eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
592 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۳ : 🔻 _....تمام عشقش♥️ به این بود که اجازه داده! غرق لذت بود که اذن داده! برای مُردن نرفت! برای رفت! میگفت باید بشه و مثل بی‌بی جانم حضرت معصومه و پر از زائر باشه! +میگفت یه روز سه تایی میریم که دل♥️ سیر زیارت کنیم! من زنجیر⛓ پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس👺 نبودم براش! 📕 قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب🚰 ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست کربلا! + مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم! حرف میزد و هق هق🥲 میکرد.... نوازشش آیه حرف میزد و کنارش اشک 😢میریخت. حاج علی به در🚪 تکیه داده بود. ارمیا 🧑حسرت به دلش مینشست. صدرا 🧑‍🦱در خود میپیچید! _چقدر درد در قلب🫀 این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیه‌ی زندگی سیدمهدی است، چرا آیه‌اش را می‌شکنند؟ آیه که به خواب😴 رفت،... هیچ چشمی 👀روی هم نرفت... حال بدی بود. حرف‌های مانده بر دل♡ آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه! 🕌اذان که گفتند، حاج علی در سجده هق هق🥲 میکرد. نماز📿 صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره 🪟زنی که قلبش🫀 درد داشت را ندید! 🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم♥️ به گناه یه نگاه 👀گره نخوره، حالا نگاه نگیر که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو👀 بده به نگاه من! که سر بلند کرد، نفس گرفت: 🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظه‌ام که بانوی بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام ! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه 💓و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو! آیه کرد: _دلم 💗خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی🧑‍🎨 اومد تو کوچه... دلم لرزید💗 برای قدم‌های محکمش، قدم‌هایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید💓 برای چشمای خسته‌اش، چشمایی که بود و نگاه میدزدید از من! 🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دیدن تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه... آیه ریز خندید☺️! َ کشید. جایت خالی‌ست مرد... 📆روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند. ارمیا👨‍🎨 این‌بار با همکارانش آمده بود. با آن لباس‌ها و کلاه سبز کجش... حاج علی متعجب😳 به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد: _نمی دونستم 'همکار سید مهدی هستین! ارمیا: _ما هم تا موقع نمیدونستیم! ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکت‌تر! این یوسف و مسیح را میترساند. ارمیای🧑‍🎨 این روزها، با همیشه فرق داشت.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۴ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۸۵ : 🔻 _...اگه جوابت +مثبت باشه بعد از 🗓سالگرد سینا یه براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که بازم خونه‌ی🏚 بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید. تا چند روز دیگه برای بردن میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم 👰‍♀میشی؟ چراغ💡 خونه‌ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت💖 داره! اول فکر کردم به خاطر بچه‌ست🚼، اما دیدم نه... صدرا 🧑‍🦱با دیدن تو لبخند 😄میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه🏠؛ پسرم بهت دل💞 بسته، امیدوارم دلش نشکنه💔! سرش را پایین انداخت. قند در دل💓 صدرا آب میکردند! " چه خوب راز دلم 💗را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل من بود؟" بلند شد و به سمت اتاقش رفت. خانم وسط را گفت: _بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون بود این ازدواج💍. محبوبه خانم: _ نیست. تا هر وقت⏳ لازم میدونه فکر کنه، اونقدر و هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم! "فکر دل ♥️مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری را تاب بیاورم مادر؟" صدرا 🧑‍🦱نفس کم آورده بود، حتی زمان⏳ از هم حالش اینگونه نبود! "چه کرده‌ای با این دلم💓 خاتون؟ چه کرده‌ای که خود و من تو!" رها کودکش🚼 را در آغوش داشت ، و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگی‌اش فکر میکرد جز شدن برای صدرا🧑‍🦱! عروس👰‍♀ خانواده‌ی صدر شدن! مهدی🚼 را مقابلش قرار داد: " بزرگ شوی چه میشود من؟ چه میشود بدانی کسی برایت کرده که برادرش را از تو گرفته است؟ چه بر سرت می‌آید وقتی بدانی تو را نخواست؟ من تو را ! را آن روز هم خواهی دید؟ دل‌نگرانی‌هایم🥺 را میریزی؟ من عاشقانه‌هایم❣ را خرجت میکنم! تو فرزند🚼 میشوی برایم؟ _گمانم نبود که تا همیشه در این خانه🏚 باشم! گمانم بود که مادری برایت می‌آید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم😨 از فرداهایم! دل زدنم‌هایم را برای دیر آمدن‌هایت را میبینی؟ بزرگ که شوی پسر🧑 میشوی برای ؟ به این چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبت‌هایش ! چه بگویم به مردی که می‌خواهد یک شبه شود، شود! " +دست کوچک پسرش✋ را بوسه😘 میزد که در باز شد. رها از گوشه‌ی چشم مرد خانه را دید: " برای چه آمده‌ای مرد؟ به دنبال چه آمده‌ای مرد؟ طلب چه داری از من، که دنبالم می‌آیی...؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۹۳ : 🔻 📍این دختر عجیب ارمیا! رها میگفت آیه خانم مادرشو چند سال🗓 پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله👦 بوده تو یه عجیب میمیره! _مثل اینکه میخواستن برن . آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین🚗 بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابه‌جا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش🏃‍♂ میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر👦 آیه خانم تو اون حادثه میمیره! حاج علی هم که افسرده😔 میشه و مجبور به عوض کردن خونه🏠 میشن! بعد از همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه گرفته و باقی پولشو💴 داد به که بتونه خونه‌ی بهتری کرایه کنه! ارمیا: _روز اولی که خونه‌شون🏚 رو دیدم فکر کردم بچه بوده، همه‌ش اشتباه فکر کردم! صدرا: _همه اشتباه میکنن. ارمیا: تو که خانواده‌ش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمه‌ای، خاله‌ای، دایی‌ای چیزی نداره؟ صدرا ابرو بالا🤨 انداخت: _نکنه قصد ازدواج💍 داری؟ +لحنش بود و لبخند روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد: _قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟ صدرا: _متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم نکن! ارمیا: _رو فامیلای تو چی؟ صدرا آه کشید. هنوز که معصومه زد، درد داشت: _فامیل من نداره! ارمیا: _چرا 😔پکر شدی؟ صدرا: با ازدواج کرد! ارمیا ابرو😠 در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت: _متاسفم! صدرا: هزار بار بهش گفتم برادر من، پای و رو به خونه زندگیت باز نکن! رفت و آمد داره، لااقل طرف رو و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش باشه و پی نباشه، هرچی رها پاک و و بی‌آلایش و با ایمانه، رامین🧑‍🦰 بویی از نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن! ارمیا: _شاید چون خانم کسی مثل خانم رو کنارش داشت. صدرا: _آره! میتونه زندگی‌ها رو زیر و رو کنه! +ارمیا به دوستی خود با اندیشید ،که سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست بود سیدمهدی! چیزی مثل آیه و رها! ارمیا را از زندگی گذشته‌اش بیرون کشید و را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید