🌹کوچههای آسمانی🌱
💔🍃 💌نامه هایی که به دست شهید #پنجشنبه هامهرمیشه😭💔👇👇
💔🍃
🌸یه شب حسین به #خوابم اومد. #مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه #سنگ مزارش بود.
🌸فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی #رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود.
رنگ متنِ
پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ #قرمز بود.
🌸دیدم بعضی ها #نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من #پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم.
🌸همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم #محجبه نبود.داشت #گریه می کرد.
🌸از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من #خواهرش هستم. من رو در #آغوش گرفت و گفت، راستش من خیلی #بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، #تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم.
🌸خیلی منقلب شدم. در مورد شهید #تحقیق کردم. بعدها شهید رو در #خواب دیدم. این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت.
🌸باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز #نمی_خوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خوون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم...
#من_پنجشنبه_ها_نامه_خیلیا_رو_مهر_میزنم
📚کتاب سرو قمحانه، ص 132
#شهید_حسین_معزغلامی🌷
#پنجشنبه_های_شهدایی
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🔻به #نماز_اول_وقت 📿اهمیت فراوانی میداد و قران کریم📕 را بسیار تلاوت میکرد. در جبهه بارها مجروح 🤕ش
🌺در آغوش امام زمان (عج)
🔻همسر شهید تعریف میکرد، داشتیم از #آرزوهایمان میگفتیم. محمدرضا گفت: «آرزوی من اینه که...» مکثی کرد و ادامه داد: «من دوست دارم زیاد برام #فاتحه بخونن، زیاد ﷼باقیاتالصالحات داشته باشم؛ میخوام بعد از مرگم، وضعم خیلی بهتر بشه؛ دوست دارم هر کاری میتونم برای مردم بکنم، حتی بعد از #شهادت...»
🔻یکی از دوستانش از شهادت محمد بسیار #ناراحت بود. شب 🌚در خواب او را دید در حالی که خوشحال😊 و با نشاط بود.
لباس فرم سپاه هم بر تنش بود. چهره اش خیلی نورانیتر ✨شده بود. از محمد پرسید: محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟ محمدرضا تورجی زاده در حالی که؛ میخندید گفت: من حتی آقا امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) را در #آغوش گرفتم.
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
شهیدحاج قاسمسلیمانی:
« عزت دست ِخداست !
و بدانید اگر #گمنامترینهم باشید ولی
نیـت شما #یـٰاریِ مردم باشد ، میبینید
خداونـد چقـدر با عزتو عظمت شمـا
را در #آغوش می گیرد »🥀
#حاجی
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 4⃣1⃣ قسمت ۱۴:🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
9⃣1⃣ قسمت ۱۹ :🔻
+شوهرم...!؟
_آره دیگه، کشک بادمجون 🍆منو برداشت برد و خورد. یکی نیست بگه تو
که هر روز برات غذا درست میکنه، عین منِ بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش☹️ میاد و غذا نمیپزه!
+کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان!
_چشم پدر من؟!
+بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی😠 میشه ها!
احسان👦 از میز پایین پرید و مقابل #رها ایستاد، دستش🤝 را گرفت و به سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست.
_تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا #حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من خیلی دوستت 🥰دارم، میشه با من دوست بشی؟!
رها احسان را در آغوش 🫂کشید:
_مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در #آغوش رها بود که صدای #صدرا آمد:
_تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا #جیغجیغش شروع نشده!
احسان نگاهی🧐 به صدرا کرد:
_خب رهایی رو دوست💕 دارم، رهایی هم منو دوست داره!
احسان رفت...
#رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد،
#صدرا رفت...نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش 👣گاه به این سمت کشیده میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید...
شب🌘 سختی برای #رها بود و انگار این سختی بیپایان شده بود:
-پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی! تو با این #چادر_گلگلی! تو #اُمل_عقب_مونده! تو لیاقت همصحبتی با خانوادهی ما رو هم نداری
رها هیچ نگفت🤫...خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از مادرش یاد گرفته بود.
_دوست ندارم جلوی چشم👀 صدرا باشی،البته دخترایی مثل تو به چشم اون نمیان! از خانوادهی قاتل 🥷 برادرشی! توی این خونه🏡 هیچی نیستی؛ اما بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی...!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۰ : 🔻 💭
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۳۱ : 🔻
#آیه لبخندی☺️ زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که #همسنوسال خودش بود اما #مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، #محکم باشد🤛، #تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر #احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
#رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه😲 پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد...
حلقه ای💍 نبود! صورتش هنوز دخترانه👩 و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش❤️🔥 ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
+اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
+این آیهی دقایقی قبل نبود. #تکیهگاه بیپناهیهای رها بود، دختر 👩🦰دلبند حاج علی بود، دکتر👩🔬 #آیه_معتمد بود.
+خب اون آقایی که باهاش اومدم، #صدرا_زند..برادر شریک رامینه....
