🌹کوچههای آسمانی🌱
#لطیفه_در_جنگ 🔻 🍃چهار کلمه ، چهار شخص 😊😑🤕😱👇
🌿🌺
🔺بچه ها طبق #آداب_جبهه، روی چهار تکه کاغذ🗒، کلمات #اسیر، #مجروح، #شهید، #سالم را نوشته، هر کس یکی را برداشت.
🔹فرد «سالم» گفت:
بله، اگر قرار باشد ما هم #شهید شویم، چه کسی از کیان اسلامی🇮🇷 #محافظت کند؟ معلوم است ما برای خدا #مهم😐 هستیم، شاید هم باید در #خلیج فارس، آمریکا را سرجایش بنشانیم.😉
🔸شخصی که کلمه ی «اسیر» به او افتاده بود مرتب می گفت که: من #چاهکن بودم، نمی دونستم اونا که کندم #سنگره و بعثی های مظلوم و بی گناه را در آن جا می زنند.😂
🔹شخصی که قرار بود #زخمی باشد در حالی که با دست🖐 روی پایش🦶 می زد، گفت: غیر ممکن است، #ننه ام قبول نمی کنه! می گوید بچه ام را #صحیح و سالم تحویل دادم، همان طور هم تحویل می گیرم.🤕
🔸نفر آخر که کلمه ی «شهادت» را برداشته بود، سرش را روی دیوار گذاشته و گریه🥲 می کرد و می گفت: چه قدر #بابام گفت نرو، نرو، من گوش👂 نکردم، حالا اگر #شهید بشوم، بابام من را #می کشد.😳🥴
👏☺️😂🌺
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۸ : 🔻
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۹ : 🔻
_نه از #بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی📞 رو میدی به رهایی؟
+صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام🖐 احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید😁:
_سلام🤚 رهایی، کجایی؟ اومدم خونهتون🏡 نبودی، رفتین #ماه_عسل؟
صدرا قهقهه زد:🤣
_احسان؟!
رها خجالت😞 کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
+خب بابا میگه!
رها: _نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم!
احسان: _حال منم بده!
رها: _چرا عزیزم؟
احسان با بغض گفت:
_دیشب بابا از #رستوران غذا 🍨گرفت، #مسموم شدم.
#دردانه فرزندش این کار را میکند؟
رها عصبانی😠 شد. کدام مادری در حق دردانه فرزندش، این کار میکند؟ احسان خودش را لوس🙃 میکرد و رها #نازش را میکشید. #مادری میکرد، برای کودکی که مادری میخواست.
_صدرا گوش👂 سپرده بود ،
به #مادرانههای زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد،
دلش ❤️🩹#پدرانه میخواست. چیزی که از آن #محروم بود،
#رویا هرگز بچه🚼 نمیخواست؛
#شرط کرده بود که هرگز بچهدار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که #پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این #لذت محروم کند؟ #کودکش ناز کند و #همسرش ناز بکشد و صدرا #پدرانههایش را خرج کند.
_لحظهای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک👦 آنهاست، قلبش🫀 تپش گرفت و #غرق لذت شد.
پدر نشدن #محال بود...
آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه💞 نوازشگری بداند!
صدرا: _از #احسان برام بگو.
رها لبخند☺️ زد و اخم صدرا را در هم برد :
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش🫀 پاکه، وقتی با چشمای قشنگش 👀نگام میکنه دلم♥️ ضعف میره براش.
_رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود🥶 بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم😒 براش سوخت! 'کوچولو و با صورت #کثیف...چطور #امیر و #شیدا میتونن این کارو با این بچه👦 انجام بدن!
+نفس رفته بازگشت، #رگ_غیرت خوابید.
#رها با شنیدن نام #احسان، یاد #نامزدش💍 نکرد، یاد احسان کوچک #همخون🩸 او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل #خیانت نبود؟!
حتی در ناخودآگاهش؟!
حتی بعد از تماس📞 رویا که همهاش را شنیده بود؟
صدرا: _رها... من منظورم #نامزدته!
این بار رنگ از رخ رها😱 رخت بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: _دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود #عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای #عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: _به هم تلفن ☎️نمیزنید؟
رها: _نه؛ #محرم نبودیم که... #ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث #شکستن یه حریمهایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس #آلوده بشه!
صدرا: دوستش❣ داری؟
رها #سکوت کرد.
صدرا دلش💓 لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت:
_چیزی بود که گذشت، بهش فکر🧐 نمیکنم، اگه حسی هم داشتم چالِش کردم و اومدم تو خونهی🏡 شما!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۶۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۱ : 🔻
🎞فیلم را پخش کرد....
_مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لبهایش خشک و ترک خورده بود. 😰
"برایت بمیرم مرد، چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟"😔
_لبهایش را به سختی تکان داد:
_سلام🤚 بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر باهم باشیم، انگار لحظههای آخره! به #آرزوم رسیدم و مثل #بابام شدم... دعا🤲 کن که به مقام #شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی! ببخش که بار زندگی رو روی شونههای تو گذاشتم...
_سرفه😮💨 کرد. چندبار پشت سر هم:
_... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بیهمنفس شدنته! آیه... زندگی کن... ب😕ه خاطر من... به خاطر دخترمون🧒... #زندگی کن! #حلالم کن اگه بهت بد کردم...
+به سرفه😮💨 افتاد. یا زهرا یا زهرا (س) ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش👀 به #خاموشی گرایید.
#آیه اشکهایش😥 را پاک کرد.
دوباره فیلم📽 را نگاه کرد. فیلم را که در
گوشیاش 📱ریخت، تشکر کرد.
ارمیا 🧑متاثر شده بود...☹️
_برای خودش #متأسف بود که سالها با او #همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی!
این مرد #لایق #بهترین زندگی بود. این مرد قلبش🫀 به #وسعت_دنیا بود
نیمههای شب🌗 بود و ارمیا 🧑هنوز در خیابان قدم میزد.
" آه سید... سید...
سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟
خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی خاک قبرت افتاد!
خوب شد نبودی و ندیدی #آیهات شکست!
خوب شد نبودی ببینی زنت #زانوی غم بغل گرفت!
آه سید... رنگ پریدهی😓 آیهات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظهی جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیهات میشکند؟ یادت بود به #قرارهایت اما یادت نبود آیهات #میمیرد؟ آیهات رنگ بر رخ نداشت! آیهات گویی بالای سرت بود که عاشقانه♥️ نگاه در چشمانت
میانداخت و صورتت را می کاوید!
سید... سید... سید!
چه کردی با #آیهات🧕! چه کردی با دخترکت🧒! چه کردی با من! من که چند روز است #زندگیات را دیدهام، #همسرت را دیدهام، #تو را دیدهام، از #فریادهای خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟
چرا #درکت نمیکنم؟
چرا تو و زنت را نمیفهمم؟
چرا #حرفهایش را نمیفهمم؟
اصلا تو چه دیدی که #بیتاب ☠مرگ شدی؟
چه دیدی که از #آیهات گذشتی؟
چه گفتی که از تو گذشت! آیهات چه میداند که من #عاجز شدهام از درک آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همهی نداشتههایم دو دستی به آن چسبیدهام!"
"این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید تو ماشین 🚗 پدرزن تو بشینم!؟"
_کار و زندگیاش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان 🕌
صبح 🌤بیدار بود و به #سجاده مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن📕 روی طاقچهی یوسف را نگاه میکرد.
نمیدانست چه میخواهد ،
اما چیزی او را به سمت خود میکشید. خودش را روی #نقطهی_صفر میدید و سیدمهدی را روی #نقطهی_صد!
سیدمهدی شده بود #درد و #درمانش! شده بود #گمشدهی این سالهایش... شده بود #برادر!
" تو که سالها کنارم بودی و #نگاهم نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را عوض کردی! منی که از #جنس تو و آیهات فراری بودم، منی که از جنس تو نبودم، از #دنیای تو نبودم!
سید... سید... سید! "
"تو لبخند😀 خدا را داشتی سید! تو #نگاه خدا را داشتی! مثل آیهات! آیهای که شبیه لبخند خداست!"
به خانه🏘 که رسید،
مسیح و یوسف در خواب 😴بودند. در جایش دراز کشید.
🕌 اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند☺️ زد...
سیدمهدی با او حرف زده بود. خدا #معجزه کرده بود.
ارمیا #دوباره متولد شد...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۸۷ : 🔻
آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش👀، رفتارش، اصلا از اون بچهای 🚼که به تو سپرد معلوم بود که یک #دله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش #شک داری!
رها: _من نمیشناسمش!
آیه: _ #بشناسش، اما بدون اون #شوهرته؛ تو قلب 💖مهربونی داری، شوهرتو #ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا #زندگی کنی! اون مرد خوبیه... به تو #نیاز داره تا #بهترین آدم دنیا بشه! #کمکش کن رها!
تو مهربونترینی!
رها: _کاش بودی آیه!
آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس 👰♀شدی و من باید از اون خونه🏠 برم!
رها: _نه؛ معصومه داره #جهازشو میبره! گفته خونه🏠 رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی!
آیه: _پس تمومه دیگه، #تصمیماتون رو گرفتین؟
رها: _نه آیه، گفتن که اگه #نخوام میتونم #طلاق بگیرم و با مادرم تو همون #واحد زندگی کنم!
آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی #طلاق_منفورترین حلال خداست!
رها: _ما خیلی با هم #فرق داریم!
آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید #مکمل هم باشن!
رها:_ #اعتقاداتمون چی؟
آیه: _اون داره #شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با #بابام حرف زد. فهمیدم که داره #تغییرعقیده میده. پسر مردم از دست رفت..
+هر دو خندیدند😄. رها دلش💝 آرام شده بود..خوب است که #آیه را دارد!
📅آخر هفته بود که آیه بازگشت،
#سنگین شده بود. #لاغرتر از وقتی که رفت شده بود...
#رها دل ❤️🩹میسوزاند برای #شانههای خم شدهی آیهاش! آیه دل 💓میزد برای #مادرانههای رهایش!
آیه: _امشب🌓 چی میخوای بپوشی؟
رها: _من #نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی💍 معصومه؟
آیه: _تو باید بری! #شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب🌗 برای اون و مادرش سختتره!
رها: _نمیفهمم چرا داره میره!
ِ آیه : داره میره تا به خودش #ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش
بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با #هیچ_پسوند اضافهای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟
رها: _لباس👗 ندارم آیه!
آیه: _به صدرا 🧑🦱گفتی؟
رها: _نه؛ خب روم نشد بگم!
آیه لبخند☺️ زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت:
_چطوره؟
رها: _قشنگه.
آیه: _بپوشش!
_آیه بیرون رفت و رها #لباس را تن کرد. آیه #روسری_ساتن_مشکی_نقرهای زیبایی را به سمت رها گرفت...
_بیا اینم برات ببندم!
رها که آماده شد، از #پلهها پایین رفت. صدرا🧑🦱 و #محبوبه خانم منتظرش بودند.
_مهدی🚼 در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه👀 صدرا که به رهایش افتاد🧕، ضربان قلبش💓 بالا رفت...!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید