🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۷ : 🔻
رویا شوکه😲 گفت:
_تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست🖐 بلند کردی؟!... صدرا؟!
صدرا: _به همون #حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی گفتی؟#حرمت همه رو شکستی!
_رویا خواست چیزی بگوید که #صدای مادر صدرا بلند شد:
_بسه رویا! به من زنگ زدی که خبر صدرا رو بگیری، اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونهی🏡 من داری به پسرم #توهین میکنی؟ برگرد برو خونهتون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی😠 هستی هم صدرا🧑🦱! بعدا دربارهش صحبت میکنیم!
کلمهی بعداً #رویا را شیر کرد:
_چرا بعداً؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه🏠 بره! هم خودش و هم اون دوست #پاپتیش!
صدرا از میان دندانهای کلید شدهاش🥶 غرید:
_خفه شو رویا... #خفه_شو!
کسی به در🚪 کوبید،...
#رها یخ کرد. صدرا 🧑🦱دست روی سرش گذاشت. محبوبه
خانم لب گزید.
"شد آنچه نباید میشد!"
_در را خود #رویا باز کرد،
آمده بود حقش را بگیرد... پا پس نمیکشید... #آیه که وارد شد، حاج علی #یاالله
گفت.
صدرا: _بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی🌃 آرامش شما به هم خورد!
صدرا #دست_پاچه بود.
#حرف های رویا واقعا #شرمسارش کرده بود، اما آیه #آرام بود. مثل همیشه آرام بود:
_فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید.
+با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟
_شنیدم به رها گفتی با دوست #پاپتیت باید از این خونه🏠 بری، اومدم ببینم مشکل کجاست!
+حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مُرده؟ خب به درک! به من چه!
چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من
شدی؟
_این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟ این بار آخرت بود! شوهر من مُرد؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره! همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه🏠 زندگی میکنم! من با #محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون #راضی بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟
رویا جیغ زد:
_من قراره توی اون خونه🏠 زندگی کنم!
آیه ابرویی🤨 بالا انداخت:
_اما به من گفتن که اون خونه🏠 مال آقا صدرا و #همسرشه که میشه #رها! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟
رها سر به زیر انداخت و لب گزید. 😶
صدرا🧑🦱 نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به #زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش #مالش رفت برای #مظلومیت🥺 همسرش!
مجبوبه خانم نگاهش 🧐خریدارانه شد. دخترک #سبزه روی #سیاه چشم، با آن قیافهی #جنوبیاش، دلنشینی خاصی داشت... دخترکی که سیاهبخت شده بود...!!!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۹ : 🔻
#رویا با عصبانیت😡 رو برگرداند سمت در🚪:
_من میرم، اما #منتظر تماس پدرم باشید!
صدرا: _هستم!
#رویا رفت و #آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم👣 به سمت در🚪 برمیداشت که صدایی #مانعش شد:
+من #شرمندهی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه!
صدرا🧑🦱 ادامهی حرف مادرش را گرفت:
_به خدا شرمندهام🥺 حاجی!
حاج علی: _شرمندهی ما نباش! دختر من برای #حق خودش نیومده بود، برای #مظلومیت رها خانم بود که اومد!
حاج علی که با آیهاش رفت، صدرا🧑🦱 نگاهش👀 به رها🧕 افتاد:
_تو هم #وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم #آیه خانم که میاد وسط مثل یه #ماده_شیر میجنگی!
محبوبه خانم: _حتما دکتر👩🔬 خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش🫀 که وسط بیاد میتونه #قیامت کنه، مثل #خاله همدمته!
رها: _شرمنده که صدام🗣 بالا رفت، ببخشید!
#رها رفت و جوابی به حرفهای زده شده نداد، #تایید و #تکذیب نکرد، فقط رفت...
" کجا رفتی #خاتون؟ دل❤️🩹 به صدایی دادم که در پی #حقش این و آنسو میرفت!
دل❤️🩹 به #طلبکاریت خوش کرده بودم! دل به #طالب من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم💖 وسط نیامده از آنم میشوی!
کجا رفتی #خاتونم؟چه کرده با دلت💔 این آیه؟ چه کرده که #بغضش میشود #فریادت؟ چه کرده که اشکش 😢میشود #غوغایت؟ چه کرده که #مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیهی روزهایت #خاتون؟
به من هم بیاموز که سخت #درگیر این روزمرگیهایت گشتهام! من درگیر توئم رها..."
رها رفت و نگاه👀 صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند!
#رها که سر بر #بالین نهاد،
بغضش 😔شد اشک😢 و اشکش شد هق هق برای آیهای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرفهای #تلخ رویای همسرش اشک😭 ریخت.
رو به آسمان🌃 کرد:
" خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم میگم شکر! "🤲
#رها به روزهایی که میتوانست #بدتر از امروز باشند اندیشید. به #مادرش ....
که شد زن دوم مردی 👱♂که یک پسر👦 داشت. به #کتکهایی که مادرش از #خواهرهای_شوهرش میخورد!
به #رنجهایی😫 که از بددهنی#مادر_شوهرش میکشید.
"مادرم! چه روزهای #سختی را گذراندهای! این روزهایت به نگرانی😔 سرنوشت #شوم من میگذرد؟ منی که این روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانهی🏚 پدریام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک😭
مهمان چشمانت شد!"
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۱ : 🔻
رها: _آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب #مرخصی میگرفتی!
آیه: _نیاز دارم به کار! سرم #گرم باشه برام بهتره!
🕙 ساعت 10 صبح رها با #مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق🚪 با ضرب باز شد،...
رها چشم 👀به سمت در گرداند، #رویا بود.
+پس اینجا کار میکنی؟
_لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در #خدمتتون هستم!
+بد نیست تو که اینقدر #چادر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون👹 نیاد وسطتون!
رها #تشر زد:
_لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با #نگهبانی تماس بگیرید!
#رویا پوزخندی 😏زد:
+جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن!
_رها #کلافه شده بود. معذرتخواهی کرد و مشاورهای که دقایق ⏳آخرش بود را به پایان رساند.
با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد.
+از زندگی من برو بیرون!
_من توی زندگی تو نیستم.
+هستی! وقتی اسمت توی #شناسنامهی صدراست یعنی وسط زندگی منی!
_من به #خواست خودم وارد زندگی آقای #زند نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون.
+بالاخره که صدرا #طلاقت میده، تو زودتر برو!
_کجا برم؟
+تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه🏠 برو! من صدرا رو راضی میکنم.
_هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به #حرف شما زندگی نمیکنه!
+و این #تقصیر توئه... تو بری همه چیز درست میشه!
_رویا فریاد 🗣زد و آیه #نفس گرفت.
#صدا را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد #پنج_ماهگی شده بود و سنگینیاش هر روز بیشتر میشد.
_در اتاق🚪 رها را باز کرد.
چند اتفاق افتاد... #رها رو گرداند سمت در و نگاه 👀به #آیه دوخت.
_رویا آیه را دید و #برافروختهتر شد و فریاد🗣 زد:
_همهش #تقصیر شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش!
_رها چشم👀 از آیه نگرفت. نگاهش #شرمندهی آیهاش بود.
_رویا به سمت رهایی رفت که #ایستاده بود مقابل میزش و نگاه 👀به #آیه داشت. با کف✋ دست به سینهی رها زد. رهایی که #حواسش نبود و با آن ضربه، به زمین #افتاد و چشمهایش بسته😔 شد.
_آیه #جیغ زد و نگاهش #مات رهای بیحرکت شد. خون🩸 روی زمین را که قرمز کرد، دکتر 👨🔬صدر و مشفق هم رسیدند...
#سایه که رها را دید #جیغ کشید...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۵ : 🔻
📍معاینهها که انجام شد رها نگاهش🧐 را از پنجره به آسمان🌒 دوخت. آسمان غبار گرفته!
صدرا: _خوبی رها؟
_رها# تلخ شد، #بد شد، برای مردی که میخواست مرد باشد برایش:
_خوب؟ باید #میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید!
صدرا: _رها! این حرفا چیه؟ تو زن 🚺 منی
رها: _زنت اومد دنبال #حقش، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف🗣 میزنه، گفتم صدرا 🧑🦱این روزا به حرفتو نیست، گفت #تقصیر توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه دل💔 میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش 🥰داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که #رویا تو رو حقش میدونه! #سهم من چیه؟
صدرا: _آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه!
رها: نه تو خونهی🏠 پدرم جا دارم نه تو خونهی شوهرم🚹، چی درست میشه؟
+آیه مداخله کرد:
_رها... این #امتحان توئه، مواظب باش #مردود نشی!
#آیه از اتاق بیرون رفت.
#رها نیاز داشت خودش را دوباره #بسازد، آخر دلش شکسته 💔بود!
صدرا☹️ حس شکست میکرد.
#رهای این روزهایش 😖خسته بود...
خسته 😫بود و مردش #تکیهگاهش نبود.
خسته😩 بود و مردش #مرهمش نبود.
_زود بود #برایش که #آیه باشد برای #رهایش! رها آیه میخواست برای #رها_شدن...
_رها آیه میخواست برای #بلند_شدن؛
آیه شاید آیهی #رحمت خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود.
+رها را که به خانه 🏡 آوردند، #محبوبه خانم با لبخند🙂 نگاهش کرد:
_خوبی مادر؟
_رها نگاهش رنگ تعجب😳 گرفت. لبخند😊 محبوبه خانم عمیقتر شد:
_اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب😟 کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این #اشتباه باعث شد تو به زندگی ما بیای
+نگاه 🙂رها به پشت سر محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش میکرد.
_مامان!
+جانم دخترکم؟
_رها خود را در #آغوش مادر رها کرد و هر دو گریستند😭... رها اشک صورت مادر را پاک کرد:
_اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟
+هفته قبل پدرت #سکته کرد و #مُرد...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴روایت جالب کارگردان اتاق فرمان شبکه خبر از یک #آیه قرآن که در زمان #حمله رژیم صهیونیستی #تجربه کرد
#جنگ_تحمیلی۱۲روزه
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۹ : 🔻
📍صدرا 🧑🦱به پهنای صورت لبخند😂 زد...
"ممنونم 🙏#خاتون! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که #مادر میشوی برای تنهاییهای یادگار برادرم!
تو #معجزهی خدا هستی خاتون!"
#رها در اتاقی که با #مادرش شریک شده بود نشسته و #مهدی مقابلش روی زمین در 😴خواب بود.
#آیه در زد و وارد شد:
_مبارکه! زودتر از من #مادر شدی ها!
#رها هنوز نگاهش👀 به مهدی بود:
_میترسم😰 آیه، من از مادری هیچی نمیدونم!
آیه: _مگه من میدونم؟ مادرت هست، #مادر_شوهرت هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی♥️ رو بده که مادرش ازش دریغ کرد...
رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با #خداست،
این بچه 🚼 خیلی #خوششانسه که تو مادرش شدی، که صدرا 🧑🦱پدر شد براش!
#آیه سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. 🥺
"طفلک من!"
رها: _آیه کمکم میکنی؟ من میترسم!😨
آیه: _من همیشه هستم، تا زندهام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۸۲ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۳ : 🔻
ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد از #جونش و #زنش و بچهش🚼 بگذره و بره؟
#آیه لب باز کرد:
_ #ایمانش! حس اینکه از جا موندههای کربلاست... #بیتاب بود، همهی روزاش🌅 شده بود #عاشورا، همهی شباش🌃 شده بود #عاشورا!
_از هتک حرمت حرم
وحشت😱 داشت، یه روز گریه😢 میکرد و میگفت
دوباره به حرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حُرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای✋ ابالفضلالعباس (ع) ؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر؛ #حرم عمهم رو به خاک و خون 🩸کشیدن؛🥲
+گریه😭 میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر⛓ من بود... رهاش که کردم پر🕊 کشید!
_آخه گریههای😭 سر نمازش 📿جگرمو آتیش🔥 میزد. آخه هر بار #سوریه اتفاقی میافتاد به خودش میگفت بیغیرت!
+ مهدی بوی #یاس گرفته بود... مهدی دیدنیها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای «هل من ناصر ینصرنی» رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: _خودشو #مدیون چی میدونست که رفت؟
حاج علی: _
#مدیون سیلی صورت مادرش،
#مدیون فرق شکافته شدهی پدرش، #مدیون جگر پاره پارهی نور چشم پیامبر؛ #مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ #مدیون شهدای دشت نینوا،
#مدیون قرآن روی نیزهها!
🥀📕
ارمیا: _پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن؟
حاج علی: _چون شکمهاشون از #حرام پر شده بود. که اگر شکمت از حرام پر نباشه، #شنیدن صداش حتی بعد از قرنها هم زیاد سخت نیست!
ارمیا: _از کجا بفهمم کدوم راه، راه #حقه؟
حاج علی: _به #صدای_درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ اسلامی که کودک🚼 6 ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرحم میشه روی زخم یتیمها؟ اسلام دفاع از #مظلوم شبیه اسلام امام حسین
علیهالسلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچهها سر میبُره؟😢
ارمیا: _شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال #فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال #حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم!
حاج علی: _#فدک #حق بود که #ضایع شد. فدک حق #امامت بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حقدارش گرفتن، #فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین(ع).
ارمیا: _اینکه شد #موروثی و #شاهنشاهی👑! مردم باید انتخاب کنن!
حاج علی: _اونا آفریده شدن برای #هدایت بشر! اونا #بالاترین_علم رو برای
هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی 🎨 بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش #اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو بینی؟ اونا
#مُشرف به همه
هستن، به همهی #حق و باطلها؛ به همهی #هستها و نیستها، به همهی #دروغها و راستیها شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاش ما برای #کمک به مظلومه مهم تلاش ما برای #حفظ حریم ولایته، امام حسین (ع) #میدونست اونجا همهی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به #هدف_بزرگترش برسه؛ از #عزیزترین چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث #تکلیف و #وظیفهست؛ نتیجهش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه،
ما مامور به وظیفهایم نه نتیجه!
ارمیا: _من #گم شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه!
حاج علی: _نگاه کن! #چهارده چراغ 💡روشنای دنیات هستن و چهارده دست 👋به سمتت دراز شدن، تمام غرق شدههای این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بیبرو برگرد قبولشون میکنن و نجاتشون میدن. خدا #توبه کارا رو دوست داره.
#آیه در سکوت نگاهشان 👀میکرد.
"چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکیهایت👦 کردهای که یار جمع میکنی برای بازیای که برایمان ساختهای؟"
⏪ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۷ : 🔻
آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش👀، رفتارش، اصلا از اون بچهای 🚼که به تو سپرد معلوم بود که یک #دله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش #شک داری!
رها: _من نمیشناسمش!
آیه: _ #بشناسش، اما بدون اون #شوهرته؛ تو قلب 💖مهربونی داری، شوهرتو #ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا #زندگی کنی! اون مرد خوبیه... به تو #نیاز داره تا #بهترین آدم دنیا بشه! #کمکش کن رها!
تو مهربونترینی!
رها: _کاش بودی آیه!
آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس 👰♀شدی و من باید از اون خونه🏠 برم!
رها: _نه؛ معصومه داره #جهازشو میبره! گفته خونه🏠 رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی!
آیه: _پس تمومه دیگه، #تصمیماتون رو گرفتین؟
رها: _نه آیه، گفتن که اگه #نخوام میتونم #طلاق بگیرم و با مادرم تو همون #واحد زندگی کنم!
آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی #طلاق_منفورترین حلال خداست!
رها: _ما خیلی با هم #فرق داریم!
آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید #مکمل هم باشن!
رها:_ #اعتقاداتمون چی؟
آیه: _اون داره #شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با #بابام حرف زد. فهمیدم که داره #تغییرعقیده میده. پسر مردم از دست رفت..
+هر دو خندیدند😄. رها دلش💝 آرام شده بود..خوب است که #آیه را دارد!
📅آخر هفته بود که آیه بازگشت،
#سنگین شده بود. #لاغرتر از وقتی که رفت شده بود...
#رها دل ❤️🩹میسوزاند برای #شانههای خم شدهی آیهاش! آیه دل 💓میزد برای #مادرانههای رهایش!
آیه: _امشب🌓 چی میخوای بپوشی؟
رها: _من #نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی💍 معصومه؟
آیه: _تو باید بری! #شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب🌗 برای اون و مادرش سختتره!
رها: _نمیفهمم چرا داره میره!
ِ آیه : داره میره تا به خودش #ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش
بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با #هیچ_پسوند اضافهای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟
رها: _لباس👗 ندارم آیه!
آیه: _به صدرا 🧑🦱گفتی؟
رها: _نه؛ خب روم نشد بگم!
آیه لبخند☺️ زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت:
_چطوره؟
رها: _قشنگه.
آیه: _بپوشش!
_آیه بیرون رفت و رها #لباس را تن کرد. آیه #روسری_ساتن_مشکی_نقرهای زیبایی را به سمت رها گرفت...
_بیا اینم برات ببندم!
رها که آماده شد، از #پلهها پایین رفت. صدرا🧑🦱 و #محبوبه خانم منتظرش بودند.
_مهدی🚼 در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه👀 صدرا که به رهایش افتاد🧕، ضربان قلبش💓 بالا رفت...!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۹ : 🔻
🏡همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای #هلهله بلند شد.
"خدایا چه کند؟
مردش با دیدن داماد🧑⚖ این عروسی میشکست! مرد بود و #غرورش...
#خدایا... این #کِل_کشیدنها را خوب میشناخت! #عمههایش در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش 👀را به صدرا 🧑🦱دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش😱!"
_رنگ صدرا 😶🌫به سفیدی زد و بعد از آن سرخ😡 شد. صدایش زد:
_صدرا! صدرا!
_صدای #آه محبوبه خانم #نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش🫀 بود:
_صدرا... مادرت!
+صدرا نگاهش را از #رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی 👶را دست رها داد و مادرش را در #آغوش کشید و از بین #مهمانها دوید!
📍جلوی سیسییو نشسته بودند که صدرا 🧑🦱گفت:
_خودم اون برادر #نامردت رو میکشم!
رها دلش شکست💔! رامین چه ربطی به او داشت:
_آروم باش!
صدرا: _آروم باشم که برن به #ریش من بخندن؟ #خونبس گرفتن که داماد آیندهشون زنده بمونه؟ #پدر با تو، #دختر با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد!
رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده!
_صدرا صدایش بلند شد:🗣
_کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر #ناکامم رو کی باید بده؟
رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست!
صدرا: _قلبم 🫀داره میترکه رها! نمیدونی چقدر #درد دارم!
_محبوبه خانم در #سیسییو بود ،
و اجازهی بودن همراه نمیدادند. به خانه🏠 بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب😳 به آنها نگاه کردند.
_صدرا 🧑🦱به اتاقش رفت و در 🚪را بست.
_رها #جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض🥲 کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش!
#آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب🌗 فکر میکرد؛
"اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج 💍کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمیآید!
میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند!
_ امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود!
#صدرا هم همین حرفها را به #سینا زده بود.
حالا که در یک #نزاعِ سر مسائل مالی💰، سینا مرده بود، #معصومه بهانهی شرکت را گرفته و زن #قاتل همسرش شده بود...!"😳
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۹۱ : 🔻
🗓سه ماه بود که ارمیا 🧔به خود آمده بود!
+کلاه کاسکتش🪖 را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانهی🏡 صدرا دوخت. چیزی در دلش💗 لرزید.
لرزهای شبیه #زلزله!
"چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا #داغت از دلم❤️🩹 بیرون نمیرود؟ تو که برای من #غریبهای بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشتههای امروزم را از تو دارم."
در افکار خود غرق🧐 بود که صدای صدرا🧑🦱 را شنید:
_ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت!
_ارمیا🧔 در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ❤️🩹 شده بود اومدم ببینمت!
ارمیا 🧔نگفت گوشهای از دلش❣،...
نگران🥺 #زن تنها شدهی #سیدمهدی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از #او گرفته است، نگفت آمده دلش❤️🔥 را آرام کند.
وارد خانه 🏠شدند، #رها نبود ،
و این نشان از این داشت که طبقهی بالا پیش #آیه است!
صدرا🧑🦱 وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست:
_کجا بودی این⏳ مدت؟ خیلی بهت زنگ 📞زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود!
ارمیا: _قصهی من #طولانیه، تو بگو چی کارا کردی؟ از #جنس رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟
صدرا: _اون #بهتر از این حرفاست که بخواد #عقبگرد کنه مثل من بشه!
ارمیا: _خب چیکار کردی؟
صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها!
ارمیا: _با مادرت🧓 زندگی میکنید؟
صدرا: #همسایهی آیه خانم شدیم، 🗓یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم!
ارمیا: _خوبه، #زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟
صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک #وضع_حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان!
ارمیا: _چه خوب، دلم برای #حاجعلی تنگ💔 شده بود.
صدای رها آمد:
_صدرا، صدرا!
صدرا صدایش را بلند کرد:
_من اینجام رها جان، چی شده؟ #مهمون داریما! یاالله...
در داشت باز میشد که بسته 🚪شد و صدای رها آمد:
_آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان🏥، دردش شروع شده!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من ماشین🚙 رو روشن میکنم.
ارمیا 🧔زودتر از صدرا🧑🦱 بلند شده بود.
"وای سید مهدی... کجایی؟!
جاِی خالی تو را چه کسی پر میکند؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۹۳ : 🔻
📍این دختر عجیب #تنهاست ارمیا!
رها میگفت آیه خانم مادرشو چند سال🗓 پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله👦 بوده تو یه #تصادف عجیب میمیره!
_مثل اینکه میخواستن برن #مسافرت.
آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین🚗 بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابهجا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش🏃♂ میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر👦 آیه خانم تو اون حادثه میمیره!
#همسر حاج علی هم که افسرده😔 میشه و مجبور به عوض کردن خونه🏠 میشن! بعد از #فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه #کوچیکتر گرفته و باقی پولشو💴 داد به #دامادش که بتونه خونهی بهتری کرایه کنه!
ارمیا: _روز اولی که خونهشون🏚 رو دیدم فکر کردم بچه #پولدار بوده، همهش اشتباه فکر کردم!
صدرا: _همه اشتباه میکنن.
ارمیا: تو که #زندگینامهی خانوادهش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمهای، خالهای، داییای چیزی نداره؟
صدرا ابرو بالا🤨 انداخت:
_نکنه قصد ازدواج💍 داری؟
+لحنش #شوخ بود و لبخند #بدجنسی روی لبانش بود.
ارمیا هم ادامه داد:
_قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟
صدرا: _متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و #دخترخالهای در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ #شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم #حساب نکن!
ارمیا: _رو فامیلای تو چی؟
صدرا آه کشید. هنوز #زخمی که معصومه زد، درد داشت:
_فامیل من #لیاقت نداره!
ارمیا: _چرا 😔پکر شدی؟
صدرا: #زن_داداشم با #برادر_رها ازدواج کرد!
ارمیا ابرو😠 در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت:
_متاسفم!
صدرا: هزار بار بهش گفتم برادر من، پای #شریک و #رفیق رو به خونه
زندگیت باز نکن! رفت و آمد #حدی داره، لااقل طرف رو #بشناس و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش #پاک باشه و پی #ناموست نباشه، هرچی رها پاک و #نجیب و بیآلایش و با ایمانه، رامین🧑🦰 بویی از #آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن!
ارمیا: _شاید چون #رها خانم کسی مثل #آیه خانم رو کنارش داشت.
صدرا: _آره! #دوست میتونه زندگیها رو زیر و رو کنه!
+ارمیا به دوستی خود با #مردی اندیشید ،که #بعدازمرگش سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست #خوبی بود سیدمهدی! چیزی مثل آیه و رها!
ارمیا را از #مرداب زندگی گذشتهاش بیرون کشید و #دریا را به همه
وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۹۶ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۹۷ : 🔻
📍نام ارمیا🧔
در خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم👀 به راهش مانده بود.
#آیه نگاهش را به همان #قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت🥀 گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی🧑🎨 را در زمینه #حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با #غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و #سینهی ستبرش را به نمایش گذاشته بود.
نگاهش👀 روی قاب عکس دیگر دوخته شد...
#تصویر_رهبری...
همان لحظه صدای #آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون 📺دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست.
دیدار آقا با #خانوادههای شهدای مدافع حرم💔 بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.
آیه هم سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم👀 به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم🧒 بیپدر شد... الان فقط #خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما #یتیم_نوازی میکنی؟ برای دخترکم 🧒پدری میکنی؟ آقا دلت💖 آروم باشه ها... #ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته!
دیدی تا #اذن دادی با سر رفت؟
دیدی #ارتش سوال نمیکنه؟
دیدی چه عاشقانه💞 تحت فرمان شمان؟
آقا! دلت💝 قرص باشه!
آیه سخن میگفت...
از دل پر دردش❤️🩹! از کودک یتیمش🧒! از یتیم داریاش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها!
#رها که به خانهاش🏠 رفته بود برای آوردن لباسهای👕 مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با #گوشیاش فیلم 🎞گرفت و همراه او اشک😭 ریخت.
#آیه که به #هقهق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین 📷 را قطع کرد و آیه را در #آغوش گرفت... #خواهرانه آرامش کرد.
📆پنجشنبه که رسید،
آیه بار #سفر بست! زمان⏳ زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش🧒 را به دیدار پدر میبرد.
با اصرارهای فراوان رها،
همراه صدرا🧑🦱 و مهدی👶، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده🚺 بود.
بیخبر از مردی🚹 که قصد نزدیک شدن
به قبر را داشته و با دیدن او #پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید