🌹کوچههای آسمانی🌱
👆🥀 📍علاقه به درسهای قرآنی📕 و #معرفتشناسی در وجود زهره نهادینه شده بود؛ بهگونهای که او را به پای
👆🥀
🔻زهره زمانی که به #دبیرستان راه یافت، به دلیل مقارنشدن با #دستور_شاه ایران مبتنی بر عدم حضور زنان در جامعه، برای پاسداری از حجابش🧕 با حفظ کامل آن در مدرسه حضور مییافت که متأسفانه بهخاطر شرایط زمانه به مدت دو هفته او را از تحصیل #محروم کردند که سرانجام با تعهد خانوادهاش مجدد به دبیرستان بازگشت.
انس عجیب او با مذهب و خواندن نماز📿 شب در سنین پایین و ایستادگی و #مقاومت در برابر عوامل #ضدانقلابی باعث ایجاد ترس و نگرانی🥺 در خانواده زهره شد؛ طوری که قبل از اتمام دوران تحصیلیاش برای دوری از شرایط موجود ایران، او را به #عقد👰♂ مردی درآوردند که نهتنها علاقهای به او نداشت، بلکه میان افکار و #عقایدشان نیز #فاصلهای عمیق بود و به اجبار پای زهره را به دیار غربت، یعنی #آلمان کشاند.
او پس از اینکه نتوانست با شرایط جدیدش کنار بیاید، با راهنمایی و کمک دوستانی که در ایران داشت، به #لبنان سفر کرد تا بتواند به گروههای مبارز #فلسطینی بپیوندد. در آنجا #آموزشهای رزمی و نظامی دید تا قادر باشد در موقع برگشت به ایران در راه #مبارزه با #رژیم_پهلوی از این ترفندها استفاده کند
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۷ : 🔻
صدرا🧑🦱 اخم کرد و ارمیا 🧑سر به زیر انداخت.
#سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر؟! هنوز چند ساعت ⏳از دفن مهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
#فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنیها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از بهدنیا اومدن بچه 🚼 به عقد #محمد درمیای." الاقل #عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر را صدا زد:🗣
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه🏡 را ترک کرد.
#فخرالسادات رو به #آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟👂
#آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم🥺. هنوز وصیتنامهی🗞 شوهرم باز نشده! هنوز براش #سوم و #هفتم و #چهلم نگرفتم! هنوز #عزاداریام تموم نشده حرف از #عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: _جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از #رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
+پس چرا شما بعد از مرگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ👥 داشتم!
+اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا 🧑این روی آیه را دوست داشت. #محکم و #مقاوم! #سرسخت و #مودب!
حاج علی: _این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: _من حرفمو زدم! نباید #ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد #غریبه و زندگیتو بسازی!
آیه: _دختر🚼 من #پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه🏡 شد و گفت:
_زنداداش شب🌃 میرید خونهی پدرتون؟
+زنداداش را گفت تا دهان👤 ببندد!
آیه برایش #حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه👀 به #حریم برادرش نداشت...
در راه خانهی🏚 حاج علی بودند.
ارمیا ماشین 🚕حاج علی را میراند و آیه صندلی عقب جای گرفته بود.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۸ : 🔻
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۹ : 🔻
_نه از #بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی📞 رو میدی به رهایی؟
+صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام🖐 احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید😁:
_سلام🤚 رهایی، کجایی؟ اومدم خونهتون🏡 نبودی، رفتین #ماه_عسل؟
صدرا قهقهه زد:🤣
_احسان؟!
رها خجالت😞 کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
+خب بابا میگه!
رها: _نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم!
احسان: _حال منم بده!
رها: _چرا عزیزم؟
احسان با بغض گفت:
_دیشب بابا از #رستوران غذا 🍨گرفت، #مسموم شدم.
#دردانه فرزندش این کار را میکند؟
رها عصبانی😠 شد. کدام مادری در حق دردانه فرزندش، این کار میکند؟ احسان خودش را لوس🙃 میکرد و رها #نازش را میکشید. #مادری میکرد، برای کودکی که مادری میخواست.
_صدرا گوش👂 سپرده بود ،
به #مادرانههای زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد،
دلش ❤️🩹#پدرانه میخواست. چیزی که از آن #محروم بود،
#رویا هرگز بچه🚼 نمیخواست؛
#شرط کرده بود که هرگز بچهدار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که #پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این #لذت محروم کند؟ #کودکش ناز کند و #همسرش ناز بکشد و صدرا #پدرانههایش را خرج کند.
_لحظهای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک👦 آنهاست، قلبش🫀 تپش گرفت و #غرق لذت شد.
پدر نشدن #محال بود...
آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه💞 نوازشگری بداند!
صدرا: _از #احسان برام بگو.
رها لبخند☺️ زد و اخم صدرا را در هم برد :
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش🫀 پاکه، وقتی با چشمای قشنگش 👀نگام میکنه دلم♥️ ضعف میره براش.
_رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود🥶 بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم😒 براش سوخت! 'کوچولو و با صورت #کثیف...چطور #امیر و #شیدا میتونن این کارو با این بچه👦 انجام بدن!
+نفس رفته بازگشت، #رگ_غیرت خوابید.
#رها با شنیدن نام #احسان، یاد #نامزدش💍 نکرد، یاد احسان کوچک #همخون🩸 او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل #خیانت نبود؟!
حتی در ناخودآگاهش؟!
حتی بعد از تماس📞 رویا که همهاش را شنیده بود؟
صدرا: _رها... من منظورم #نامزدته!
این بار رنگ از رخ رها😱 رخت بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: _دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود #عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای #عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: _به هم تلفن ☎️نمیزنید؟
رها: _نه؛ #محرم نبودیم که... #ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث #شکستن یه حریمهایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس #آلوده بشه!
صدرا: دوستش❣ داری؟
رها #سکوت کرد.
صدرا دلش💓 لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت:
_چیزی بود که گذشت، بهش فکر🧐 نمیکنم، اگه حسی هم داشتم چالِش کردم و اومدم تو خونهی🏡 شما!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید