eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
592 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
یه صحنه‌ی زیبای #پدر_دختری... ☺️🥰👌🌿👶🧔😉
💖 خُدا را آفرید تا دخترے ڪند اشڪ😭 را مھم‌ترین سرمایھ‌اش قرار داد تا موقعِ شڪستن بھترین باشد برایش قرار داد بھ او دوست داشتن را یادداد💞 تا بدارد هرآنچھ ڪھ لایقِ است.. ✅🥰😘 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 9⃣ قسمت ۹ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 0⃣1⃣ قسمت ۱۰:🔻 📍 روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش😭 نگاه میکرد. " برایم غصه نخور مادر! اشک هایت😭 را نکن! من به این عادت دارم! من به این سینه‌ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها 'قد کشیده‌ام! گریه نکن😭 مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش👗👚🧥🥿 را جمع کرد. مادر لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! 📍خانواده مقتول خبر از خون‌بس🩸 بودن نداشتند! اگر میدانستند که یک را به عنوان داده‌اند، هرگز نمی‌پذیرفتند! این دختر که پدر نبود... این دختر که پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه 🏘هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش🫂 کشید: _گریه نکن😢 نفس من، گریه نکن جان رها! من چطور زندگی کنم! من بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با ازدواج💍 کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: _چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه 🏚برو! فرار کن! برو پیش ؛ از این مرد دور شو! این زندگی رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توام! نشو رها! _رها بوسه‌ای😘 روی صورت مادر نشاند: _اگه کنم تو رو میکنن! هم خودش، هم عمه‌ها! من درد کشیدن دوباره‌ی تو رو ندارم مامان! _زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد: _تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!🥺 رها بغض کرده، پوزخندی زد:😏 _یه روز میام دنبالت! یه روز تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم! وقتی سوار ماشین🚘 پدر شد، هنوز گریه😩 میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش🫀 اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟ به فکر 😇کرد! چند سال بود که بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. 📆چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در ثبت میکرد و هر سال 🎊 میگرفت؟ باید این روز را 🥰 میکرد؟ روز و را؟ چرا نمیکنند این از دنیای تیرگی‌ها را؟ 😣 چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت باشد پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟ پدر ماشینش🚘 را پارک کرد. رها چشمهایش 😔را محکم بست و زمزمه کرد: " محکم باش رها! تو میتونی! " نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی◾️ میخواست و سیاهی.آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین پر اشک😭 و آه را نمیخواست. گوش‌هایش👂 را فرمان نشنیدن داد؛ اما هنوز صدای ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره‌ی کفش‌های🥾 پدر کرد... کفش‌های مشکی براق واکس خورده‌اش برق میزد. تنها چیز امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه‌ای💍 خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی💐، نه .....ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۹ : 🔻 🏡همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای بلند شد. "خدایا چه کند؟ مردش با دیدن داماد🧑‍⚖ این عروسی می‌شکست! مرد بود و ... ... این را خوب میشناخت! در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش 👀را به صدرا 🧑‍🦱دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش😱!" _رنگ صدرا 😶‍🌫به سفیدی زد و بعد از آن سرخ😡 شد. صدایش زد: _صدرا! صدرا! _صدای محبوبه خانم رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش🫀 بود: _صدرا... مادرت! +صدرا نگاهش را از به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی 👶را دست رها داد و مادرش را در کشید و از بین دوید! 📍جلوی سی‌سی‌یو نشسته بودند که صدرا 🧑‍🦱گفت: _خودم اون برادر رو میکشم! رها دلش شکست💔! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش! صدرا: _آروم باشم که برن به من بخندن؟ گرفتن که داماد آینده‌شون زنده بمونه؟ با تو، با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد! رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده! _صدرا صدایش بلند شد:🗣 _کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر رو کی باید بده؟ رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست! صدرا: _قلبم 🫀داره میترکه رها! نمیدونی چقدر دارم! _محبوبه خانم در بود ، و اجازه‌ی بودن همراه نمیدادند. به خانه🏠 بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب😳 به آنها نگاه کردند. _صدرا 🧑‍🦱به اتاقش رفت و در 🚪را بست. _رها را که تعریف کرد زهرا خانم بغض🥲 کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش! در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب🌗 فکر میکرد؛ "اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج 💍کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی‌آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! _ امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! هم همین حرفها را به زده بود. حالا که در یک سر مسائل مالی💰، سینا مرده بود، بهانه‌ی شرکت را گرفته و زن همسرش شده بود...!"😳 ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید