🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۷ : 🔻
رویا شوکه😲 گفت:
_تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست🖐 بلند کردی؟!... صدرا؟!
صدرا: _به همون #حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی گفتی؟#حرمت همه رو شکستی!
_رویا خواست چیزی بگوید که #صدای مادر صدرا بلند شد:
_بسه رویا! به من زنگ زدی که خبر صدرا رو بگیری، اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونهی🏡 من داری به پسرم #توهین میکنی؟ برگرد برو خونهتون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی😠 هستی هم صدرا🧑🦱! بعدا دربارهش صحبت میکنیم!
کلمهی بعداً #رویا را شیر کرد:
_چرا بعداً؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه🏠 بره! هم خودش و هم اون دوست #پاپتیش!
صدرا از میان دندانهای کلید شدهاش🥶 غرید:
_خفه شو رویا... #خفه_شو!
کسی به در🚪 کوبید،...
#رها یخ کرد. صدرا 🧑🦱دست روی سرش گذاشت. محبوبه
خانم لب گزید.
"شد آنچه نباید میشد!"
_در را خود #رویا باز کرد،
آمده بود حقش را بگیرد... پا پس نمیکشید... #آیه که وارد شد، حاج علی #یاالله
گفت.
صدرا: _بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی🌃 آرامش شما به هم خورد!
صدرا #دست_پاچه بود.
#حرف های رویا واقعا #شرمسارش کرده بود، اما آیه #آرام بود. مثل همیشه آرام بود:
_فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید.
+با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟
_شنیدم به رها گفتی با دوست #پاپتیت باید از این خونه🏠 بری، اومدم ببینم مشکل کجاست!
+حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مُرده؟ خب به درک! به من چه!
چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من
شدی؟
_این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟ این بار آخرت بود! شوهر من مُرد؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره! همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه🏠 زندگی میکنم! من با #محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون #راضی بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟
رویا جیغ زد:
_من قراره توی اون خونه🏠 زندگی کنم!
آیه ابرویی🤨 بالا انداخت:
_اما به من گفتن که اون خونه🏠 مال آقا صدرا و #همسرشه که میشه #رها! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟
رها سر به زیر انداخت و لب گزید. 😶
صدرا🧑🦱 نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به #زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش #مالش رفت برای #مظلومیت🥺 همسرش!
مجبوبه خانم نگاهش 🧐خریدارانه شد. دخترک #سبزه روی #سیاه چشم، با آن قیافهی #جنوبیاش، دلنشینی خاصی داشت... دخترکی که سیاهبخت شده بود...!!!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید