🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 9⃣ قسمت ۹ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
0⃣1⃣ قسمت ۱۰:🔻
📍#رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش😭 نگاه میکرد.
" برایم غصه نخور مادر! اشک
هایت😭 را #حرامم نکن! من به این #سختیها عادت دارم! من به این #دردهای سینهام عادت دارم! من درد را میشناسم...
مثل تو! من با این دردها 'قد کشیدهام! گریه نکن😭 مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!"
لباسهایش👗👚🧥🥿 را جمع کرد.
مادر #مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود!
📍خانواده مقتول خبر از خونبس🩸 بودن #مادر نداشتند! اگر میدانستند که #دختر یک #خون_بس را به عنوان #خونبس دادهاند، هرگز نمیپذیرفتند! این دختر که #جان پدر نبود...
این دختر که #نفس پدر نبود!
این دختر، این مادر، در این خانه 🏘هیچ بودند، هیچ...
رها مادرش را در آغوش🫂 کشید:
_گریه نکن😢 نفس من، گریه نکن جان رها! من #بلدم چطور زندگی کنم! من #خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با #احسان ازدواج💍 کردم و رفتم! باشه؟
زهرا خانم: _چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه 🏚برو! فرار کن! برو پیش #آیه؛
از این مرد دور شو! این زندگی #نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توام! #خونبس نشو رها!
_رها بوسهای😘 روی صورت مادر نشاند:
_اگه #فرار کنم تو رو #اذیت میکنن! هم خودش، هم عمهها! من #طاقت درد کشیدن دوبارهی تو رو ندارم مامان!
_زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!🥺
رها بغض کرده، پوزخندی زد:😏
_یه روز میام دنبالت! یه روز #حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین🚘 پدر شد، #مادر هنوز گریه😩 میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش🫀 اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟
#رها به #احسان فکر 😇کرد!
چند سال بود که #خواستگارش بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند.
📆چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در #خاطرش ثبت میکرد و هر سال #جشن🎊 میگرفت؟
باید این روز را #شادی🥰 میکرد؟
روز #اسارت و #بردگیاش را؟ چرا #رها نمیکنند این #رهای_خسته از دنیای تیرگیها را؟ 😣
چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت باشد پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟
پدر ماشینش🚘 را پارک کرد.
رها چشمهایش 😔را محکم بست و زمزمه کرد:
" محکم باش رها! تو میتونی! "
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند!
دلش سیاهی◾️ میخواست و سیاهی.آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین #تصاویر پر اشک😭 و آه را نمیخواست.
گوشهایش👂 را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای #بوق ماشینها را میشنید.
نگاهش را خیرهی کفشهای🥾 پدر کرد... کفشهای مشکی براق واکس خوردهاش برق میزد. تنها چیز #براق امروز همین کفش ها خواهد بود.
امروز نه حلقهای💍 خواهد بود،
نه مهریهای، نه دسته گلی💐، نه #ماشین_عروسی.....
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید