🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۳۵ : 🔻
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا🥘 میخواد؛ دلم روشنی✨ خونه رو
میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم🥺 بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش #مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که #منتظر اومدنم باشه، یکی که صداش قلبمو🫀 به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز سرد و تاریکه! داره #چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم #بابا نگفته. حسرت بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت🥺 بابا شنیدن رو به دل بکشم.
خستهام یوسف...
_به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره #میمیره! خسته شده! قلبش🫀 از بیدلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز میده و به یکی مثل من هیچی نمیده،
اون مرد👱 همه چیز داشت. همهی
#آرزوهای منو داشت!
خونه🏡، زندگی، همه چیز داشت. زن👩 داشت، بچه داشت! زنش #حامله بود، بچه داشت و رفت. بچهای که تمام آرزوی زندگی منه! همهی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه🏚 پر از نور⚡️⚡️ و زندگی... یه خونه با عطر زندگی! عطر غذای🫕 خونگی که با عشق♥️ پخته شده! زنی که به خاطر نبودت زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه👶 که تا چند وقت دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و #بابا صدات کنه... اون همه چیز داشت، یه #پدر مثل حاج علی! یه #زن مثل آیه، یه #خونه مثل قصر قصههای پریا.
_همه رو گذاشت و رفت. به خاطر کی؟ به خاطر چی؟ چی ارزش جونتو داشت؟ به خاطر اون #عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت پشت پا میزنن! رفته و مُرده و همهی داشتههاش رو جا گذاشته! زنشو👩 جا گذاشته، بچهشو👶 جا گذاشته، همهی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو جا گذاشته که من یک عمر #حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مرد حسودی میکنم...
_من امروز #آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همهی #معصومیت و نجابتش مال من بود!اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو #آغوش من خوابش😴 میبرد... که لبخند😀 میزد برام و دنیام رو رنگ🎨 میزد. آرزو کردم #حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، #پناهم باشه! حاج علی پدر آرزوهامه... من همهی آرزوهامو ☺️دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود، کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...
!هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت.
دهان باز کرد که باز هم بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و نعرهاش را آزاد کرد:
_بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح🌤 و ظهر🌞 و شب🌗 صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده نمیکنم به تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام بشنومت...
+×مسیح و یوسف با این درگیریهای# ارمیا آشنا بودند... خیلی وقت بود که ارمیا با خودش سر #جنگ داشت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۷۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۷۳ : 🔻
📍نام فامیل رها که به #همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب😧 بود! چرا این موضوع را مطرح کردهاند؟
_صدایی #افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: _اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: _مگه شما خبر ندارید؟😳
#صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم😠 افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای #رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن #بازداشتگاه!
آقای شریفی: _مشکلی نیست، ایشون #نامزد دخترم هستن، الان رضایت میدن!
افسرنگهبان: _نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
آقای شریفی: _هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس😐 تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم #حمله به خانم #مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ #رضایت میدید یا #شکایت دارید؟
+سعی کرد ذهنش🧐 را به کار بیندازد،
رهای این روزهایش در بیمارستان🏥 بود. آیه چه گفت؟ هنوز به #هوش نیامده! رویا در #کلانتری و رضایت صدرا را میخواست؟
چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟!
صدرا 🤔چه کسی بود؟
در تمام این زندگیاش چه کسی بود؟
رویا دیشب🌃 چه گفته بود؟
رها که صبح با لبخند😁 سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روزهای گذشته با او حرف زده بود!
رویا کجای این #قصه بود؟
صدرا: _چه بلایی سر #رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت🛏 بیمارستانه؟
آقای شریفی: _چیزی نشده، الان مهم اینه که #رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده😨!
"رهایش هم میترسید😨، وقتی #زن او شده بود! وقتی #رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده😰 بود! رهایش را ترساندهاند؟ این روزها رها از همیشه ترسانتر😱 بود. صدرا که #ترسش را دیده بود و #فهمیده بود!
صدرا: _پرسیدم چی شده؟ چرا #زنم بیمارستانه🏥!
آقای شریفی: _چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو #فراموش کردی؟
+صدرا رو به #افسر_نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفا شما بهم بگید!
افسر نگهبان: _طبق #اظهارات_شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته #دروغ گفته!
افسر نگهبان: _#ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون #بازداشتگاه! این آقا هم انگار #میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته #شاهد_ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون #درگیری_لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو #هل دادن، همسرتون زمین میخورن و #بیهوش میشن! ضربهای که به
سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز بههوش نیومدن؛ دکتر👨🔬 میگه تا بههوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کی بههوش بیان...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۹۱ : 🔻
🗓سه ماه بود که ارمیا 🧔به خود آمده بود!
+کلاه کاسکتش🪖 را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانهی🏡 صدرا دوخت. چیزی در دلش💗 لرزید.
لرزهای شبیه #زلزله!
"چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا #داغت از دلم❤️🩹 بیرون نمیرود؟ تو که برای من #غریبهای بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشتههای امروزم را از تو دارم."
در افکار خود غرق🧐 بود که صدای صدرا🧑🦱 را شنید:
_ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت!
_ارمیا🧔 در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ❤️🩹 شده بود اومدم ببینمت!
ارمیا 🧔نگفت گوشهای از دلش❣،...
نگران🥺 #زن تنها شدهی #سیدمهدی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از #او گرفته است، نگفت آمده دلش❤️🔥 را آرام کند.
وارد خانه 🏠شدند، #رها نبود ،
و این نشان از این داشت که طبقهی بالا پیش #آیه است!
صدرا🧑🦱 وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست:
_کجا بودی این⏳ مدت؟ خیلی بهت زنگ 📞زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود!
ارمیا: _قصهی من #طولانیه، تو بگو چی کارا کردی؟ از #جنس رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟
صدرا: _اون #بهتر از این حرفاست که بخواد #عقبگرد کنه مثل من بشه!
ارمیا: _خب چیکار کردی؟
صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها!
ارمیا: _با مادرت🧓 زندگی میکنید؟
صدرا: #همسایهی آیه خانم شدیم، 🗓یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم!
ارمیا: _خوبه، #زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟
صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک #وضع_حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان!
ارمیا: _چه خوب، دلم برای #حاجعلی تنگ💔 شده بود.
صدای رها آمد:
_صدرا، صدرا!
صدرا صدایش را بلند کرد:
_من اینجام رها جان، چی شده؟ #مهمون داریما! یاالله...
در داشت باز میشد که بسته 🚪شد و صدای رها آمد:
_آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان🏥، دردش شروع شده!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من ماشین🚙 رو روشن میکنم.
ارمیا 🧔زودتر از صدرا🧑🦱 بلند شده بود.
"وای سید مهدی... کجایی؟!
جاِی خالی تو را چه کسی پر میکند؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
33.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🍃🇮🇷
همیشه پای
یک #زن در میان است!
زنانی از #جنس_زینب_کبری سلاماللهعلیها.
در پس هر
ایستادگی و مقاومت،
ردپای زنان دیده میشود؛
از روزهای دفاع مقدس تا جنگ ۱۲ روزه،
آنها ستونهای این مرز و بومند ...
اگر نسلی هنوز
میفهمد «غیرت» چیست!
و چرا باید وطن🇮🇷 را دوست داشت؛
بخاطر زنانی است که نگذاشتند
این صدا خاموش شود.
آری براستی که همیشه
پای یک زن 🧕در میان است.
منطق ملّت ما #عاشوراست؛
مکتب ما #عاشوراست.
که هیهات من الذله
ذلّت پذیرفتنی نیست.
#غیرت
#قهرمانان_وطن
#زنان_مقتدر_ایران
#زنان_زینبی
#بانوان_مکتب_زینب(س)
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🔹اسلام برای #بالابردن شخصیت زن، به زن مسلمان میگوید ای زن #مسلمان! حتی موقعی که میخواهی در #اجتماع، ظاهر بشوی و به #جامعه بیایی، در برابر مردان دیگر، #طوری بیا بیرون که مرد با دیده #هوس به تو نگاه نکند یا #کمتر نگاه کند. البته صددرصد که از بین نمیرود، اما کم میشود. #کَمَش هم که بکنیم، خودش #مهم است. این #حساب است.
🔸بنابراین ملاحظه میکنید در مورد #زن در #اجتماع و در مورد #حجاب در همه جا مسئله، مسئله #بالابردن حیثیت زن است.
_و عجیب این است که واقعا حتى خانمهای مسلمان خود ما #خیال میکنند #حجاب🧕 یک نوع #فشار است که به زن وارد میشود. درست #عکس آن چیزی که #اسلام خواسته بگوید. 🤔😳
📚 موقعیت زن از نظر اسلام، ص۱۳۰ و ۱۳۱
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید