🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 4⃣1⃣ قسمت ۱۴:🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
9⃣1⃣ قسمت ۱۹ :🔻
+شوهرم...!؟
_آره دیگه، کشک بادمجون 🍆منو برداشت برد و خورد. یکی نیست بگه تو
که هر روز برات غذا درست میکنه، عین منِ بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش☹️ میاد و غذا نمیپزه!
+کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان!
_چشم پدر من؟!
+بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی😠 میشه ها!
احسان👦 از میز پایین پرید و مقابل #رها ایستاد، دستش🤝 را گرفت و به سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست.
_تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا #حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من خیلی دوستت 🥰دارم، میشه با من دوست بشی؟!
رها احسان را در آغوش 🫂کشید:
_مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در #آغوش رها بود که صدای #صدرا آمد:
_تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا #جیغجیغش شروع نشده!
احسان نگاهی🧐 به صدرا کرد:
_خب رهایی رو دوست💕 دارم، رهایی هم منو دوست داره!
احسان رفت...
#رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد،
#صدرا رفت...نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش 👣گاه به این سمت کشیده میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید...
شب🌘 سختی برای #رها بود و انگار این سختی بیپایان شده بود:
-پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی! تو با این #چادر_گلگلی! تو #اُمل_عقب_مونده! تو لیاقت همصحبتی با خانوادهی ما رو هم نداری
رها هیچ نگفت🤫...خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از مادرش یاد گرفته بود.
_دوست ندارم جلوی چشم👀 صدرا باشی،البته دخترایی مثل تو به چشم اون نمیان! از خانوادهی قاتل 🥷 برادرشی! توی این خونه🏡 هیچی نیستی؛ اما بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی...!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید