🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۰ : 🔻 💭
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۳۱ : 🔻
#آیه لبخندی☺️ زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که #همسنوسال خودش بود اما #مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، #محکم باشد🤛، #تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر #احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
#رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه😲 پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد...
حلقه ای💍 نبود! صورتش هنوز دخترانه👩 و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش❤️🔥 ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
+اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
+این آیهی دقایقی قبل نبود. #تکیهگاه بیپناهیهای رها بود، دختر 👩🦰دلبند حاج علی بود، دکتر👩🔬 #آیه_معتمد بود.
+خب اون آقایی که باهاش اومدم، #صدرا_زند..برادر شریک رامینه....
#رها تعریف🗣 کرد و #آیه گوش👂 داد.حاج علی قصهی این مادر و دختر را میدانست، چه #دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_به خدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
#آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی🏚 لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ📞 میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به #احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
#آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک 😭ریخت... برای خودش، برای بیکسیهایش، برای #رهای بیکس شدهاش:
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
+بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس 😔گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه #آغوش گشود برای دختر👩🦰 خستهای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش #خواهرانهاش رها کرد. رها #مادرانه خرج میکرد، #خواهرانه خرج میکرد.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید