🌹کوچههای آسمانی🌱
🥀 راز سرخ صیاد 🔹روایتی کوتاه از زندگی شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی 👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🗓 ۲۲ فروردین سال ۱۳۷۲ #مسئول دفتر مقام معظم رهبری وقتی در مراسم #تشیع شهید آوینی حاضر شدند، به من فرمودند: «تدارک ببینید، آقا هم قرار است در تشیع شرکت کنند.» گفتم: «چرا از قبل نگفتید که ما آمادگی داشته باشیم؟»
🤔😳
🔹گفتند: «ساعت ۸:۳۰ صبح #آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم میرویم. فرمودند:
مراسم تشییع در حوزه هنری است؟
گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ میخواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی»😔❤️🩹
🔸منبع: کتاب «راز خون»
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۳ : 🔻
_....تمام عشقش♥️ به این بود که #آقا اجازه داده! غرق لذت بود که #رهبرش اذن داده! برای مُردن نرفت! برای #آزادی_حرم رفت! میگفت باید #آزاد بشه و مثل بیبی جانم حضرت معصومه #امن و پر از زائر باشه!
+میگفت یه روز سه تایی میریم که دل♥️ سیر زیارت کنیم! من زنجیر⛓ پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس👺 نبودم براش!
📕 قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب🚰 ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست #علمدار کربلا!
+ مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم!
#آیه حرف میزد و هق هق🥲 میکرد....
#رها نوازشش آیه حرف میزد و #سایه کنارش اشک 😢میریخت. حاج علی به در🚪 تکیه داده بود.
ارمیا 🧑حسرت به دلش مینشست.
صدرا 🧑🦱در خود میپیچید!
_چقدر درد در قلب🫀 این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیهی زندگی سیدمهدی است،
چرا آیهاش را میشکنند؟
آیه که به خواب😴 رفت،...
هیچ چشمی 👀روی هم نرفت... حال بدی بود. حرفهای مانده بر دل♡ آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب #درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
🕌اذان که گفتند،
حاج علی در سجده هق هق🥲 میکرد. نماز📿 صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره 🪟زنی که قلبش🫀 درد داشت را ندید!
🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا
مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم♥️ به گناه یه نگاه 👀گره نخوره، حالا نگاه نگیر
که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو👀 بده به نگاه من!
#آیه که سر بلند کرد، #سیدمهدی نفس گرفت:
🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظهام که بانوی #قصهام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام #خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه 💓و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو!
آیه #دلبری کرد:
_دلم 💗خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی🧑🎨 اومد تو کوچه...
دلم لرزید💗 برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید💓 برای چشمای خستهاش، چشمایی که #نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن #دختر_حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دیدن تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه...
آیه ریز خندید☺️!
َ #آه کشید. جایت خالیست مرد...
📆روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند.
ارمیا👨🎨 اینبار با همکارانش آمده بود.
با آن لباسها و کلاه سبز کجش...
حاج علی متعجب😳 به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد:
_نمی دونستم 'همکار سید مهدی هستین!
ارمیا: _ما هم تا موقع #تشییع نمیدونستیم!
ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکتتر! این یوسف و مسیح را میترساند.
ارمیای🧑🎨 این روزها، با همیشه فرق داشت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۹۶ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۹۷ : 🔻
📍نام ارمیا🧔
در خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم👀 به راهش مانده بود.
#آیه نگاهش را به همان #قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت🥀 گرفته بود! همان عکس با لباس نظامی🧑🎨 را در زمینه #حرم حضرت زینب گذاشته بودند. مردش چه با #غرور ایستاده بود. سر بالا
گرفته و #سینهی ستبرش را به نمایش گذاشته بود.
نگاهش👀 روی قاب عکس دیگر دوخته شد...
#تصویر_رهبری...
همان لحظه صدای #آقا آمد.
نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون 📺دوخت. آقا بود! خود آقا بود! روی زانو جلوی تلویزیون نشست.
دیدار آقا با #خانوادههای شهدای مدافع حرم💔 بود. زنی سخن میگفت و آقا به حرفهایش گوش میداد.
آیه هم سخن گفت:
_آقا! اومدی؟ خیلی وقته منتظرم بیای! خیلی وقته چشم👀 به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا! دخترکم🧒 بیپدر شد... الان فقط #خدا رو داریم! هیچکسو ندارم! آقا! شما #یتیم_نوازی میکنی؟ برای دخترکم 🧒پدری میکنی؟ آقا دلت💖 آروم باشه ها... #ارتش پشتته! ارتش گوش به فرمانته!
دیدی تا #اذن دادی با سر رفت؟
دیدی #ارتش سوال نمیکنه؟
دیدی چه عاشقانه💞 تحت فرمان شمان؟
آقا! دلت💝 قرص باشه!
آیه سخن میگفت...
از دل پر دردش❤️🩹! از کودک یتیمش🧒! از یتیم داریاش! از نفسهایی که سخت شده بود این روزها!
#رها که به خانهاش🏠 رفته بود برای آوردن لباسهای👕 مهدی، وارد خانه شد و آیه را که در آن حال دید، با #گوشیاش فیلم 🎞گرفت و همراه او اشک😭 ریخت.
#آیه که به #هقهق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت، دوربین 📷 را قطع کرد و آیه را در #آغوش گرفت... #خواهرانه آرامش کرد.
📆پنجشنبه که رسید،
آیه بار #سفر بست! زمان⏳ زیادی بود که مردش را ندیده بود، باید دخترکش🧒 را به دیدار پدر میبرد.
با اصرارهای فراوان رها،
همراه صدرا🧑🦱 و مهدی👶، با آیه همسفر شدند. مقابل قبر سیدمهدی ایستاده🚺 بود.
بیخبر از مردی🚹 که قصد نزدیک شدن
به قبر را داشته و با دیدن او #پشیمان شد و پیش نیامد. از دور به نظاره نشست.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید