eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
592 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۷ : 🔻 رویا شوکه😲 گفت: _تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست🖐 بلند کردی؟!... صدرا؟! صدرا: _به همون که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی گفتی؟ همه رو شکستی! _رویا خواست چیزی بگوید که مادر صدرا بلند شد: _بسه رویا! به من زنگ زدی که خبر صدرا رو بگیری، اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونه‌ی🏡 من داری به پسرم میکنی؟ برگرد برو خونه‌تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی😠 هستی هم صدرا🧑‍🦱! بعدا درباره‌ش صحبت میکنیم! کلمه‌ی بعداً را شیر کرد: _چرا بعداً؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه🏠 بره! هم خودش و هم اون دوست ! صدرا از میان دندان‌های کلید شده‌اش🥶 غرید: _خفه شو رویا... ! کسی به در🚪 کوبید،... یخ کرد. صدرا 🧑‍🦱دست روی سرش گذاشت. محبوبه خانم لب گزید. "شد آنچه نباید میشد!" _در را خود باز کرد، آمده بود حقش را بگیرد... پا پس نمی‌کشید... که وارد شد، حاج علی گفت. صدرا: _بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی🌃 آرامش شما به هم خورد! صدرا بود. های رویا واقعا کرده بود، اما آیه بود. مثل همیشه آرام بود: _فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید. +با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟ _شنیدم به رها گفتی با دوست باید از این خونه🏠 بری، اومدم ببینم مشکل کجاست! +حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مُرده؟ خب به درک! به من چه! چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من شدی؟ _این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟ این بار آخرت بود! شوهر من مُرد؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره! همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه🏠 زندگی میکنم! من با خانم صحبت کردم، هم ایشون بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟ رویا جیغ زد: _من قراره توی اون خونه🏠 زندگی کنم! آیه ابرویی🤨 بالا انداخت: _اما به من گفتن که اون خونه🏠 مال آقا صدرا و که میشه ! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟ رها سر به زیر انداخت و لب گزید. 😶 صدرا🧑‍🦱 نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش رفت برای 🥺 همسرش! مجبوبه خانم نگاهش 🧐خریدارانه شد. دخترک روی چشم، با آن قیافه‌ی ، دلنشینی خاصی داشت... دخترکی که سیاه‌بخت شده بود...!!!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۹ : 🔻 با عصبانیت😡 رو برگرداند سمت در🚪: _من میرم، اما تماس پدرم باشید! صدرا: _هستم! رفت و دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم👣 به سمت در🚪 برمیداشت که صدایی شد: +من شما و حاج آقا شدم، روم سیاه! صدرا🧑‍🦱 ادامه‌ی حرف مادرش را گرفت: _به خدا شرمنده‌ام🥺 حاجی! حاج علی: _شرمنده‌ی ما نباش! دختر من برای خودش نیومده بود، برای رها خانم بود که اومد! حاج علی که با آیه‌اش رفت، صدرا🧑‍🦱 نگاهش👀 به رها🧕 افتاد: _تو هم خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم خانم که میاد وسط مثل یه میجنگی! محبوبه خانم: _حتما دکتر👩‍🔬 خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش🫀 که وسط بیاد میتونه کنه، مثل همدمته! رها: _شرمنده که صدام🗣 بالا رفت، ببخشید! رفت و جوابی به حرف‌های زده شده نداد، و نکرد، فقط رفت... " کجا رفتی ؟ دل❤️‍🩹 به صدایی دادم که در پی این و آن‌سو میرفت! دل❤️‍🩹 به خوش کرده بودم! دل به من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم💖 وسط نیامده از آنم میشوی! کجا رفتی ؟چه کرده با دلت💔 این آیه؟ چه کرده که میشود ؟ چه کرده که اشکش 😢میشود ؟ چه کرده که میشوی برایش؟ چه کرده این آیه‌ی روزهایت ؟ به من هم بیاموز که سخت این روزمرگی‌هایت گشته‌ام! من درگیر توئم رها..." رها رفت و نگاه👀 صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند! که سر بر نهاد، بغضش 😔شد اشک😢 و اشکش شد هق هق برای آیه‌ای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرف‌های رویای همسرش اشک😭 ریخت. رو به آسمان🌃 کرد: " خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " " باشه، منم میگم شکر! "🤲 به روزهایی که میتوانست از امروز باشند اندیشید. به .... که شد زن دوم مردی 👱‍♂که یک پسر👦 داشت. به که مادرش از میخورد! به 😫 که از بددهنی میکشید. "مادرم! چه روزهای را گذرانده‌ای! این روزهایت به نگرانی😔 سرنوشت من می‌گذرد؟ منی که این روزها، آرام‌تر از تمام روزهای آن خانه‌ی🏚 پدری‌ام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک😭 مهمان چشمانت شد!"ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۱ : 🔻 رها: _آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب میگرفتی! آیه: _نیاز دارم به کار! سرم باشه برام بهتره! 🕙 ساعت 10 صبح رها با مشغول صحبت بود. در اتاق🚪 با ضرب باز شد،... رها چشم 👀به سمت در گرداند، بود. +پس اینجا کار میکنی؟ _لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در هستم! +بد نیست تو که اینقدر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون👹 نیاد وسطتون! رها زد: _لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با تماس بگیرید! پوزخندی 😏زد: +جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن! _رها شده بود. معذرت‌خواهی کرد و مشاوره‌ای که دقایق ⏳آخرش بود را به پایان رساند. با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد. +از زندگی من برو بیرون! _من توی زندگی تو نیستم. +هستی! وقتی اسمت توی صدراست یعنی وسط زندگی منی! _من به خودم وارد زندگی آقای نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون. +بالاخره که صدرا میده، تو زودتر برو! _کجا برم؟ +تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه🏠 برو! من صدرا رو راضی میکنم. _هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به شما زندگی نمیکنه! +و این توئه... تو بری همه چیز درست میشه! _رویا فریاد 🗣زد و آیه گرفت. را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد شده بود و سنگینی‌اش هر روز بیشتر میشد. _در اتاق🚪 رها را باز کرد. چند اتفاق افتاد... رو گرداند سمت در و نگاه 👀به دوخت. _رویا آیه را دید و شد و فریاد🗣 زد: _همه‌ش شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش! _رها چشم👀 از آیه نگرفت. نگاهش آیه‌اش بود. _رویا به سمت رهایی رفت که بود مقابل میزش و نگاه 👀به داشت. با کف✋ دست به سینه‌ی رها زد. رهایی که نبود و با آن ضربه، به زمین و چشم‌هایش بسته😔 شد. _آیه زد و نگاهش رهای بی‌حرکت شد. خون🩸 روی زمین را که قرمز کرد، دکتر 👨‍🔬صدر و مشفق هم رسیدند... که رها را دید کشید... ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۳ : 🔻 📍نام فامیل رها که به صدرا معرفی شد برایش عجیب😧 بود! چرا این موضوع را مطرح کرده‌اند؟ _صدایی را پاره کرد: _صدرا، زودتر منو از اینجا ببر! "رویا اینجا چه میکنی؟" صدرا: _اینجا چه خبره؟ افسر نگهبان: _مگه شما خبر ندارید؟😳 سری به نشان نه تکان داد و اخم😠 افسر نگهبان در هم رفت: _شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای میان و این خانم برای همین نرفتن ! آقای شریفی: _مشکلی نیست، ایشون دخترم هستن، الان رضایت میدن! افسرنگهبان: _نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟ آقای شریفی: _هر دو! افسر نگهبان سری به حالت افسوس😐 تکان داد و رو به صدرا توضیح داد: _این خانم به جرم به خانم دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ میدید یا دارید؟ +سعی کرد ذهنش🧐 را به کار بیندازد، رهای این روزهایش در بیمارستان🏥 بود. آیه چه گفت؟ هنوز به نیامده! رویا در و رضایت صدرا را میخواست؟ چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟! صدرا 🤔چه کسی بود؟ در تمام این زندگی‌اش چه کسی بود؟ رویا دیشب🌃 چه گفته بود؟ رها که صبح با لبخند😁 سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روزهای گذشته با او حرف زده بود! رویا کجای این بود؟ صدرا: _چه بلایی سر اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت🛏 بیمارستانه؟ آقای شریفی: _چیزی نشده، الان مهم اینه که رو ببریم بیرون، اون ترسیده😨! "رهایش هم میترسید😨، وقتی او شده بود! وقتی داد زده بود، حتما باز هم ترسیده😰 بود! رهایش را ترسانده‌اند؟ این روزها رها از همیشه ترسان‌تر😱 بود. صدرا که را دیده بود و بود! صدرا: _پرسیدم چی شده؟ چرا بیمارستانه🏥! آقای شریفی: _چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو کردی؟ +صدرا رو به کرد: _چی شده؟ لطفا شما بهم بگید! افسر نگهبان: _طبق ... رویا به میان حرفش دوید: _اون دوستشه، هرچی گفته گفته! افسر نگهبان: _ باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون ! این آقا هم انگار به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته ، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو دادن، همسرتون زمین میخورن و میشن! ضربه‌ای که به سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به‌هوش نیومدن؛ دکتر👨‍🔬 میگه تا به‌هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کی به‌هوش بیان...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۵ : 🔻 📍معاینه‌ها که انجام شد رها نگاهش🧐 را از پنجره به آسمان🌒 دوخت. آسمان غبار گرفته! صدرا: _خوبی رها؟ _رها# تلخ شد، شد، برای مردی که میخواست مرد باشد برایش: _خوب؟ باید تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید! صدرا: _رها! این حرفا چیه؟ تو زن 🚺 منی رها: _زنت اومد دنبال ، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف🗣 میزنه، گفتم صدرا 🧑‍🦱این روزا به حرف‌تو نیست، گفت توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه دل💔 میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش 🥰داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که تو رو حقش میدونه! من چیه؟ صدرا: _آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه! رها: نه تو خونه‌ی🏠 پدرم جا دارم نه تو خونه‌ی شوهرم🚹، چی درست میشه؟ +آیه مداخله کرد: _رها... این توئه، مواظب باش نشی! از اتاق بیرون رفت. نیاز داشت خودش را دوباره ، آخر دلش شکسته 💔بود! صدرا☹️ حس شکست میکرد. این روزهایش 😖خسته بود... خسته 😫بود و مردش نبود. خسته😩 بود و مردش نبود. _زود بود که باشد برای ! رها آیه میخواست برای ... _رها آیه میخواست برای ؛ آیه شاید آیه‌ی خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود. +رها را که به خانه 🏡 آوردند، خانم با لبخند🙂 نگاهش کرد: _خوبی مادر؟ _رها نگاهش رنگ تعجب😳 گرفت. لبخند😊 محبوبه خانم عمیق‌تر شد: _اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب😟 کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این باعث شد تو به زندگی ما بیای +نگاه 🙂رها به پشت سر محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش میکرد. _مامان! +جانم دخترکم؟ _رها خود را در مادر رها کرد و هر دو گریستند😭... رها اشک صورت مادر را پاک کرد: _اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟ +هفته قبل پدرت کرد و ...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۷ : 🔻 _محبوبه خانم: _ ما رو ببخشه، 📍اون‌موقع زیاد بود. اون‌موقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد💍 کنه که صدرا🧑‍🦱 جلوشو گرفت. میگفت یا بدید یا کنید؛ مخالف بود. _خودش و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با ازدواج💍 کنه. بهم گفت کنم تا یکسال⏳ بگذره و دختره رو میده که بره سراغ زندگیش! _میگفت با اون سن و سال این دختر رو میکنه تا زنده است میشه دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم! حاج علی: _پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال📆 بهش سخت نگذره! محبوبه خانم: _فکر کنم دل💓 صدرا لرزیده براش! با رفتارای بدش خیلی بد از چشم😏 همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا🧑‍🦱 هم علاقه‌ای بهش نداره! همه‌ی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه! حاج علی: بسپرید ، خدا خودش رو براشون رقم میزنه ان‌شاالله🤲 آیه لبخند😊 زد به مادرانه‌های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمی‌آمد رها عروس👰‍♀ خانه‌اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود... 🌺🍃چند روزی تا مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این🏡 خانه عزادار😩 بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر می‌آمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط میداند...! *** ☎️تلفن زنگ خورد. روز بود ، و همه در خانه 🏡بودند؛ صدرا 🧑‍🦱جواب داد و بعد از دقایقی⏳ رو به خانم کرد: _مامان... آماده شو بریم! بچه‌ی 🚼سینا به دنیا اومده. خانم اشک😢 و لبخندش ☺️در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان🏥 رساندند. صدرا: _مامان، تو رو خدا گریه😥 نکن! الان وقت ؛ امروز شدی ها! خانم اشک😥 را از روی صورتش پاک کرد: _جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو🚼 بغل میکرد! _پرستار👩‍🔬 بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که رو برگرداند. محبوبه خانم: _چی شده عروس👰‍♂ قشنگم؟ چرا بچه‌تو 🚼بغل نمیکنی؟ معصومه: _نمیخوام ببینمش! صدرا: _آخه چرا؟ _عمویش جوابش را داد: _معصومه نمیتونه بچه🚼 رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج💍 کنه! یه زن که بچه داره خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه خوب داره،امابچه 🚼 رو قبول نمیکنه! صدرا ابرو در هم کشید😠: _هنوز معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا چهارماه و ده روز صبر کنه، شما مادر عزادار🥺 منو نگه نداشتین، لااقل حرمت رو حفظ کنید! _صدرا🧑‍🦱 از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف☹️ تکان داد و کودک را از پرستار👩‍🔬 گرفت: _خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس! +کودک🚼 را در آغوش گرفت و اشک😢 روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت: _صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد! _چقدر درد دارد که را با به کامت بریزند! ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۹ : 🔻 📍صدرا 🧑‍🦱به پهنای صورت لبخند😂 زد... "ممنونم 🙏! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که میشوی برای تنهایی‌های یادگار برادرم! تو خدا هستی خاتون!" در اتاقی که با شریک شده بود نشسته و مقابلش روی زمین در 😴خواب بود. در زد و وارد شد: _مبارکه! زودتر از من شدی ها! هنوز نگاهش👀 به مهدی بود: _میترسم😰 آیه، من از مادری هیچی نمیدونم! آیه: _مگه من میدونم؟ مادرت هست، هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی♥️ رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با ، این بچه 🚼 خیلی که تو مادرش شدی، که صدرا 🧑‍🦱پدر شد براش! سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. 🥺 "طفلک من!" رها: _آیه کمکم میکنی؟ من میترسم!😨 آیه: _من همیشه هستم، تا زنده‌ام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۴ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۵ : 🔻 _...اگه جوابت +مثبت باشه بعد از 🗓سالگرد سینا یه براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که بازم خونه‌ی🏚 بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید. تا چند روز دیگه برای بردن میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم 👰‍♀میشی؟ چراغ💡 خونه‌ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت💖 داره! اول فکر کردم به خاطر بچه‌ست🚼، اما دیدم نه... صدرا 🧑‍🦱با دیدن تو لبخند 😄میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه🏠؛ پسرم بهت دل💞 بسته، امیدوارم دلش نشکنه💔! سرش را پایین انداخت. قند در دل💓 صدرا آب میکردند! " چه خوب راز دلم 💗را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل من بود؟" بلند شد و به سمت اتاقش رفت. خانم وسط را گفت: _بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون بود این ازدواج💍. محبوبه خانم: _ نیست. تا هر وقت⏳ لازم میدونه فکر کنه، اونقدر و هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم! "فکر دل ♥️مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری را تاب بیاورم مادر؟" صدرا 🧑‍🦱نفس کم آورده بود، حتی زمان⏳ از هم حالش اینگونه نبود! "چه کرده‌ای با این دلم💓 خاتون؟ چه کرده‌ای که خود و من تو!" رها کودکش🚼 را در آغوش داشت ، و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگی‌اش فکر میکرد جز شدن برای صدرا🧑‍🦱! عروس👰‍♀ خانواده‌ی صدر شدن! مهدی🚼 را مقابلش قرار داد: " بزرگ شوی چه میشود من؟ چه میشود بدانی کسی برایت کرده که برادرش را از تو گرفته است؟ چه بر سرت می‌آید وقتی بدانی تو را نخواست؟ من تو را ! را آن روز هم خواهی دید؟ دل‌نگرانی‌هایم🥺 را میریزی؟ من عاشقانه‌هایم❣ را خرجت میکنم! تو فرزند🚼 میشوی برایم؟ _گمانم نبود که تا همیشه در این خانه🏚 باشم! گمانم بود که مادری برایت می‌آید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم😨 از فرداهایم! دل زدنم‌هایم را برای دیر آمدن‌هایت را میبینی؟ بزرگ که شوی پسر🧑 میشوی برای ؟ به این چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبت‌هایش ! چه بگویم به مردی که می‌خواهد یک شبه شود، شود! " +دست کوچک پسرش✋ را بوسه😘 میزد که در باز شد. رها از گوشه‌ی چشم مرد خانه را دید: " برای چه آمده‌ای مرد؟ به دنبال چه آمده‌ای مرد؟ طلب چه داری از من، که دنبالم می‌آیی...؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۷ : 🔻 آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش👀، رفتارش، اصلا از اون بچه‌ای 🚼که به تو سپرد معلوم بود که یک شده، تو هم که میدونم هنوز بهش داری! رها: _من نمیشناسمش! آیه: _ ، اما بدون اون ؛ تو قلب 💖مهربونی داری، شوهرتو برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا کنی! اون مرد خوبیه... به تو داره تا آدم دنیا بشه! کن رها! تو مهربونترینی! رها: _کاش بودی آیه! آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس 👰‍♀شدی و من باید از اون خونه🏠 برم! رها: _نه؛ معصومه داره میبره! گفته خونه🏠 رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی! آیه: _پس تمومه دیگه، رو گرفتین؟ رها: _نه آیه، گفتن که اگه میتونم بگیرم و با مادرم تو همون زندگی کنم! آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی حلال خداست! رها: _ما خیلی با هم داریم! آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید هم باشن! رها:_ چی؟ آیه: _اون داره تو میشه، چندباری اومد بالا با حرف زد. فهمیدم که داره میده. پسر مردم از دست رفت.. +هر دو خندیدند😄. رها دلش💝 آرام شده بود..خوب است که را دارد! 📅آخر هفته بود که آیه بازگشت، شده بود. از وقتی که رفت شده بود... دل ❤️‍🩹میسوزاند برای خم شده‌ی آیه‌اش! آیه دل 💓میزد برای رهایش! آیه: _امشب🌓 چی میخوای بپوشی؟ رها: _من برم، برای چی برم جشن نامزدی💍 معصومه؟ آیه: _تو باید بری! ازت خواسته کنارش باشی، امشب🌗 برای اون و مادرش سخت‌تره! رها: _نمیفهمم چرا داره میره! ِ آیه : داره میره تا به خودش کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با اضافه‌ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟ رها: _لباس👗 ندارم آیه! آیه: _به صدرا 🧑‍🦱گفتی؟ رها: _نه؛ خب روم نشد بگم! آیه لبخند☺️ زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟ رها: _قشنگه. آیه: _بپوشش! _آیه بیرون رفت و رها را تن کرد. آیه زیبایی را به سمت رها گرفت... _بیا اینم برات ببندم! رها که آماده شد، از پایین رفت. صدرا🧑‍🦱 و خانم منتظرش بودند. _مهدی🚼 در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه👀 صدرا که به رهایش افتاد🧕، ضربان قلبش💓 بالا رفت...!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۱ : 🔻 🗓سه ماه بود که ارمیا 🧔به خود آمده بود! +کلاه کاسکتش🪖 را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانه‌ی🏡 صدرا دوخت. چیزی در دلش💗 لرزید. لرزه‌ای شبیه ! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا از دلم❤️‍🩹 بیرون نمیرود؟ تو که برای من بیش نبودی! چرا تمام زندگی‌ام شده‌ای؟ من تمام داشته‌های امروزم را از تو دارم." در افکار خود غرق🧐 بود که صدای صدرا🧑‍🦱 را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت! _ارمیا🧔 در آغوش صدرا رفت و گفت: _همین حوالی بودم، دلم برات تنگ❤️‍🩹 شده بود اومدم ببینمت! ارمیا 🧔نگفت گوشه‌ای از دلش❣،... نگران🥺 تنها شده‌ی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از گرفته است، نگفت آمده دلش❤️‍🔥 را آرام کند. وارد خانه 🏠شدند، نبود ، و این نشان از این داشت که طبقه‌ی بالا پیش است! صدرا🧑‍🦱 وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست: _کجا بودی این⏳ مدت؟ خیلی بهت زنگ 📞زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود! ارمیا: _قصه‌ی من ، تو بگو چی کارا کردی؟ از رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟ صدرا: _اون از این حرفاست که بخواد کنه مثل من بشه! ارمیا: _خب چیکار کردی؟ صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها! ارمیا: _با مادرت🧓 زندگی میکنید؟ صدرا: آیه خانم شدیم، 🗓یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم! ارمیا: _خوبه، ؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟ صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک ، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان! ارمیا: _چه خوب، دلم برای تنگ💔 شده بود. صدای رها آمد: _صدرا، صدرا! صدرا صدایش را بلند کرد: _من اینجام رها جان، چی شده؟ داریما! یاالله... در داشت باز میشد که بسته 🚪شد و صدای رها آمد: _آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان🏥، دردش شروع شده! صدرا بلند شد: _آماده شید من ماشین🚙 رو روشن میکنم. ارمیا 🧔زودتر از صدرا🧑‍🦱 بلند شده بود. "وای سید مهدی... کجایی؟! جاِی خالی تو را چه کسی پر میکند؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۳ : 🔻 📍این دختر عجیب ارمیا! رها میگفت آیه خانم مادرشو چند سال🗓 پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله👦 بوده تو یه عجیب میمیره! _مثل اینکه میخواستن برن . آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین🚗 بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابه‌جا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش🏃‍♂ میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر👦 آیه خانم تو اون حادثه میمیره! حاج علی هم که افسرده😔 میشه و مجبور به عوض کردن خونه🏠 میشن! بعد از همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه گرفته و باقی پولشو💴 داد به که بتونه خونه‌ی بهتری کرایه کنه! ارمیا: _روز اولی که خونه‌شون🏚 رو دیدم فکر کردم بچه بوده، همه‌ش اشتباه فکر کردم! صدرا: _همه اشتباه میکنن. ارمیا: تو که خانواده‌ش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمه‌ای، خاله‌ای، دایی‌ای چیزی نداره؟ صدرا ابرو بالا🤨 انداخت: _نکنه قصد ازدواج💍 داری؟ +لحنش بود و لبخند روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد: _قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟ صدرا: _متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم نکن! ارمیا: _رو فامیلای تو چی؟ صدرا آه کشید. هنوز که معصومه زد، درد داشت: _فامیل من نداره! ارمیا: _چرا 😔پکر شدی؟ صدرا: با ازدواج کرد! ارمیا ابرو😠 در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت: _متاسفم! صدرا: هزار بار بهش گفتم برادر من، پای و رو به خونه زندگیت باز نکن! رفت و آمد داره، لااقل طرف رو و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش باشه و پی نباشه، هرچی رها پاک و و بی‌آلایش و با ایمانه، رامین🧑‍🦰 بویی از نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن! ارمیا: _شاید چون خانم کسی مثل خانم رو کنارش داشت. صدرا: _آره! میتونه زندگی‌ها رو زیر و رو کنه! +ارمیا به دوستی خود با اندیشید ،که سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست بود سیدمهدی! چیزی مثل آیه و رها! ارمیا را از زندگی گذشته‌اش بیرون کشید و را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۹۶ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۷ : 🔻 📍نام ارمیا🧔 در خاطرش آنقدر بود که هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم👀 به راهش مانده بود. نگاهش را به همان عکس دوخت که مردش برای شهادت🥀 گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی🧑‍🎨 را در زمینه حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با ایستاده بود. سر بالا گرفته و ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش👀 روی قاب عکس دیگر دوخته شد... ... همان لحظه صدای آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون 📺دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با شهدای مدافع حرم💔 بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرف‌هایش گوش میداد. آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم👀 به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم🧒 بی‌پدر شد... الان فقط رو داریم! هیچ‌کسو ندارم! آقا! شما میکنی؟ برای دخترکم 🧒پدری میکنی؟ آقا دلت💖 آروم باشه ها... پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا دادی با سر رفت؟ دیدی سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه💞 تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت💝 قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش❤️‍🩹! از کودک یتیمش🧒! از یتیم داری‌اش! از نفس‌هایی که سخت شده بود این روزها! که به خانه‌اش🏠 رفته بود برای آوردن لباس‌های👕 مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با فیلم 🎞گرفت و همراه او اشک😭 ریخت. که به افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین 📷 را قطع کرد و آیه را در گرفت... آرامش کرد. 📆پنجشنبه که رسید، آیه بار بست! زمان⏳ زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش🧒 را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا🧑‍🦱 و مهدی👶، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده🚺 بود. بیخبر از مردی🚹 که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید