eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
593 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 7⃣ قسمت ۷:🔻 🛎ز
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 8⃣ قسمت ۸:🔻 📞گوشی را گذاشت و از خانه🏡 خارج شد. رها از 🪟پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین 🚓ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه بود! 🗣صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید: _از آقای رامین مرادی خبر دارید؟ +نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟! مامور: _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ +من پدرش هستم، شهاب مرادی! مامور: _پسر شما به اتهام قتل😳 تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم! +این حرفا چیه؟ قتل کی؟! مامور: _اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن! این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه🏡 شدند. 📍زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت: _باز چی شده که اومده؟! رها: _رامین یکی رو کشته! خودش با بهت😳 این جمله را گفت. _زهرا خانم به صورتش زد: _خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟ _تمام خانه🏡 را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد: _شما هستید؟ +بله! مامور: _آخرین بار کی دیدینش؟ _شهاب به جای همسرش جواب داد: _منکه گفتم از صبح☀️ که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش! 👈اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد. مامور: _شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم! _رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید: _شما بار کی رو دیدید؟ _زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. 😠شهاب تهدید وار گفت: _بگو از صبح 🌤که رفته خونه نیومده! _رها با پوزخند😏 به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت... ◇◇◇ چهل روز گذشته... 📍رامین همان بازداشت شده و در به سر میبرد. شهاب به آب و آتش🔥 زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد. رضایت به هر که باشد؛ حتی به بهای ... 😳 📍 گوشه‌ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی😄 سخن میگفت را می‌شنید: _بالاخره قبول کردن! رو بدیم رضایت میدن! بالاخره این دختره به یه 😳خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض ، از خون🩸 رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خون‌بس رو قبول کنن؛ عقد👰‍♂ همون عموئه میشه، بالاخره تموم شد! _هیجان و شادی😁 در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای را میفهمید؟ _این مرد بزرگ شده در با آیین و رسوم کهن چه از میداند؟ خدایا! مگر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟! _رها لباس‌های مشکی‌اش را تن کرد. شال مشکی🧕 رنگی را روی سرش بست. اشک🥺 در چشمانش نشست. _صدای🗣 پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم..... 💚ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 9⃣ قسمت ۹ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 0⃣1⃣ قسمت ۱۰:🔻 📍 روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش😭 نگاه میکرد. " برایم غصه نخور مادر! اشک هایت😭 را نکن! من به این عادت دارم! من به این سینه‌ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها 'قد کشیده‌ام! گریه نکن😭 مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش👗👚🧥🥿 را جمع کرد. مادر لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! 📍خانواده مقتول خبر از خون‌بس🩸 بودن نداشتند! اگر میدانستند که یک را به عنوان داده‌اند، هرگز نمی‌پذیرفتند! این دختر که پدر نبود... این دختر که پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه 🏘هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش🫂 کشید: _گریه نکن😢 نفس من، گریه نکن جان رها! من چطور زندگی کنم! من بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با ازدواج💍 کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: _چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه 🏚برو! فرار کن! برو پیش ؛ از این مرد دور شو! این زندگی رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توام! نشو رها! _رها بوسه‌ای😘 روی صورت مادر نشاند: _اگه کنم تو رو میکنن! هم خودش، هم عمه‌ها! من درد کشیدن دوباره‌ی تو رو ندارم مامان! _زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد: _تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!🥺 رها بغض کرده، پوزخندی زد:😏 _یه روز میام دنبالت! یه روز تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم! وقتی سوار ماشین🚘 پدر شد، هنوز گریه😩 میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش🫀 اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟ به فکر 😇کرد! چند سال بود که بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. 📆چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در ثبت میکرد و هر سال 🎊 میگرفت؟ باید این روز را 🥰 میکرد؟ روز و را؟ چرا نمیکنند این از دنیای تیرگی‌ها را؟ 😣 چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت باشد پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟ پدر ماشینش🚘 را پارک کرد. رها چشمهایش 😔را محکم بست و زمزمه کرد: " محکم باش رها! تو میتونی! " نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی◾️ میخواست و سیاهی.آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین پر اشک😭 و آه را نمیخواست. گوش‌هایش👂 را فرمان نشنیدن داد؛ اما هنوز صدای ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره‌ی کفش‌های🥾 پدر کرد... کفش‌های مشکی براق واکس خورده‌اش برق میزد. تنها چیز امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه‌ای💍 خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی💐، نه .....ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 4⃣1⃣ قسمت ۱۴:🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 5⃣1⃣ قسمت ۱۵ :🔻 .....