eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
593 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۷ : 🔻 رویا شوکه😲 گفت: _تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست🖐 بلند کردی؟!... صدرا؟! صدرا: _به همون که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی گفتی؟ همه رو شکستی! _رویا خواست چیزی بگوید که مادر صدرا بلند شد: _بسه رویا! به من زنگ زدی که خبر صدرا رو بگیری، اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونه‌ی🏡 من داری به پسرم میکنی؟ برگرد برو خونه‌تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی😠 هستی هم صدرا🧑‍🦱! بعدا درباره‌ش صحبت میکنیم! کلمه‌ی بعداً را شیر کرد: _چرا بعداً؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه🏠 بره! هم خودش و هم اون دوست ! صدرا از میان دندان‌های کلید شده‌اش🥶 غرید: _خفه شو رویا... ! کسی به در🚪 کوبید،... یخ کرد. صدرا 🧑‍🦱دست روی سرش گذاشت. محبوبه خانم لب گزید. "شد آنچه نباید میشد!" _در را خود باز کرد، آمده بود حقش را بگیرد... پا پس نمی‌کشید... که وارد شد، حاج علی گفت. صدرا: _بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی🌃 آرامش شما به هم خورد! صدرا بود. های رویا واقعا کرده بود، اما آیه بود. مثل همیشه آرام بود: _فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید. +با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟ _شنیدم به رها گفتی با دوست باید از این خونه🏠 بری، اومدم ببینم مشکل کجاست! +حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مُرده؟ خب به درک! به من چه! چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من شدی؟ _این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟ این بار آخرت بود! شوهر من مُرد؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره! همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه🏠 زندگی میکنم! من با خانم صحبت کردم، هم ایشون بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟ رویا جیغ زد: _من قراره توی اون خونه🏠 زندگی کنم! آیه ابرویی🤨 بالا انداخت: _اما به من گفتن که اون خونه🏠 مال آقا صدرا و که میشه ! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟ رها سر به زیر انداخت و لب گزید. 😶 صدرا🧑‍🦱 نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش رفت برای 🥺 همسرش! مجبوبه خانم نگاهش 🧐خریدارانه شد. دخترک روی چشم، با آن قیافه‌ی ، دلنشینی خاصی داشت... دخترکی که سیاه‌بخت شده بود...!!!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۵ : 🔻 📍معاینه‌ها که انجام شد رها نگاهش🧐 را از پنجره به آسمان🌒 دوخت. آسمان غبار گرفته! صدرا: _خوبی رها؟ _رها# تلخ شد، شد، برای مردی که میخواست مرد باشد برایش: _خوب؟ باید تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید به کارتون برسید! صدرا: _رها! این حرفا چیه؟ تو زن 🚺 منی رها: _زنت اومد دنبال ، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما گفت با تو حرف🗣 میزنه، گفتم صدرا 🧑‍🦱این روزا به حرف‌تو نیست، گفت توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه دل💔 میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش 🥰داشتن از دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که تو رو حقش میدونه! من چیه؟ صدرا: _آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه! رها: نه تو خونه‌ی🏠 پدرم جا دارم نه تو خونه‌ی شوهرم🚹، چی درست میشه؟ +آیه مداخله کرد: _رها... این توئه، مواظب باش نشی! از اتاق بیرون رفت. نیاز داشت خودش را دوباره ، آخر دلش شکسته 💔بود! صدرا☹️ حس شکست میکرد. این روزهایش 😖خسته بود... خسته 😫بود و مردش نبود. خسته😩 بود و مردش نبود. _زود بود که باشد برای ! رها آیه میخواست برای ... _رها آیه میخواست برای ؛ آیه شاید آیه‌ی خدا باشد برای او و رهایی که برای این روزهایش بود. +رها را که به خانه 🏡 آوردند، خانم با لبخند🙂 نگاهش کرد: _خوبی مادر؟ _رها نگاهش رنگ تعجب😳 گرفت. لبخند😊 محبوبه خانم عمیق‌تر شد: _اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب😟 کنی، ما رو ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این باعث شد تو به زندگی ما بیای +نگاه 🙂رها به پشت سر محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش میکرد. _مامان! +جانم دخترکم؟ _رها خود را در مادر رها کرد و هر دو گریستند😭... رها اشک صورت مادر را پاک کرد: _اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟ +هفته قبل پدرت کرد و ...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۷ : 🔻 _محبوبه خانم: _ ما رو ببخشه، 📍اون‌موقع زیاد بود. اون‌موقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد💍 کنه که صدرا🧑‍🦱 جلوشو گرفت. میگفت یا بدید یا کنید؛ مخالف بود. _خودش و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با ازدواج💍 کنه. بهم گفت کنم تا یکسال⏳ بگذره و دختره رو میده که بره سراغ زندگیش! _میگفت با اون سن و سال این دختر رو میکنه تا زنده است میشه دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم! حاج علی: _پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال📆 بهش سخت نگذره! محبوبه خانم: _فکر کنم دل💓 صدرا لرزیده براش! با رفتارای بدش خیلی بد از چشم😏 همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا🧑‍🦱 هم علاقه‌ای بهش نداره! همه‌ی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه! حاج علی: بسپرید ، خدا خودش رو براشون رقم میزنه ان‌شاالله🤲 آیه لبخند😊 زد به مادرانه‌های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمی‌آمد رها عروس👰‍♀ خانه‌اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود... 🌺🍃چند روزی تا مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این🏡 خانه عزادار😩 بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر می‌آمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط میداند...! *** ☎️تلفن زنگ خورد. روز بود ، و همه در خانه 🏡بودند؛ صدرا 🧑‍🦱جواب داد و بعد از دقایقی⏳ رو به خانم کرد: _مامان... آماده شو بریم! بچه‌ی 🚼سینا به دنیا اومده. خانم اشک😢 و لبخندش ☺️در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان🏥 رساندند. صدرا: _مامان، تو رو خدا گریه😥 نکن! الان وقت ؛ امروز شدی ها! خانم اشک😥 را از روی صورتش پاک کرد: _جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو🚼 بغل میکرد! _پرستار👩‍🔬 بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که رو برگرداند. محبوبه خانم: _چی شده عروس👰‍♂ قشنگم؟ چرا بچه‌تو 🚼بغل نمیکنی؟ معصومه: _نمیخوام ببینمش! صدرا: _آخه چرا؟ _عمویش جوابش را داد: _معصومه نمیتونه بچه🚼 رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج💍 کنه! یه زن که بچه داره خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه خوب داره،امابچه 🚼 رو قبول نمیکنه! صدرا ابرو در هم کشید😠: _هنوز معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا چهارماه و ده روز صبر کنه، شما مادر عزادار🥺 منو نگه نداشتین، لااقل حرمت رو حفظ کنید! _صدرا🧑‍🦱 از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف☹️ تکان داد و کودک را از پرستار👩‍🔬 گرفت: _خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس! +کودک🚼 را در آغوش گرفت و اشک😢 روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت: _صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد! _چقدر درد دارد که را با به کامت بریزند! ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۷ : 🔻 آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش👀، رفتارش، اصلا از اون بچه‌ای 🚼که به تو سپرد معلوم بود که یک شده، تو هم که میدونم هنوز بهش داری! رها: _من نمیشناسمش! آیه: _ ، اما بدون اون ؛ تو قلب 💖مهربونی داری، شوهرتو برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا کنی! اون مرد خوبیه... به تو داره تا آدم دنیا بشه! کن رها! تو مهربونترینی! رها: _کاش بودی آیه! آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس 👰‍♀شدی و من باید از اون خونه🏠 برم! رها: _نه؛ معصومه داره میبره! گفته خونه🏠 رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی! آیه: _پس تمومه دیگه، رو گرفتین؟ رها: _نه آیه، گفتن که اگه میتونم بگیرم و با مادرم تو همون زندگی کنم! آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی حلال خداست! رها: _ما خیلی با هم داریم! آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید هم باشن! رها:_ چی؟ آیه: _اون داره تو میشه، چندباری اومد بالا با حرف زد. فهمیدم که داره میده. پسر مردم از دست رفت.. +هر دو خندیدند😄. رها دلش💝 آرام شده بود..خوب است که را دارد! 📅آخر هفته بود که آیه بازگشت، شده بود. از وقتی که رفت شده بود... دل ❤️‍🩹میسوزاند برای خم شده‌ی آیه‌اش! آیه دل 💓میزد برای رهایش! آیه: _امشب🌓 چی میخوای بپوشی؟ رها: _من برم، برای چی برم جشن نامزدی💍 معصومه؟ آیه: _تو باید بری! ازت خواسته کنارش باشی، امشب🌗 برای اون و مادرش سخت‌تره! رها: _نمیفهمم چرا داره میره! ِ آیه : داره میره تا به خودش کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با اضافه‌ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟ رها: _لباس👗 ندارم آیه! آیه: _به صدرا 🧑‍🦱گفتی؟ رها: _نه؛ خب روم نشد بگم! آیه لبخند☺️ زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟ رها: _قشنگه. آیه: _بپوشش! _آیه بیرون رفت و رها را تن کرد. آیه زیبایی را به سمت رها گرفت... _بیا اینم برات ببندم! رها که آماده شد، از پایین رفت. صدرا🧑‍🦱 و خانم منتظرش بودند. _مهدی🚼 در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه👀 صدرا که به رهایش افتاد🧕، ضربان قلبش💓 بالا رفت...!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🍃بنام خالق امواج عشق♥️، که داستان، فسانه #عاشقی است. 🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهیده #محبوبه_دانش_آ
🍃عشق♥️، کلمه پر عمقیست. نداییست در شبانه🌙. هجی میشود، بخش میشود و نوای حرکت پیچک وار قلم 🖋را، در شیارهای ذهنمان ثبت میکند. 🍃سه حرف، سه حرکت، سه گام پرطنین، سه گام تا تجلی ؛ گاه لابلای مخلوقان خاک و گاه به خالق افلاک. بودند کسانی، که نامشان با دواتی از جنس همین سه حرف کرد.🍃 ‏سبکبالانی که همچو ، محبوب کردگار بارگاه عشق💖 بودند. ‏محبوبه ای که خونش🩸، آب روانی شد بر غسل خیابانها و شد پیشوند و حافظ نامش.🍃 ‏شهیدة‍، براستی این تآی تأنیث در جوار شهد عاشقی💔، نصیب چه کسانی میشود...؟؟؟ 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🍃بنام خالق امواج عشق♥️، که داستان، فسانه #عاشقی است. 🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهیده #محبوبه_دانش_آ
👆🥀 محبوبه مجموعه اي از و از هايي است كه اين روزها كمتر مي بينيم. زندگي ، ، به مشكلات ديگران چيزي است كه شهداي🥀 ما از جمله جانشان را فدا كردند كه اينگونه نباشد. 🌿دانش آموزي از مدرسه رفاه 📆شهيده محبوبه دانش آشتياني يكي از شهداي سرخ 🥀هفده شهريور خونين🩸 سال 1357 است. +او در سنين ، به عنوان يك دختر و به صفوف فشرده مردم مسلمان ايران پيوست و در پر شكوه عليه رژيم شاه به شهادت🥀 رسيد. +محبوبه در يك خانواده و متولد شد. پدرش روحاني بود و در انفجار حزب جمهوري اسلامي به شهادت🥀 رسيد. شهيد آشتياني علاقه خاصي داشت كه فرزندانش از تربيت اسلامي برخوردار باشند؛ به همين دليل آنها را به مي فرستاد كه جو آنها و مبارزاتي بود. يكي از اين مدارس، بود كه محبوبه دوره و را در آنجا گذراند. +مدرسه رفاه يكي از هاي مبارزاتي شهيد ، شهيد و آقاي هاشمي بود و لذا سعي مي شد از معلمين مبارز استفاده شود تا اهداف مورد نظر آنان تأمين شود.