#رها تعریف🗣 کرد و #آیه گوش👂 داد.حاج علی قصهی این مادر و دختر را میدانست، چه #دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_به خدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
#آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی🏚 لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ📞 میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به #احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
#آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک 😭ریخت... برای خودش، برای بیکسیهایش، برای #رهای بیکس شدهاش:
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
+بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس 😔گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه #آغوش گشود برای دختر👩🦰 خستهای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش #خواهرانهاش رها کرد. رها #مادرانه خرج میکرد، #خواهرانه خرج میکرد.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۳۵ : 🔻
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا🥘 میخواد؛ دلم روشنی✨ خونه رو
میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم🥺 بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش #مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که #منتظر اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو🫀 به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز سرد و تاریکه! داره #چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم #بابا نگفته. حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت🥺 بابا شنیدن رو به دل بکشم.
خستهام یوسف...
_به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره #میمیره! خسته شده! قلبش🫀 از بیدلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز میده و به یکی مثل من هیچی نمیده،
اون مرد👱 همه چیز داشت. همهی
#آرزوهای منو داشت!
خونه🏡، زندگی، همه چیز داشت. زن👩 داشت، بچه داشت! زنش #حامله بود، بچه داشت و رفت. بچهای که تمام آرزوی زندگی منه! همهی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه🏚 پر از نور⚡️⚡️ و زندگی... یه خونه با عطر زندگی! عطر غذای🫕 خونگی که با عشق♥️ پخته شده! زنی که به خاطر نبودت زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه👶 که تا چند وقت دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و #بابا صدات کنه... اون همه چیز داشت، یه #پدر مثل حاج علی! یه #زن مثل آیه، یه #خونه مثل قصر قصههای پریا.
_همه رو گذاشت و رفت. به خاطر کی؟ به خاطر چی؟ چی ارزش جونتو داشت؟ به خاطر اون #عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت پشت پا میزنن! رفته و مُرده و همهی داشتههاش رو جا گذاشته! زنشو👩 جا گذاشته، بچهشو👶 جا گذاشته، همهی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر #حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مرد حسودی میکنم...
_من امروز #آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همهی #معصومیت و نجابتش مال من بود!اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو #آغوش من خوابش😴 میبرد... که لبخند😀 میزد برام و دنیام رو رنگ🎨 میزد. آرزو کردم #حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، #پناهم باشه! حاج علی پدر آرزوهامه... من همهی آرزوهامو ☺️دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...
!هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت.
دهان باز کرد که باز هم بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و نعرهاش را آزاد کرد:
_بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح🌤 و ظهر🌞 و شب🌗 صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده نمیکنم به تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام بشنومت...
+×مسیح و یوسف با این درگیریهای# ارمیا آشنا بودند... خیلی وقت بود که ارمیا با خودش سر #جنگ داشت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۵ : 🔻
📍معاینهها که انجام شد رها نگاهش🧐 را از پنجره به آسمان🌒 دوخت. آسمان غبار گرفته!
صدرا: _خوبی رها؟
_رها# تلخ شد، #بد شد، برای مردی که میخواست مرد باشد برایش:
_خوب؟ باید #میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید!
صدرا: _رها! این حرفا چیه؟ تو زن 🚺 منی
رها: _زنت اومد دنبال #حقش، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف🗣 میزنه، گفتم صدرا 🧑🦱این روزا به حرفتو نیست، گفت #تقصیر توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه دل💔 میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش 🥰داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که #رویا تو رو حقش میدونه! #سهم من چیه؟
صدرا: _آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه!
رها: نه تو خونهی🏠 پدرم جا دارم نه تو خونهی شوهرم🚹، چی درست میشه؟
+آیه مداخله کرد:
_رها... این #امتحان توئه، مواظب باش #مردود نشی!
#آیه از اتاق بیرون رفت.
#رها نیاز داشت خودش را دوباره #بسازد، آخر دلش شکسته 💔بود!
صدرا☹️ حس شکست میکرد.
#رهای این روزهایش 😖خسته بود...
خسته 😫بود و مردش #تکیهگاهش نبود.
خسته😩 بود و مردش #مرهمش نبود.
_زود بود #برایش که #آیه باشد برای #رهایش! رها آیه میخواست برای #رها_شدن...
_رها آیه میخواست برای #بلند_شدن؛
آیه شاید آیهی #رحمت خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود.
+رها را که به خانه 🏡 آوردند، #محبوبه خانم با لبخند🙂 نگاهش کرد:
_خوبی مادر؟
_رها نگاهش رنگ تعجب😳 گرفت. لبخند😊 محبوبه خانم عمیقتر شد:
_اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب😟 کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این #اشتباه باعث شد تو به زندگی ما بیای
+نگاه 🙂رها به پشت سر محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش میکرد.
_مامان!
+جانم دخترکم؟
_رها خود را در #آغوش مادر رها کرد و هر دو گریستند😭... رها اشک صورت مادر را پاک کرد:
_اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟
+هفته قبل پدرت #سکته کرد و #مُرد...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۹ : 🔻
🏡همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای #هلهله بلند شد.