آرزوهای زیادی داشتیم، حتی بچه👶 هم انتخاب کرده بودیم. _این‌بار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!" -میترسم رو از دست بدم نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ تازه فهمیده من کردم،👰‍♂ قرار بود عقدت کنه اما نتونستم... نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو نداری؛ عموم ، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا دلم❤️‍🩹 برات ! حالا زندگی خودم رفته رو هوا... +از دست نمیدیدش! _از کجا میدونی؟ +میدونم! _از کار کردن تو یاد گرفتی؟ +از یاد گرفتم. _امیدوارم درست بگی! فردا شب🌖 رویا و من جمع میشن اینجا که صحبت کنن؛ ای کاش درست بشه! +اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا🤲 میکنم، شما هم دعا کنید آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دلخواهتون رو رقم بزنید! _تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟ +گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن. 🔻مرد، چیز زیادی از حرفهای نفهمیده بود؛ تمام درگیر و حرف‌هایش بود... رویایش اشک😭 ریخته بود، کرده بود، کرده بود برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه‌اش کرده بود؛ هرچند که نامش را بگذارند، مهم بود که در بود... مهم آنها بود که در دست آن دختر بود...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۷ : 🔻 _محبوبه خانم: _ ما رو ببخشه، 📍اون‌موقع زیاد بود. اون‌موقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد💍 کنه که صدرا🧑‍🦱 جلوشو گرفت. میگفت یا بدید یا کنید؛ مخالف بود. _خودش و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با ازدواج💍 کنه. بهم گفت کنم تا یکسال⏳ بگذره و دختره رو میده که بره سراغ زندگیش! _میگفت با اون سن و سال این دختر رو میکنه تا زنده است میشه دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم! حاج علی: _پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال📆 بهش سخت نگذره! محبوبه خانم: _فکر کنم دل💓 صدرا لرزیده براش! با رفتارای بدش خیلی بد از چشم😏 همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا🧑‍🦱 هم علاقه‌ای بهش نداره! همه‌ی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه! حاج علی: بسپرید ، خدا خودش رو براشون رقم میزنه ان‌شاالله🤲 آیه لبخند😊 زد به مادرانه‌های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمی‌آمد رها عروس👰‍♀ خانه‌اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود... 🌺🍃چند روزی تا مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این🏡 خانه عزادار😩 بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر می‌آمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط میداند...! *** ☎️تلفن زنگ خورد. روز بود ، و همه در خانه 🏡بودند؛ صدرا 🧑‍🦱جواب داد و بعد از دقایقی⏳ رو به خانم کرد: _مامان... آماده شو بریم! بچه‌ی 🚼سینا به دنیا اومده. خانم اشک😢 و لبخندش ☺️در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان🏥 رساندند. صدرا: _مامان، تو رو خدا گریه😥 نکن! الان وقت ؛ امروز شدی ها! خانم اشک😥 را از روی صورتش پاک کرد: _جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو🚼 بغل میکرد! _پرستار👩‍🔬 بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که رو برگرداند. محبوبه خانم: _چی شده عروس👰‍♂ قشنگم؟ چرا بچه‌تو 🚼بغل نمیکنی؟ معصومه: _نمیخوام ببینمش! صدرا: _آخه چرا؟ _عمویش جوابش را داد: _معصومه نمیتونه بچه🚼 رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج💍 کنه! یه زن که بچه داره خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه خوب داره،امابچه 🚼 رو قبول نمیکنه! صدرا ابرو در هم کشید😠: _هنوز معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا چهارماه و ده روز صبر کنه، شما مادر عزادار🥺 منو نگه نداشتین، لااقل حرمت رو حفظ کنید! _صدرا🧑‍🦱 از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف☹️ تکان داد و کودک را از پرستار👩‍🔬 گرفت: _خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس! +کودک🚼 را در آغوش گرفت و اشک😢 روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت: _صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد! _چقدر درد دارد که را با به کامت بریزند! ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۹ : 🔻 🏡همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای بلند شد. "خدایا چه کند؟ مردش با دیدن داماد🧑‍⚖ این عروسی می‌شکست! مرد بود و ... ... این را خوب میشناخت! در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش 👀را به صدرا 🧑‍🦱دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش😱!" _رنگ صدرا 😶‍🌫به سفیدی زد و بعد از آن سرخ😡 شد. صدایش زد: _صدرا! صدرا! _صدای محبوبه خانم رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش🫀 بود: _صدرا... مادرت! +صدرا نگاهش را از به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی 👶را دست رها داد و مادرش را در کشید و از بین دوید! 📍جلوی سی‌سی‌یو نشسته بودند که صدرا 🧑‍🦱گفت: _خودم اون برادر رو میکشم! رها دلش شکست💔! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش! صدرا: _آروم باشم که برن به من بخندن؟ گرفتن که داماد آینده‌شون زنده بمونه؟ با تو، با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد! رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده! _صدرا صدایش بلند شد:🗣 _کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر رو کی باید بده؟ رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست! صدرا: _قلبم 🫀داره میترکه رها! نمیدونی چقدر دارم! _محبوبه خانم در بود ، و اجازه‌ی بودن همراه نمیدادند. به خانه🏠 بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب😳 به آنها نگاه کردند. _صدرا 🧑‍🦱به اتاقش رفت و در 🚪را بست. _رها را که تعریف کرد زهرا خانم بغض🥲 کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش! در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب🌗 فکر میکرد؛ "اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج 💍کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی‌آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! _ امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! هم همین حرفها را به زده بود. حالا که در یک سر مسائل مالی💰، سینا مرده بود، بهانه‌ی شرکت را گرفته و زن همسرش شده بود...!"😳 ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید