🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۶۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۱ : 🔻
🎞فیلم را پخش کرد....
_مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لبهایش خشک و ترک خورده بود. 😰
"برایت بمیرم مرد، چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟"😔
_لبهایش را به سختی تکان داد:
_سلام🤚 بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر باهم باشیم، انگار لحظههای آخره! به #آرزوم رسیدم و مثل #بابام شدم... دعا🤲 کن که به مقام #شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی! ببخش که بار زندگی رو روی شونههای تو گذاشتم...
_سرفه😮💨 کرد. چندبار پشت سر هم:
_... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بیهمنفس شدنته! آیه... زندگی کن... ب😕ه خاطر من... به خاطر دخترمون🧒... #زندگی کن! #حلالم کن اگه بهت بد کردم...
+به سرفه😮💨 افتاد. یا زهرا یا زهرا (س) ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش👀 به #خاموشی گرایید.
#آیه اشکهایش😥 را پاک کرد.
دوباره فیلم📽 را نگاه کرد. فیلم را که در
گوشیاش 📱ریخت، تشکر کرد.
ارمیا 🧑متاثر شده بود...☹️
_برای خودش #متأسف بود که سالها با او #همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی!
این مرد #لایق #بهترین زندگی بود. این مرد قلبش🫀 به #وسعت_دنیا بود
نیمههای شب🌗 بود و ارمیا 🧑هنوز در خیابان قدم میزد.
" آه سید... سید...
سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟
خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی خاک قبرت افتاد!
خوب شد نبودی و ندیدی #آیهات شکست!
خوب شد نبودی ببینی زنت #زانوی غم بغل گرفت!
آه سید... رنگ پریدهی😓 آیهات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظهی جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیهات میشکند؟ یادت بود به #قرارهایت اما یادت نبود آیهات #میمیرد؟ آیهات رنگ بر رخ نداشت! آیهات گویی بالای سرت بود که عاشقانه♥️ نگاه در چشمانت
میانداخت و صورتت را می کاوید!
سید... سید... سید!
چه کردی با #آیهات🧕! چه کردی با دخترکت🧒! چه کردی با من! من که چند روز است #زندگیات را دیدهام، #همسرت را دیدهام، #تو را دیدهام، از #فریادهای خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟
چرا #درکت نمیکنم؟
چرا تو و زنت را نمیفهمم؟
چرا #حرفهایش را نمیفهمم؟
اصلا تو چه دیدی که #بیتاب ☠مرگ شدی؟
چه دیدی که از #آیهات گذشتی؟
چه گفتی که از تو گذشت! آیهات چه میداند که من #عاجز شدهام از درک آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همهی نداشتههایم دو دستی به آن چسبیدهام!"
"این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید تو ماشین 🚗 پدرزن تو بشینم!؟"
_کار و زندگیاش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان 🕌
صبح 🌤بیدار بود و به #سجاده مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن📕 روی طاقچهی یوسف را نگاه میکرد.
نمیدانست چه میخواهد ،
اما چیزی او را به سمت خود میکشید. خودش را روی #نقطهی_صفر میدید و سیدمهدی را روی #نقطهی_صد!
سیدمهدی شده بود #درد و #درمانش! شده بود #گمشدهی این سالهایش... شده بود #برادر!
" تو که سالها کنارم بودی و #نگاهم نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را عوض کردی! منی که از #جنس تو و آیهات فراری بودم، منی که از جنس تو نبودم، از #دنیای تو نبودم!
سید... سید... سید! "
"تو لبخند😀 خدا را داشتی سید! تو #نگاه خدا را داشتی! مثل آیهات! آیهای که شبیه لبخند خداست!"
به خانه🏘 که رسید،
مسیح و یوسف در خواب 😴بودند. در جایش دراز کشید.
🕌 اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند☺️ زد...
سیدمهدی با او حرف زده بود. خدا #معجزه کرده بود.
ارمیا #دوباره متولد شد...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید