eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
592 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🥀 راز سرخ صیاد 🔹روایتی کوتاه از زندگی شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🗓 ۲۲ فروردین سال ۱۳۷۲ دفتر مقام معظم رهبری وقتی در مراسم شهید آوینی حاضر شدند، به من فرمودند: «تدارک ببینید، آقا هم قرار است در تشیع شرکت کنند.» گفتم: «چرا از قبل نگفتید که ما آمادگی داشته باشیم؟» 🤔😳 🔹گفتند: «ساعت ۸:۳۰ صبح زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم می‌رویم. فرمودند: مراسم تشییع در حوزه‌ هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ می‌خواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی»😔❤️‍🩹 🔸منبع: کتاب «راز خون» 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۳ : 🔻 _....تمام عشقش♥️ به این بود که اجازه داده! غرق لذت بود که اذن داده! برای مُردن نرفت! برای رفت! میگفت باید بشه و مثل بی‌بی جانم حضرت معصومه و پر از زائر باشه! +میگفت یه روز سه تایی میریم که دل♥️ سیر زیارت کنیم! من زنجیر⛓ پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس👺 نبودم براش! 📕 قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب🚰 ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست کربلا! + مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم! حرف میزد و هق هق🥲 میکرد.... نوازشش آیه حرف میزد و کنارش اشک 😢میریخت. حاج علی به در🚪 تکیه داده بود. ارمیا 🧑حسرت به دلش مینشست. صدرا 🧑‍🦱در خود میپیچید! _چقدر درد در قلب🫀 این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیه‌ی زندگی سیدمهدی است، چرا آیه‌اش را می‌شکنند؟ آیه که به خواب😴 رفت،... هیچ چشمی 👀روی هم نرفت... حال بدی بود. حرف‌های مانده بر دل♡ آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه! 🕌اذان که گفتند، حاج علی در سجده هق هق🥲 میکرد. نماز📿 صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره 🪟زنی که قلبش🫀 درد داشت را ندید! 🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم♥️ به گناه یه نگاه 👀گره نخوره، حالا نگاه نگیر که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو👀 بده به نگاه من! که سر بلند کرد، نفس گرفت: 🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظه‌ام که بانوی بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام ! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه 💓و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو! آیه کرد: _دلم 💗خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی🧑‍🎨 اومد تو کوچه... دلم لرزید💗 برای قدم‌های محکمش، قدم‌هایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید💓 برای چشمای خسته‌اش، چشمایی که بود و نگاه میدزدید از من! 🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دیدن تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه... آیه ریز خندید☺️! َ کشید. جایت خالی‌ست مرد... 📆روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند. ارمیا👨‍🎨 این‌بار با همکارانش آمده بود. با آن لباس‌ها و کلاه سبز کجش... حاج علی متعجب😳 به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد: _نمی دونستم 'همکار سید مهدی هستین! ارمیا: _ما هم تا موقع نمیدونستیم! ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکت‌تر! این یوسف و مسیح را میترساند. ارمیای🧑‍🎨 این روزها، با همیشه فرق داشت.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۹۶ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۷ : 🔻 📍نام ارمیا🧔 در خاطرش آنقدر بود که هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم👀 به راهش مانده بود. نگاهش را به همان عکس دوخت که مردش برای شهادت🥀 گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی🧑‍🎨 را در زمینه حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با ایستاده بود. سر بالا گرفته و ستبرش را به نمایش گذاشته بود. نگاهش👀 روی قاب عکس دیگر دوخته شد... ... همان لحظه صدای آمد. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون 📺دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست. دیدار آقا با شهدای مدافع حرم💔 بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرف‌هایش گوش میداد. آیه هم سخن گفت: _آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم👀 به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم🧒 بی‌پدر شد... الان فقط رو داریم! هیچ‌کسو ندارم! آقا! شما میکنی؟ برای دخترکم 🧒پدری میکنی؟ آقا دلت💖 آروم باشه ها... پشتته! ارتش گوش به فرمانته! دیدی تا دادی با سر رفت؟ دیدی سوال نمیکنه؟ دیدی چه عاشقانه💞 تحت فرمان شمان؟ آقا! دلت💝 قرص باشه! آیه سخن میگفت... از دل پر دردش❤️‍🩹! از کودک یتیمش🧒! از یتیم داری‌اش! از نفس‌هایی که سخت شده بود این روزها! که به خانه‌اش🏠 رفته بود برای آوردن لباس‌های👕 مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با فیلم 🎞گرفت و همراه او اشک😭 ریخت. که به افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین 📷 را قطع کرد و آیه را در گرفت... آرامش کرد. 📆پنجشنبه که رسید، آیه بار بست! زمان⏳ زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش🧒 را به دیدار پدر میبرد. با اصرارهای فراوان رها، همراه صدرا🧑‍🦱 و مهدی👶، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده🚺 بود. بیخبر از مردی🚹 که قصد نزدیک شدن به قبر را داشته و با دیدن او شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید