🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۷ : 🔻
صدرا🧑🦱 اخم کرد و ارمیا 🧑سر به زیر انداخت.
#سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر؟! هنوز چند ساعت ⏳از دفن مهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
#فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنیها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از بهدنیا اومدن بچه 🚼 به عقد #محمد درمیای." الاقل #عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر را صدا زد:🗣
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه🏡 را ترک کرد.
#فخرالسادات رو به #آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟👂
#آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم🥺. هنوز وصیتنامهی🗞 شوهرم باز نشده! هنوز براش #سوم و #هفتم و #چهلم نگرفتم! هنوز #عزاداریام تموم نشده حرف از #عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: _جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از #رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
+پس چرا شما بعد از مرگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ👥 داشتم!
+اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا 🧑این روی آیه را دوست داشت. #محکم و #مقاوم! #سرسخت و #مودب!
حاج علی: _این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: _من حرفمو زدم! نباید #ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد #غریبه و زندگیتو بسازی!
آیه: _دختر🚼 من #پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه🏡 شد و گفت:
_زنداداش شب🌃 میرید خونهی پدرتون؟
+زنداداش را گفت تا دهان👤 ببندد!
آیه برایش #حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه👀 به #حریم برادرش نداشت...
در راه خانهی🏚 حاج علی بودند.
ارمیا ماشین 🚕حاج علی را میراند و آیه صندلی عقب جای گرفته بود.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید