eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
592 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۷ : 🔻 رویا شوکه😲 گفت: _تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست🖐 بلند کردی؟!... صدرا؟! صدرا: _به همون که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی گفتی؟ همه رو شکستی! _رویا خواست چیزی بگوید که مادر صدرا بلند شد: _بسه رویا! به من زنگ زدی که خبر صدرا رو بگیری، اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونه‌ی🏡 من داری به پسرم میکنی؟ برگرد برو خونه‌تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی😠 هستی هم صدرا🧑‍🦱! بعدا درباره‌ش صحبت میکنیم! کلمه‌ی بعداً را شیر کرد: _چرا بعداً؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه🏠 بره! هم خودش و هم اون دوست ! صدرا از میان دندان‌های کلید شده‌اش🥶 غرید: _خفه شو رویا... ! کسی به در🚪 کوبید،... یخ کرد. صدرا 🧑‍🦱دست روی سرش گذاشت. محبوبه خانم لب گزید. "شد آنچه نباید میشد!" _در را خود باز کرد، آمده بود حقش را بگیرد... پا پس نمی‌کشید... که وارد شد، حاج علی گفت. صدرا: _بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی🌃 آرامش شما به هم خورد! صدرا بود. های رویا واقعا کرده بود، اما آیه بود. مثل همیشه آرام بود: _فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید. +با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟ _شنیدم به رها گفتی با دوست باید از این خونه🏠 بری، اومدم ببینم مشکل کجاست! +حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مُرده؟ خب به درک! به من چه! چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من شدی؟ _این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟ این بار آخرت بود! شوهر من مُرد؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره! همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه🏠 زندگی میکنم! من با خانم صحبت کردم، هم ایشون بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟ رویا جیغ زد: _من قراره توی اون خونه🏠 زندگی کنم! آیه ابرویی🤨 بالا انداخت: _اما به من گفتن که اون خونه🏠 مال آقا صدرا و که میشه ! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟ رها سر به زیر انداخت و لب گزید. 😶 صدرا🧑‍🦱 نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش رفت برای 🥺 همسرش! مجبوبه خانم نگاهش 🧐خریدارانه شد. دخترک روی چشم، با آن قیافه‌ی ، دلنشینی خاصی داشت... دخترکی که سیاه‌بخت شده بود...!!!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۹ : 🔻 با عصبانیت😡 رو برگرداند سمت در🚪: _من میرم، اما تماس پدرم باشید! صدرا: _هستم! رفت و دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم👣 به سمت در🚪 برمیداشت که صدایی شد: +من شما و حاج آقا شدم، روم سیاه! صدرا🧑‍🦱 ادامه‌ی حرف مادرش را گرفت: _به خدا شرمنده‌ام🥺 حاجی! حاج علی: _شرمنده‌ی ما نباش! دختر من برای خودش نیومده بود، برای رها خانم بود که اومد! حاج علی که با آیه‌اش رفت، صدرا🧑‍🦱 نگاهش👀 به رها🧕 افتاد: _تو هم خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم خانم که میاد وسط مثل یه میجنگی! محبوبه خانم: _حتما دکتر👩‍🔬 خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش🫀 که وسط بیاد میتونه کنه، مثل همدمته! رها: _شرمنده که صدام🗣 بالا رفت، ببخشید! رفت و جوابی به حرف‌های زده شده نداد، و نکرد، فقط رفت... " کجا رفتی ؟ دل❤️‍🩹 به صدایی دادم که در پی این و آن‌سو میرفت! دل❤️‍🩹 به خوش کرده بودم! دل به من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم💖 وسط نیامده از آنم میشوی! کجا رفتی ؟چه کرده با دلت💔 این آیه؟ چه کرده که میشود ؟ چه کرده که اشکش 😢میشود ؟ چه کرده که میشوی برایش؟ چه کرده این آیه‌ی روزهایت ؟ به من هم بیاموز که سخت این روزمرگی‌هایت گشته‌ام! من درگیر توئم رها..." رها رفت و نگاه👀 صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند! که سر بر نهاد، بغضش 😔شد اشک😢 و اشکش شد هق هق برای آیه‌ای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرف‌های رویای همسرش اشک😭 ریخت. رو به آسمان🌃 کرد: " خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " " باشه، منم میگم شکر! "🤲 به روزهایی که میتوانست از امروز باشند اندیشید. به .... که شد زن دوم مردی 👱‍♂که یک پسر👦 داشت. به که مادرش از میخورد! به 😫 که از بددهنی میکشید. "مادرم! چه روزهای را گذرانده‌ای! این روزهایت به نگرانی😔 سرنوشت من می‌گذرد؟ منی که این روزها، آرام‌تر از تمام روزهای آن خانه‌ی🏚 پدری‌ام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک😭 مهمان چشمانت شد!"ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۱ : 🔻 رها: _آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب میگرفتی! آیه: _نیاز دارم به کار! سرم باشه برام بهتره! 🕙 ساعت 10 صبح رها با مشغول صحبت بود. در اتاق🚪 با ضرب باز شد،... رها چشم 👀به سمت در گرداند، بود. +پس اینجا کار میکنی؟ _لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در هستم! +بد نیست تو که اینقدر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون👹 نیاد وسطتون! رها زد: _لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با تماس بگیرید! پوزخندی 😏زد: +جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن! _رها شده بود. معذرت‌خواهی کرد و مشاوره‌ای که دقایق ⏳آخرش بود را به پایان رساند. با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد. +از زندگی من برو بیرون! _من توی زندگی تو نیستم. +هستی! وقتی اسمت توی صدراست یعنی وسط زندگی منی! _من به خودم وارد زندگی آقای نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون. +بالاخره که صدرا میده، تو زودتر برو! _کجا برم؟ +تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه🏠 برو! من صدرا رو راضی میکنم. _هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به شما زندگی نمیکنه! +و این توئه... تو بری همه چیز درست میشه! _رویا فریاد 🗣زد و آیه گرفت. را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد شده بود و سنگینی‌اش هر روز بیشتر میشد. _در اتاق🚪 رها را باز کرد. چند اتفاق افتاد... رو گرداند سمت در و نگاه 👀به دوخت. _رویا آیه را دید و شد و فریاد🗣 زد: _همه‌ش شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش! _رها چشم👀 از آیه نگرفت. نگاهش آیه‌اش بود. _رویا به سمت رهایی رفت که بود مقابل میزش و نگاه 👀به داشت. با کف✋ دست به سینه‌ی رها زد. رهایی که نبود و با آن ضربه، به زمین و چشم‌هایش بسته😔 شد. _آیه زد و نگاهش رهای بی‌حرکت شد. خون🩸 روی زمین را که قرمز کرد، دکتر 👨‍🔬صدر و مشفق هم رسیدند... که رها را دید کشید... ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۵ : 🔻 📍معاینه‌ها که انجام شد رها نگاهش🧐 را از پنجره به آسمان🌒 دوخت. آسمان غبار گرفته! صدرا: _خوبی رها؟ _رها# تلخ شد، شد، برای مردی که میخواست مرد باشد برایش: _خوب؟ باید تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید! صدرا: _رها! این حرفا چیه؟ تو زن 🚺 منی رها: _زنت اومد دنبال ، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف🗣 میزنه، گفتم صدرا 🧑‍🦱این روزا به حرف‌تو نیست، گفت توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه دل💔 میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش 🥰داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که تو رو حقش میدونه! من چیه؟ صدرا: _آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه! رها: نه تو خونه‌ی🏠 پدرم جا دارم نه تو خونه‌ی شوهرم🚹، چی درست میشه؟ +آیه مداخله کرد: _رها... این توئه، مواظب باش نشی! از اتاق بیرون رفت. نیاز داشت خودش را دوباره ، آخر دلش شکسته 💔بود! صدرا☹️ حس شکست میکرد. این روزهایش 😖خسته بود... خسته 😫بود و مردش نبود. خسته😩 بود و مردش نبود. _زود بود که باشد برای ! رها آیه میخواست برای ... _رها آیه میخواست برای ؛ آیه شاید آیه‌ی خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود. +رها را که به خانه 🏡 آوردند، خانم با لبخند🙂 نگاهش کرد: _خوبی مادر؟ _رها نگاهش رنگ تعجب😳 گرفت. لبخند😊 محبوبه خانم عمیق‌تر شد: _اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب😟 کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این باعث شد تو به زندگی ما بیای +نگاه 🙂رها به پشت سر محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش میکرد. _مامان! +جانم دخترکم؟ _رها خود را در مادر رها کرد و هر دو گریستند😭... رها اشک صورت مادر را پاک کرد: _اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟ +هفته قبل پدرت کرد و ...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴روایت جالب کارگردان اتاق فرمان شبکه خبر از یک قرآن که در زمان رژیم صهیونیستی کرد 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۹ : 🔻 📍صدرا 🧑‍🦱به پهنای صورت لبخند😂 زد... "ممنونم 🙏! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که میشوی برای تنهایی‌های یادگار برادرم! تو خدا هستی خاتون!" در اتاقی که با شریک شده بود نشسته و مقابلش روی زمین در 😴خواب بود. در زد و وارد شد: _مبارکه! زودتر از من شدی ها! هنوز نگاهش👀 به مهدی بود: _میترسم😰 آیه، من از مادری هیچی نمیدونم! آیه: _مگه من میدونم؟ مادرت هست، هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی♥️ رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با ، این بچه 🚼 خیلی که تو مادرش شدی، که صدرا 🧑‍🦱پدر شد براش! سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. 🥺 "طفلک من!" رها: _آیه کمکم میکنی؟ من میترسم!😨 آیه: _من همیشه هستم، تا زنده‌ام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۸۲ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۳ : 🔻 ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد از و و بچه‌ش🚼 بگذره و بره؟ لب باز کرد: _ ! حس اینکه از جا مونده‌های کربلاست... بود، همه‌ی روزاش🌅 شده بود ، همه‌ی شباش🌃 شده بود ! _از هتک حرمت حرم وحشت😱 داشت، یه روز گریه😢 میکرد و میگفت دوباره به حرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حُرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای✋ ابالفضل‌العباس (ع) ؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر؛ عمه‌م رو به خاک و خون 🩸کشیدن؛🥲 +گریه😭 میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر⛓ من بود... رهاش که کردم پر🕊 کشید! _آخه گریه‌های😭 سر نمازش 📿جگرمو آتیش🔥 میزد. آخه هر بار اتفاقی می‌افتاد به خودش میگفت بی‌غیرت! + مهدی بوی گرفته بود... مهدی دیدنی‌ها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای «هل من ناصر ینصرنی» رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟ ارمیا: _خودشو چی میدونست که رفت؟ حاج علی: _ سیلی صورت مادرش، فرق شکافته شده‌ی پدرش، جگر پاره پاره‌ی نور چشم پیامبر؛ هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ شهدای دشت نینوا، قرآن روی نیزه‌ها! 🥀📕 ارمیا: _پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن؟ حاج علی: _چون شکم‌هاشون از پر شده بود. که اگر شکمت از حرام پر نباشه، صداش حتی بعد از قرن‌ها هم زیاد سخت نیست! ارمیا: _از کجا بفهمم کدوم راه، راه ؟ حاج علی: _به گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ اسلامی که کودک🚼 6 ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرحم میشه روی زخم یتیم‌ها؟ اسلام دفاع از شبیه اسلام امام حسین علیه‌السلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچه‌ها سر می‌بُره؟😢 ارمیا: _شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال ، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم! حاج علی: _ بود که شد. فدک حق بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حق‌دارش گرفتن، یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین(ع). ارمیا: _اینکه شد و 👑! مردم باید انتخاب کنن! حاج علی: _اونا آفریده شدن برای بشر! اونا رو برای هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی 🎨 بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو بینی؟ اونا به همه هستن، به همه‌ی و باطل‌ها؛ به همه‌ی و نیست‌ها، به همه‌ی و راستی‌ها شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاش ما برای به مظلومه مهم تلاش ما برای حریم ولایته، امام حسین (ع) اونجا همه‌ی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به برسه؛ از چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث و ؛ نتیجه‌ش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفه‌ایم نه نتیجه! ارمیا: _من شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه! حاج علی: _نگاه کن! چراغ 💡روشنای دنیات هستن و چهارده دست 👋به سمتت دراز شدن، تمام غرق شده‌های این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بی‌برو برگرد قبولشون میکنن و نجاتشون میدن. خدا کارا رو دوست داره. در سکوت نگاهشان 👀میکرد. "چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکی‌هایت👦 کرده‌ای که یار جمع میکنی برای بازی‌ای که برایمان ساخته‌ای؟"ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۷ : 🔻 آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش👀، رفتارش، اصلا از اون بچه‌ای 🚼که به تو سپرد معلوم بود که یک شده، تو هم که میدونم هنوز بهش داری! رها: _من نمیشناسمش! آیه: _ ، اما بدون اون ؛ تو قلب 💖مهربونی داری، شوهرتو برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا کنی! اون مرد خوبیه... به تو داره تا آدم دنیا بشه! کن رها! تو مهربونترینی! رها: _کاش بودی آیه! آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس 👰‍♀شدی و من باید از اون خونه🏠 برم! رها: _نه؛ معصومه داره میبره! گفته خونه🏠 رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی! آیه: _پس تمومه دیگه، رو گرفتین؟ رها: _نه آیه، گفتن که اگه میتونم بگیرم و با مادرم تو همون زندگی کنم! آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی حلال خداست! رها: _ما خیلی با هم داریم! آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید هم باشن! رها:_ چی؟ آیه: _اون داره تو میشه، چندباری اومد بالا با حرف زد. فهمیدم که داره میده. پسر مردم از دست رفت.. +هر دو خندیدند😄. رها دلش💝 آرام شده بود..خوب است که را دارد! 📅آخر هفته بود که آیه بازگشت، شده بود. از وقتی که رفت شده بود... دل ❤️‍🩹میسوزاند برای خم شده‌ی آیه‌اش! آیه دل 💓میزد برای رهایش! آیه: _امشب🌓 چی میخوای بپوشی؟ رها: _من برم، برای چی برم جشن نامزدی💍 معصومه؟ آیه: _تو باید بری! ازت خواسته کنارش باشی، امشب🌗 برای اون و مادرش سخت‌تره! رها: _نمیفهمم چرا داره میره! ِ آیه : داره میره تا به خودش کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با اضافه‌ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟ رها: _لباس👗 ندارم آیه! آیه: _به صدرا 🧑‍🦱گفتی؟ رها: _نه؛ خب روم نشد بگم! آیه لبخند☺️ زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟ رها: _قشنگه. آیه: _بپوشش! _آیه بیرون رفت و رها را تن کرد. آیه زیبایی را به سمت رها گرفت... _بیا اینم برات ببندم! رها که آماده شد، از پایین رفت. صدرا🧑‍🦱 و خانم منتظرش بودند. _مهدی🚼 در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه👀 صدرا که به رهایش افتاد🧕، ضربان قلبش💓 بالا رفت...!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۹ : 🔻 🏡همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای بلند شد. "خدایا چه کند؟ مردش با دیدن داماد🧑‍⚖ این عروسی می‌شکست! مرد بود و ... ... این را خوب میشناخت! در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش 👀را به صدرا 🧑‍🦱دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش😱!" _رنگ صدرا 😶‍🌫به سفیدی زد و بعد از آن سرخ😡 شد. صدایش زد: _صدرا! صدرا! _صدای محبوبه خانم رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش🫀 بود: _صدرا... مادرت! +صدرا نگاهش را از به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی 👶را دست رها داد و مادرش را در کشید و از بین دوید! 📍جلوی سی‌سی‌یو نشسته بودند که صدرا 🧑‍🦱گفت: _خودم اون برادر رو میکشم! رها دلش شکست💔! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش! صدرا: _آروم باشم که برن به من بخندن؟ گرفتن که داماد آینده‌شون زنده بمونه؟ با تو، با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد! رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده! _صدرا صدایش بلند شد:🗣 _کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر رو کی باید بده؟ رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست! صدرا: _قلبم 🫀داره میترکه رها! نمیدونی چقدر دارم! _محبوبه خانم در بود ، و اجازه‌ی بودن همراه نمیدادند. به خانه🏠 بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب😳 به آنها نگاه کردند. _صدرا 🧑‍🦱به اتاقش رفت و در 🚪را بست. _رها را که تعریف کرد زهرا خانم بغض🥲 کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش! در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب🌗 فکر میکرد؛ "اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج 💍کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی‌آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! _ امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! هم همین حرفها را به زده بود. حالا که در یک سر مسائل مالی💰، سینا مرده بود، بهانه‌ی شرکت را گرفته و زن همسرش شده بود...!"😳 ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۱ : 🔻 🗓سه ماه بود که ارمیا 🧔به خود آمده بود! +کلاه کاسکتش🪖 را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانه‌ی🏡 صدرا دوخت. چیزی در دلش💗 لرزید. لرزه‌ای شبیه ! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا از دلم❤️‍🩹 بیرون نمیرود؟ تو که برای من بیش نبودی! چرا تمام زندگی‌ام شده‌ای؟ من تمام داشته‌های امروزم را از تو دارم." در افکار خود غرق🧐 بود که صدای صدرا🧑‍🦱 را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت! _ارمیا🧔 در آغوش صدرا رفت و گفت: _همین حوالی بودم، دلم برات تنگ❤️‍🩹 شده بود اومدم ببینمت! ارمیا 🧔نگفت گوشه‌ای از دلش❣،... نگران🥺 تنها شده‌ی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از گرفته است، نگفت آمده دلش❤️‍🔥 را آرام کند. وارد خانه 🏠شدند، نبود ، و این نشان از این داشت که طبقه‌ی بالا پیش است! صدرا🧑‍🦱 وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست: _کجا بودی این⏳ مدت؟ خیلی بهت زنگ 📞زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود! ارمیا: _قصه‌ی من ، تو بگو چی کارا کردی؟ از رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟ صدرا: _اون از این حرفاست که بخواد کنه مثل من بشه! ارمیا: _خب چیکار کردی؟ صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها! ارمیا: _با مادرت🧓 زندگی میکنید؟ صدرا: آیه خانم شدیم، 🗓یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم! ارمیا: _خوبه، ؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟ صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک ، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان! ارمیا: _چه خوب، دلم برای تنگ💔 شده بود. صدای رها آمد: _صدرا، صدرا! صدرا صدایش را بلند کرد: _من اینجام رها جان، چی شده؟ داریما! یاالله... در داشت باز میشد که بسته 🚪شد و صدای رها آمد: _آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان🏥، دردش شروع شده! صدرا بلند شد: _آماده شید من ماشین🚙 رو روشن میکنم. ارمیا 🧔زودتر از صدرا🧑‍🦱 بلند شده بود. "وای سید مهدی... کجایی؟! جاِی خالی تو را چه کسی پر میکند؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۳ : 🔻 📍این دختر عجیب ارمیا! رها میگفت آیه خانم مادرشو چند سال🗓 پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله👦 بوده تو یه عجیب میمیره! _مثل اینکه میخواستن برن . آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین🚗 بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابه‌جا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش🏃‍♂ میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر👦 آیه خانم تو اون حادثه میمیره! حاج علی هم که افسرده😔 میشه و مجبور به عوض کردن خونه🏠 میشن! بعد از همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه گرفته و باقی پولشو💴 داد به که بتونه خونه‌ی بهتری کرایه کنه! ارمیا: _روز اولی که خونه‌شون🏚 رو دیدم فکر کردم بچه بوده، همه‌ش اشتباه فکر کردم! صدرا: _همه اشتباه میکنن. ارمیا: تو که خانواده‌ش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمه‌ای، خاله‌ای، دایی‌ای چیزی نداره؟ صدرا ابرو بالا🤨 انداخت: _نکنه قصد ازدواج💍 داری؟ +لحنش بود و لبخند روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد: _قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟ صدرا: _متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم نکن! ارمیا: _رو فامیلای تو چی؟ صدرا آه کشید. هنوز که معصومه زد، درد داشت: _فامیل من نداره! ارمیا: _چرا 😔پکر شدی؟ صدرا: با ازدواج کرد! ارمیا ابرو😠 در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت: _متاسفم! صدرا: هزار بار بهش گفتم برادر من، پای و رو به خونه زندگیت باز نکن! رفت و آمد داره، لااقل طرف رو و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش باشه و پی نباشه، هرچی رها پاک و و بی‌آلایش و با ایمانه، رامین🧑‍🦰 بویی از نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن! ارمیا: _شاید چون خانم کسی مثل خانم رو کنارش داشت. صدرا: _آره! میتونه زندگی‌ها رو زیر و رو کنه! +ارمیا به دوستی خود با اندیشید ،که سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست بود سیدمهدی! چیزی مثل آیه و رها! ارمیا را از زندگی گذشته‌اش بیرون کشید و را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۹۶ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۷ : 🔻 📍نام ارمیا🧔 در خاطرش آنقدر بود که هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم👀 به راهش مانده بود. نگاهش را به همان عکس دوخت که مردش برای شهادت🥀 گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی🧑‍🎨 را در زمینه حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با ایستاده بود. سر بالا گرفته و ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش👀 روی قاب عکس دیگر دوخته شد... ... همان لحظه صدای آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون 📺دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با شهدای مدافع حرم💔 بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرف‌هایش گوش میداد. آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم👀 به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم🧒 بی‌پدر شد... الان فقط رو داریم! هیچ‌کسو ندارم! آقا! شما میکنی؟ برای دخترکم 🧒پدری میکنی؟ آقا دلت💖 آروم باشه ها... پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا دادی با سر رفت؟ دیدی سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه💞 تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت💝 قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش❤️‍🩹! از کودک یتیمش🧒! از یتیم داری‌اش! از نفس‌هایی که سخت شده بود این روزها! که به خانه‌اش🏠 رفته بود برای آوردن لباس‌های👕 مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با فیلم 🎞گرفت و همراه او اشک😭 ریخت. که به افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین 📷 را قطع کرد و آیه را در گرفت... آرامش کرد. 📆پنجشنبه که رسید، آیه بار بست! زمان⏳ زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش🧒 را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا🧑‍🦱 و مهدی👶، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده🚺 بود. بیخبر از مردی🚹 که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید