رو کنارش داشت.
صدرا: _آره! #دوست میتونه زندگیها رو زیر و رو کنه!
+ارمیا به دوستی خود با #مردی اندیشید ،که #بعدازمرگش سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست #خوبی بود سیدمهدی! چیزی مثل آیه و رها!
ارمیا را از #مرداب زندگی گذشتهاش بیرون کشید و #دریا را به همه
وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۱۰۳ : 🔻
📍دم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! #امیدوارم دفعهی بعد...
آیه پاکت💌 نامهای به سمت ارمیا🧔 گرفت. ارمیا حرفش را #نیمه_تمام قطع کرد.
آیه: _چند تا پاکت📨 از #سیدمهدی برام مونده! یکی برای #من بود، یکی #مادرش، یکی #دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره #پدر دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! #حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن 👏بلند شد...
ارمیا خندید😃 و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد:
✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل♥️ آیهای را به دست آوری که روزی دنیا🌏 را برایش زیر و رو میکردم!
تمام #هستیام را... #جانم را، #روحم را، #دنیایم را به دستت #امانت میدهم! #امانتدار باش! #همسر باش! #پدر باش! جای پر کن! آیهام شکننده💔 است! مواظب دلش❤️🩹 باش! دخترکم🧒 پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به #خدا و بعد به #تو میسپارم...
ارمیا نامه📃 را در پاکت💌 گذاشت ،
و پاکت را در جیبش. لبخند 😊جزء لاینفک صورتش شده بود.
انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا #خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونههایش رنگ گرفت.
رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر #زنذلیله!
ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم
فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق♥️ با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد 👨⚖میشه!
ِکل کشید .
و صدرا🧑🦱 ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد👨⚖ شد!
ارمیا 🧔به سمت حاج علی 👨🦳رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، #خوشبخت بشید!
ارمیا😘 دست پدر را بوسیده بود.
این هم #آرزوی_آخرش "حاج علی پدرش شده بود."
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🔻حضور در جنگ تحمیلی 🌴با شروع #جنگ_تحمیلی، شهید🥀 ردانی پور به همراه عدهای از همرزمان خود از کردستان
🔻شهادت
🥀شهید ردانی پور ۲۵ ساله بود که با #همسر یکی از شهدا ازدواج کرد و 🗓دو هفته پس از ازدواجش یعنی پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۲ در منطقه #حاج_عمران در حالی که #فرماندهی_لشگر_امامحسین_علیهالسلام را به عهده داشت طی #عملیات والفجر ۲ بر اثر #اصابت تیر به پشت جمجمهاش به #شهادت رسید. #پیکر_پاکش بر #خاک پاک جبههها باقی ماند و #هرگز_برنگشت.