eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
593 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۶۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۱ : 🔻 🎞فیلم را پخش کرد.... _مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لب‌هایش خشک و ترک خورده بود. 😰 "برایت بمیرم مرد، چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟"😔 _لبهایش را به سختی تکان داد: _سلام🤚 بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر باهم باشیم، انگار لحظه‌های آخره! به رسیدم و مثل شدم... دعا🤲 کن که به مقام برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی! ببخش که بار زندگی رو روی شونه‌های تو گذاشتم... _سرفه😮‍💨 کرد. چندبار پشت سر هم: _... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بی‌هم‌نفس شدنته! آیه... زندگی کن... ب😕ه خاطر من... به خاطر دخترمون🧒... کن! کن اگه بهت بد کردم... +به سرفه😮‍💨 افتاد. یا زهرا یا زهرا (س) ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش👀 به گرایید. اشکهایش😥 را پاک کرد. دوباره فیلم📽 را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی‌اش 📱ریخت، تشکر کرد. ارمیا 🧑متاثر شده بود...☹️ _برای خودش بود که سال‌ها با او بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی! این مرد زندگی بود. این مرد قلبش🫀 به بود نیمه‌های شب🌗 بود و ارمیا 🧑هنوز در خیابان قدم میزد. " آه سید... سید... سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟ خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی خاک قبرت افتاد! خوب شد نبودی و ندیدی شکست! خوب شد نبودی ببینی زنت غم بغل گرفت! آه سید... رنگ پریده‌ی😓 آیه‌ات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظه‌ی جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیه‌ات میشکند؟ یادت بود به اما یادت نبود آیه‌ات ؟ آیه‌ات رنگ بر رخ نداشت! آیه‌ات گویی بالای سرت بود که عاشقانه♥️ نگاه در چشمانت می‌انداخت و صورتت را می کاوید! سید... سید... سید! چه کردی با 🧕! چه کردی با دخترکت🧒! چه کردی با من! من که چند روز است را دیده‌ام، را دیده‌ام، را دیده‌ام، از خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟ چرا نمیکنم؟ چرا تو و زنت را نمیفهمم؟ چرا را نمیفهمم؟ اصلا تو چه دیدی که ☠مرگ شدی؟ چه دیدی که از گذشتی؟ چه گفتی که از تو گذشت! آیه‌ات چه میداند که من شده‌ام از درک آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همه‌ی نداشته‌هایم دو دستی به آن چسبیدهام!" "این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید تو ماشین 🚗 پدرزن تو بشینم!؟" _کار و زندگی‌اش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان 🕌 صبح 🌤بیدار بود و به مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن📕 روی طاقچه‌ی یوسف را نگاه میکرد. نمیدانست چه میخواهد ، اما چیزی او را به سمت خود میکشید. خودش را روی میدید و سیدمهدی را روی ! سیدمهدی شده بود و ! شده بود این سالهایش... شده بود ! " تو که سالها کنارم بودی و نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را عوض کردی! منی که از تو و آیه‌ات فراری بودم، منی که از جنس تو نبودم، از تو نبودم! سید... سید... سید! " "تو لبخند😀 خدا را داشتی سید! تو خدا را داشتی! مثل آیه‌ات! آیه‌ای که شبیه لبخند خداست!" به خانه🏘 که رسید، مسیح و یوسف در خواب 😴بودند. در جایش دراز کشید. 🕌 اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند☺️ زد... سیدمهدی با او حرف زده بود. خدا کرده بود. ارمیا متولد شد... ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری ❤️ قسمت ۶۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۳ : 🔻 +آرام روی تخت🛏 دراز کشید و خود را سر جای همیشگیِ مردش کرد: 🕊_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما❄️ میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟! +گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب 😴 او را در آغوش کشید... 🕊-آیه بانو... بانو! آیه لبخند☺️ زد: _برگشتی مهدی؟ 🕊_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا شدی بانو!، واسه همینه که موندی بانو! آیه لب 🥺ورچید: _نخیرم! من تنها نیستم، خیلی‌ام دختر خوب و حرف گوش کنی‌ام! 🕊_تو همیشه بودی بانو! _زمین تکان خورد... آیه نگاهی به اطراف کرد. مردش لبخند میزد، انگار روی کِشتی🛳 بودند. مهدی به او نزدیک شد. را از سرش برداشت و دیگری روی سرش کشید. باز لبخند😊 زد و آیه به عقب کشیده شد. خود را روی دید... کشتیِ 🛳مهدی وارد آب‌های آزاد شد، و از تمام کشتی‌های اطراف جدا شد، دور و دورتر شد... آیه فریاد زد:🗣 _مهدی!! از خواب💤 پرید... نفس گرفت؛ رو به عکس مردش کرد: " کجایی مرد من!؟ چرا را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیه‌ات را میشناسی!" +از پدر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده اش را خوب میفهمید، عوض کردن ، عوض کردن است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت. از جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی تخت🛏 نشست... صدای در خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. پشت در بود! +سلام خانم علوی!🤚 _سلام آقای کلانی!🤚 کلانی: _تسلیت◾️ عرض میکنم خدمتتون! _ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده! _به خاطر خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه🏚 رو تخلیه کنید! آیه ابرو 😠درهم کشید: _منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم! _همسرم دوست نداره حالا که همسرتون کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه🏚 رو خالی کنید! محکم و جدی گفت: _با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز📿 میخونم، جای شک‌دار نماز نمیخونم! خونه🏡 پیدا کردم باهاتون تماس📞 میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار! در را بست... پشت در🚪 نشست. "رفتی و مرا خانه به دوش🐌 کردی؟ گناهم چیست که تو رفته‌ای؟" به پدر که زنگ📞 زد، صدایش میلرزید. شب پدر رسید... آیه میکرد برای که باید آنقدر زود دل🫀 بکند. به جای جای خانه🏚 نگاه میکرد... این آخرین خانه آیه و مردش بود؛ چگونه بکند از این ؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۷ : 🔻 _محبوبه خانم: _ ما رو ببخشه، 📍اون‌موقع زیاد بود. اون‌موقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد💍 کنه که صدرا🧑‍🦱 جلوشو گرفت. میگفت یا بدید یا کنید؛ مخالف بود. _خودش و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با ازدواج💍 کنه. بهم گفت کنم تا یکسال⏳ بگذره و دختره رو میده که بره سراغ زندگیش! _میگفت با اون سن و سال این دختر رو میکنه تا زنده است میشه دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم! حاج علی: _پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال📆 بهش سخت نگذره! محبوبه خانم: _فکر کنم دل💓 صدرا لرزیده براش! با رفتارای بدش خیلی بد از چشم😏 همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا🧑‍🦱 هم علاقه‌ای بهش نداره! همه‌ی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه! حاج علی: بسپرید ، خدا خودش رو براشون رقم میزنه ان‌شاالله🤲 آیه لبخند😊 زد به مادرانه‌های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمی‌آمد رها عروس👰‍♀ خانه‌اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود... 🌺🍃چند روزی تا مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این🏡 خانه عزادار😩 بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر می‌آمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط میداند...! *** ☎️تلفن زنگ خورد. روز بود ، و همه در خانه 🏡بودند؛ صدرا 🧑‍🦱جواب داد و بعد از دقایقی⏳ رو به خانم کرد: _مامان... آماده شو بریم! بچه‌ی 🚼سینا به دنیا اومده. خانم اشک😢 و لبخندش ☺️در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان🏥 رساندند. صدرا: _مامان، تو رو خدا گریه😥 نکن! الان وقت ؛ امروز شدی ها! خانم اشک😥 را از روی صورتش پاک کرد: _جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو🚼 بغل میکرد! _پرستار👩‍🔬 بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که رو برگرداند. محبوبه خانم: _چی شده عروس👰‍♂ قشنگم؟ چرا بچه‌تو 🚼بغل نمیکنی؟ معصومه: _نمیخوام ببینمش! صدرا: _آخه چرا؟ _عمویش جوابش را داد: _معصومه نمیتونه بچه🚼 رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج💍 کنه! یه زن که بچه داره خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه خوب داره،امابچه 🚼 رو قبول نمیکنه! صدرا ابرو در هم کشید😠: _هنوز معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا چهارماه و ده روز صبر کنه، شما مادر عزادار🥺 منو نگه نداشتین، لااقل حرمت رو حفظ کنید! _صدرا🧑‍🦱 از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف☹️ تکان داد و کودک را از پرستار👩‍🔬 گرفت: _خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس! +کودک🚼 را در آغوش گرفت و اشک😢 روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت: _صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد! _چقدر درد دارد که را با به کامت بریزند! ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۷ : 🔻 آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش👀، رفتارش، اصلا از اون بچه‌ای 🚼که به تو سپرد معلوم بود که یک شده، تو هم که میدونم هنوز بهش داری! رها: _من نمیشناسمش! آیه: _ ، اما بدون اون ؛ تو قلب 💖مهربونی داری، شوهرتو برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا کنی! اون مرد خوبیه... به تو داره تا آدم دنیا بشه! کن رها! تو مهربونترینی! رها: _کاش بودی آیه! آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس 👰‍♀شدی و من باید از اون خونه🏠 برم! رها: _نه؛ معصومه داره میبره! گفته خونه🏠 رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی! آیه: _پس تمومه دیگه، رو گرفتین؟ رها: _نه آیه، گفتن که اگه میتونم بگیرم و با مادرم تو همون زندگی کنم! آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی حلال خداست! رها: _ما خیلی با هم داریم! آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید هم باشن! رها:_ چی؟ آیه: _اون داره تو میشه، چندباری اومد بالا با حرف زد. فهمیدم که داره میده. پسر مردم از دست رفت.. +هر دو خندیدند😄. رها دلش💝 آرام شده بود..خوب است که را دارد! 📅آخر هفته بود که آیه بازگشت، شده بود. از وقتی که رفت شده بود... دل ❤️‍🩹میسوزاند برای خم شده‌ی آیه‌اش! آیه دل 💓میزد برای رهایش! آیه: _امشب🌓 چی میخوای بپوشی؟ رها: _من برم، برای چی برم جشن نامزدی💍 معصومه؟ آیه: _تو باید بری! ازت خواسته کنارش باشی، امشب🌗 برای اون و مادرش سخت‌تره! رها: _نمیفهمم چرا داره میره! ِ آیه : داره میره تا به خودش کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با اضافه‌ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟ رها: _لباس👗 ندارم آیه! آیه: _به صدرا 🧑‍🦱گفتی؟ رها: _نه؛ خب روم نشد بگم! آیه لبخند☺️ زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟ رها: _قشنگه. آیه: _بپوشش! _آیه بیرون رفت و رها را تن کرد. آیه زیبایی را به سمت رها گرفت... _بیا اینم برات ببندم! رها که آماده شد، از پایین رفت. صدرا🧑‍🦱 و خانم منتظرش بودند. _مهدی🚼 در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه👀 صدرا که به رهایش افتاد🧕، ضربان قلبش💓 بالا رفت...!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
✈️🛫 «دوره #خلبانی ما تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن
🌿 درسی که شهید بابایی به ما آموخت: ✅این افسر مسلمان در قلب ❣آمریکا در وقت در اتاق ژنرال اول_وقتش را خواند ..... که می توان گفتن "امر به معروف" را انجام داد... ⚪️ ما هم در بسیاری از مواقع در دور و بر خود در جامعه نمی توانیم جلوی کارهای ناشایست برخی را بگیریم و در واقع "نهی از منکر" کنیم ... ولی می توانیم با انجام کار خیر و معروف، نظیر آنچه شهید بابایی در حضور ژنرال آمریکایی انجام داد، به طور عملی و علنی "امر به معروف" کنیم🌱🎋 .... که بی تردید تأثیر خود را در دیگران خواهد گذاشت.
📚 هر روز یک آیه : الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُوْلَئِكَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ آنان كه سخن را با 'دقّت مى شنوند و آن را پيروى مى كنند، آنانند كه خداوند نموده و آنانند همان خردمندان. سوره مبارکه زمر آیه 18 🌺🍃