eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
592 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری ❤️ قسمت ۶۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۳ : 🔻 +آرام روی تخت🛏 دراز کشید و خود را سر جای همیشگیِ مردش کرد: 🕊_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما❄️ میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟! +گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب 😴 او را در آغوش کشید... 🕊-آیه بانو... بانو! آیه لبخند☺️ زد: _برگشتی مهدی؟ 🕊_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا شدی بانو!، واسه همینه که موندی بانو! آیه لب 🥺ورچید: _نخیرم! من تنها نیستم، خیلی‌ام دختر خوب و حرف گوش کنی‌ام! 🕊_تو همیشه بودی بانو! _زمین تکان خورد... آیه نگاهی به اطراف کرد. مردش لبخند میزد، انگار روی کِشتی🛳 بودند. مهدی به او نزدیک شد. را از سرش برداشت و دیگری روی سرش کشید. باز لبخند😊 زد و آیه به عقب کشیده شد. خود را روی دید... کشتیِ 🛳مهدی وارد آب‌های آزاد شد، و از تمام کشتی‌های اطراف جدا شد، دور و دورتر شد... آیه فریاد زد:🗣 _مهدی!! از خواب💤 پرید... نفس گرفت؛ رو به عکس مردش کرد: " کجایی مرد من!؟ چرا را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیه‌ات را میشناسی!" +از پدر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده اش را خوب میفهمید، عوض کردن ، عوض کردن است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت. از جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی تخت🛏 نشست... صدای در خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. پشت در بود! +سلام خانم علوی!🤚 _سلام آقای کلانی!🤚 کلانی: _تسلیت◾️ عرض میکنم خدمتتون! _ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده! _به خاطر خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه🏚 رو تخلیه کنید! آیه ابرو 😠درهم کشید: _منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم! _همسرم دوست نداره حالا که همسرتون کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه🏚 رو خالی کنید! محکم و جدی گفت: _با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز📿 میخونم، جای شک‌دار نماز نمیخونم! خونه🏡 پیدا کردم باهاتون تماس📞 میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار! در را بست... پشت در🚪 نشست. "رفتی و مرا خانه به دوش🐌 کردی؟ گناهم چیست که تو رفته‌ای؟" به پدر که زنگ📞 زد، صدایش میلرزید. شب پدر رسید... آیه میکرد برای که باید آنقدر زود دل🫀 بکند. به جای جای خانه🏚 نگاه میکرد... این آخرین خانه آیه و مردش بود؛ چگونه بکند از این ؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۴ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۵ : 🔻 _...اگه جوابت +مثبت باشه بعد از 🗓سالگرد سینا یه براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که بازم خونه‌ی🏚 بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید. تا چند روز دیگه برای بردن میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم 👰‍♀میشی؟ چراغ💡 خونه‌ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت💖 داره! اول فکر کردم به خاطر بچه‌ست🚼، اما دیدم نه... صدرا 🧑‍🦱با دیدن تو لبخند 😄میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه🏠؛ پسرم بهت دل💞 بسته، امیدوارم دلش نشکنه💔! سرش را پایین انداخت. قند در دل💓 صدرا آب میکردند! " چه خوب راز دلم 💗را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل من بود؟" بلند شد و به سمت اتاقش رفت. خانم وسط را گفت: _بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون بود این ازدواج💍. محبوبه خانم: _ نیست. تا هر وقت⏳ لازم میدونه فکر کنه، اونقدر و هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم! "فکر دل ♥️مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری را تاب بیاورم مادر؟" صدرا 🧑‍🦱نفس کم آورده بود، حتی زمان⏳ از هم حالش اینگونه نبود! "چه کرده‌ای با این دلم💓 خاتون؟ چه کرده‌ای که خود و من تو!" رها کودکش🚼 را در آغوش داشت ، و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگی‌اش فکر میکرد جز شدن برای صدرا🧑‍🦱! عروس👰‍♀ خانواده‌ی صدر شدن! مهدی🚼 را مقابلش قرار داد: " بزرگ شوی چه میشود من؟ چه میشود بدانی کسی برایت کرده که برادرش را از تو گرفته است؟ چه بر سرت می‌آید وقتی بدانی تو را نخواست؟ من تو را ! را آن روز هم خواهی دید؟ دل‌نگرانی‌هایم🥺 را میریزی؟ من عاشقانه‌هایم❣ را خرجت میکنم! تو فرزند🚼 میشوی برایم؟ _گمانم نبود که تا همیشه در این خانه🏚 باشم! گمانم بود که مادری برایت می‌آید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم😨 از فرداهایم! دل زدنم‌هایم را برای دیر آمدن‌هایت را میبینی؟ بزرگ که شوی پسر🧑 میشوی برای ؟ به این چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبت‌هایش ! چه بگویم به مردی که می‌خواهد یک شبه شود، شود! " +دست کوچک پسرش✋ را بوسه😘 میزد که در باز شد. رها از گوشه‌ی چشم مرد خانه را دید: " برای چه آمده‌ای مرد؟ به دنبال چه آمده‌ای مرد؟ طلب چه داری از من، که دنبالم می‌آیی...؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۳ : 🔻 📍این دختر عجیب ارمیا! رها میگفت آیه خانم مادرشو چند سال🗓 پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله👦 بوده تو یه عجیب میمیره! _مثل اینکه میخواستن برن . آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین🚗 بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابه‌جا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش🏃‍♂ میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر👦 آیه خانم تو اون حادثه میمیره! حاج علی هم که افسرده😔 میشه و مجبور به عوض کردن خونه🏠 میشن! بعد از همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه گرفته و باقی پولشو💴 داد به که بتونه خونه‌ی بهتری کرایه کنه! ارمیا: _روز اولی که خونه‌شون🏚 رو دیدم فکر کردم بچه بوده، همه‌ش اشتباه فکر کردم! صدرا: _همه اشتباه میکنن. ارمیا: تو که خانواده‌ش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمه‌ای، خاله‌ای، دایی‌ای چیزی نداره؟ صدرا ابرو بالا🤨 انداخت: _نکنه قصد ازدواج💍 داری؟ +لحنش بود و لبخند روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد: _قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟ صدرا: _متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم نکن! ارمیا: _رو فامیلای تو چی؟ صدرا آه کشید. هنوز که معصومه زد، درد داشت: _فامیل من نداره! ارمیا: _چرا 😔پکر شدی؟ صدرا: با ازدواج کرد! ارمیا ابرو😠 در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت: _متاسفم! صدرا: هزار بار بهش گفتم برادر من، پای و رو به خونه زندگیت باز نکن! رفت و آمد داره، لااقل طرف رو و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش باشه و پی نباشه، هرچی رها پاک و و بی‌آلایش و با ایمانه، رامین🧑‍🦰 بویی از نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن! ارمیا: _شاید چون خانم کسی مثل خانم رو کنارش داشت. صدرا: _آره! میتونه زندگی‌ها رو زیر و رو کنه! +ارمیا به دوستی خود با اندیشید ،که سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست بود سیدمهدی! چیزی مثل آیه و رها! ارمیا را از زندگی گذشته‌اش بیرون کشید و را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۱۰۳ : 🔻 📍دم رفتن به آیه گفت: _من هنوز منتظرم! دفعه‌ی بعد... آیه پاکت💌 نامه‌ای به سمت ارمیا🧔 گرفت. ارمیا حرفش را قطع کرد. آیه: _چند تا پاکت📨 از برام مونده! یکی برای بود، یکی ، یکی وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره دخترکش بشه! آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! و حیا به این میگویند دیگر؟ صدای دست زدن 👏بلند شد... ارمیا خندید😃 و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد: ✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل♥️ آیه‌ای را به دست آوری که روزی دنیا🌏 را برایش زیر و رو میکردم! تمام را... را، را، را به دستت میدهم! باش! باش! باش! جای پر کن! آیه‌ام شکننده💔 است! مواظب دلش❤️‍🩹 باش! دخترکم🧒 پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به و بعد به میسپارم... ارمیا نامه📃 را در پاکت💌 گذاشت ، و پاکت را در جیبش. لبخند 😊جزء لاینفک صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود! صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا! ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد! آیه گونه‌هایش رنگ گرفت. رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر ! ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟ آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت! زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته! ارمیا نگاهش را با عشق♥️ با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود. محمد: داداشم داره داماد 👨‍⚖میشه! ِکل کشید . و صدرا🧑‍🦱 ادامه داد: _پیر پسر ما هم داماد👨‍⚖ شد! ارمیا 🧔به سمت حاج علی 👨‍🦳رفت: _حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟ حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، بشید! ارمیا😘 دست پدر را بوسیده بود. این هم "حاج علی پدرش شده بود."ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🔻حضور در جنگ تحمیلی 🌴با شروع #جنگ_تحمیلی، شهید🥀 ردانی پور به همراه عده‌ای از همرزمان خود از کردستان
🔻شهادت 🥀شهید ردانی پور ۲۵ ساله بود که با یکی از شهدا ازدواج کرد و 🗓دو هفته پس از ازدواجش یعنی پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۲ در منطقه در حالی که را به عهده داشت طی والفجر ۲ بر اثر تیر به پشت جمجمه‌اش به رسید. بر پاک جبهه‌ها باقی ماند و .