"خدایا چه کند؟
مردش با دیدن داماد🧑⚖ این عروسی میشکست! مرد بود و #غرورش...
#خدایا... این #کِل_کشیدنها را خوب میشناخت! #عمههایش در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش 👀را به صدرا 🧑🦱دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش😱!"
_رنگ صدرا 😶🌫به سفیدی زد و بعد از آن سرخ😡 شد. صدایش زد:
_صدرا! صدرا!
_صدای #آه محبوبه خانم #نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش🫀 بود:
_صدرا... مادرت!
+صدرا نگاهش را از #رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی 👶را دست رها داد و مادرش را در #آغوش کشید و از بین #مهمانها دوید!
📍جلوی سیسییو نشسته بودند که صدرا 🧑🦱گفت:
_خودم اون برادر #نامردت رو میکشم!
رها دلش شکست💔! رامین چه ربطی به او داشت:
_آروم باش!
صدرا: _آروم باشم که برن به #ریش من بخندن؟ #خونبس گرفتن که داماد آیندهشون زنده بمونه؟ #پدر با تو، #دختر با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد!
رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده!
_صدرا صدایش بلند شد:🗣
_کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر #ناکامم رو کی باید بده؟
رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست!
صدرا: _قلبم 🫀داره میترکه رها! نمیدونی چقدر #درد دارم!
_محبوبه خانم در #سیسییو بود ،
و اجازهی بودن همراه نمیدادند. به خانه🏠 بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب😳 به آنها نگاه کردند.
_صدرا 🧑🦱به اتاقش رفت و در 🚪را بست.
_رها #جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض🥲 کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش!
#آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب🌗 فکر میکرد؛
"اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج 💍کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمیآید!
میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند!
_ امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود!
#صدرا هم همین حرفها را به #سینا زده بود.
حالا که در یک #نزاعِ سر مسائل مالی💰، سینا مرده بود، #معصومه بهانهی شرکت را گرفته و زن #قاتل همسرش شده بود...!"😳
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۹۶ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۹۷ : 🔻
📍نام ارمیا🧔
در خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم👀 به راهش مانده بود.
#آیه نگاهش را به همان #قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت🥀 گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی🧑🎨 را در زمینه #حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با #غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و #سینهی ستبرش را به نمایش گذاشته بود.
نگاهش👀 روی قاب عکس دیگر دوخته شد...
#تصویر_رهبری...
همان لحظه صدای #آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون 📺دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست.
دیدار آقا با #خانوادههای شهدای مدافع حرم💔 بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.
آیه هم سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم👀 به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم🧒 بیپدر شد... الان فقط #خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما #یتیم_نوازی میکنی؟ برای دخترکم 🧒پدری میکنی؟ آقا دلت💖 آروم باشه ها... #ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته!
دیدی تا #اذن دادی با سر رفت؟
دیدی #ارتش سوال نمیکنه؟
دیدی چه عاشقانه💞 تحت فرمان شمان؟
آقا! دلت💝 قرص باشه!
آیه سخن میگفت...
از دل پر دردش❤️🩹! از کودک یتیمش🧒! از یتیم داریاش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها!
#رها که به خانهاش🏠 رفته بود برای آوردن لباسهای👕 مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با #گوشیاش فیلم 🎞گرفت و همراه او اشک😭 ریخت.
#آیه که به #هقهق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین 📷 را قطع کرد و آیه را در #آغوش گرفت... #خواهرانه آرامش کرد.
📆پنجشنبه که رسید،
آیه بار #سفر بست! زمان⏳ زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش🧒 را به دیدار پدر میبرد.
با اصرارهای فراوان رها،
همراه صدرا🧑🦱 و مهدی👶، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده🚺 بود.
بیخبر از مردی🚹 که قصد نزدیک شدن
به قبر را داشته و با دیدن او #پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
یادداشت خانم #شهره_پیرانی همسر شهید #داریوش_رضایینژاد دربارهی لحظات پس از #شهادت شهید #فریدون_ع
1⃣ پلان اول:
نمیدانم با آن همه اشک😭 و بغض چطور رسیدهایم بیمارستان، من و آرمیتا. با مکافات وارد بیمارستان شدهایم. انگار روز #شهادت داریوش دارد تداعی میشود. همان بیمارستان همان بخش اورژانس...🏥
نیازی ندارم کسی راهنماییم کند کجا بروم. خودم این راه را رفتهام. خودم این درد را کشیده.ام. ضحی و خانم دکتر قاسمی (همسرشهید شهریاری) را میبینم، چقدر این #آغوش گرفتنها، این گریهها🥲، تکراری شده. پرده را کنار میزنم. خانم دکتر عباسی را میبینم، روی تخت بخش اورژانس. 'بغضم میترکد. جایمان عوض شده. چهارده سال پیش من در آن بخش اورژانس بستری بودم و او آمده بود الان او آنجا و من رفتهام. کمی بعد همسر و دختر شهید علیمحمدی و کمی بعدتر همسر شهید احمدی روشن هم میآیند. #جمعمان_جمع شده. چقدر بدم😣 میآید از این تکرارها...