eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
597 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۵ : 🔻 +چشمان👀 رها کرد که بودنش خواسته‌ی او هم هست! آیه: _قبوله؛ فقط پول💴 پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم! قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه🏡 رو خالی کنم. +حاج علی هم اینگونه بود، شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش💓 را می‌لرزاند، حالا دلش آرام بود که مردی هست، رهایی هست! صدرا: _خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسباب‌کشی؟ رها: _آیه که هنوز خونه🏘 رو ندیده! صدرا🧑‍🦱 لبخندی زد: _این حرفا ! به خاطر تو هم شده میان! +لبخند😀 بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش 📱را درآورد و گفت: _به ارمیا 🧑و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگری‌هاشونو دربیارن! حاج علی: _باهاش در ارتباطی؟ صدرا: _آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده! حاج علی: _واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه🧑‍🎨 کردم، فکرشم نمیکردم. صدرا: _آره خب، منم کردم. 📆 روز اسباب‌کشی فرارسید. و نگذاشتند دست به چیزی بزند. همه‌ی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانه‌ی🏡 آیه تمام شد. +خانه‌ی خوبی بود اما نسبت به خانه‌ی🏡 قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که در دو متر خاک است چه اهمیت دارد خانه؟ +ارمیا 🧑دلش آرام گرفته بود. نگران😒 تنهایی این زن بود. کار دنیا به کجا رسیده که برایش دل💔 میسوزانند؟کار دنیا به کجا رسیده که دردش را هم میدانند. 📸مردش را روی دیوار نصب کرده بودند. _نمیدانست چه کسی این کار را کرده است ولی بود، اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑با چه عشقی آن قاب عکس🖼 را کنار عکس نصب کرده است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑 به آیه شده است؟! مقابل مردش ایستاد: " خانه‌ی🏡 جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از قبلی‌ست نه؟ اما راحت‌تر تمیز میشود!الان که دیگر کسی سراغم نمی‌آید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند... + این است من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز شده! همه‌ی دنیا زیر و رو شده است، راستی مرد من... یادت هست آن لباس‌ها👔 را کجا گذاشتی؟یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شده‌ای چقدر لباس👖 خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟" _صدای زنگ در، آیه را از گفتگو با مردش بازداشت. در را که گشود، رها🧕 بود و صدرا🧑‍🦱 با سینی بزرگ غذا🍱... آیه کنار رفت وارد شدند: _راحتید آیه خانم؟ +بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم. حاج علی از اتاق بیرون آمد: _چرا کشیدید؟ صدرا: _کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید، رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن! به گفت‌وگوی⏳ دقایق قبلش اندیشید... صدرا: _با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها🌃 برو بالا، به کارای خونه برس و به مادرم باشه! وقتی هم برگشت، زیاد دورو برش نباش! باشه؟ همانطور که به کارهایش میرسید ، به حرفهای صدرا گوش👂 میداد. این آیه برایش خوب بود، برای دلش💗 خوب بود! _مزاحم زندگی شما شدم. رها اعتراض کرد: _آیه! حاج علی: _ما واقعا شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوه‌ی دلمو💝 اونجا بذارم کار سختیه. صدرا: _این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم شامتون رو میل کنید، نوش جونتون! صدرا 🧑‍🦱که به سمت در🚪 رفت، رها به دنبالش روان شد. از پله‌ها پایین میرفتند که در ساختمان🏠 باز شد و وارد شد...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۹ : 🔻 با عصبانیت😡 رو برگرداند سمت در🚪: _من میرم، اما تماس پدرم باشید! صدرا: _هستم! رفت و دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم👣 به سمت در🚪 برمیداشت که صدایی شد: +من شما و حاج آقا شدم، روم سیاه! صدرا🧑‍🦱 ادامه‌ی حرف مادرش را گرفت: _به خدا شرمنده‌ام🥺 حاجی! حاج علی: _شرمنده‌ی ما نباش! دختر من برای خودش نیومده بود، برای رها خانم بود که اومد! حاج علی که با آیه‌اش رفت، صدرا🧑‍🦱 نگاهش👀 به رها🧕 افتاد: _تو هم خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم خانم که میاد وسط مثل یه میجنگی! محبوبه خانم: _حتما دکتر👩‍🔬 خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش🫀 که وسط بیاد میتونه کنه، مثل همدمته! رها: _شرمنده که صدام🗣 بالا رفت، ببخشید! رفت و جوابی به حرف‌های زده شده نداد، و نکرد، فقط رفت... " کجا رفتی ؟ دل❤️‍🩹 به صدایی دادم که در پی این و آن‌سو میرفت! دل❤️‍🩹 به خوش کرده بودم! دل به من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم💖 وسط نیامده از آنم میشوی! کجا رفتی ؟چه کرده با دلت💔 این آیه؟ چه کرده که میشود ؟ چه کرده که اشکش 😢میشود ؟ چه کرده که میشوی برایش؟ چه کرده این آیه‌ی روزهایت ؟ به من هم بیاموز که سخت این روزمرگی‌هایت گشته‌ام! من درگیر توئم رها..." رها رفت و نگاه👀 صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند! که سر بر نهاد، بغضش 😔شد اشک😢 و اشکش شد هق هق برای آیه‌ای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرف‌های رویای همسرش اشک😭 ریخت. رو به آسمان🌃 کرد: " خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " " باشه، منم میگم شکر! "🤲 به روزهایی که میتوانست از امروز باشند اندیشید. به .... که شد زن دوم مردی 👱‍♂که یک پسر👦 داشت. به که مادرش از میخورد! به 😫 که از بددهنی میکشید. "مادرم! چه روزهای را گذرانده‌ای! این روزهایت به نگرانی😔 سرنوشت من می‌گذرد؟ منی که این روزها، آرام‌تر از تمام روزهای آن خانه‌ی🏚 پدری‌ام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک😭 مهمان چشمانت شد!"ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۷۱ : 🔻 رها: _آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب میگرفتی! آیه: _نیاز دارم به کار! سرم باشه برام بهتره! 🕙 ساعت 10 صبح رها با مشغول صحبت بود. در اتاق🚪 با ضرب باز شد،... رها چشم 👀به سمت در گرداند، بود. +پس اینجا کار میکنی؟ _لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در هستم! +بد نیست تو که اینقدر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون👹 نیاد وسطتون! رها زد: _لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با تماس بگیرید! پوزخندی 😏زد: +جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن! _رها شده بود. معذرت‌خواهی کرد و مشاوره‌ای که دقایق ⏳آخرش بود را به پایان رساند. با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد. +از زندگی من برو بیرون! _من توی زندگی تو نیستم. +هستی! وقتی اسمت توی صدراست یعنی وسط زندگی منی! _من به خودم وارد زندگی آقای نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون. +بالاخره که صدرا میده، تو زودتر برو! _کجا برم؟ +تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه🏠 برو! من صدرا رو راضی میکنم. _هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به شما زندگی نمیکنه! +و این توئه... تو بری همه چیز درست میشه! _رویا فریاد 🗣زد و آیه گرفت. را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد شده بود و سنگینی‌اش هر روز بیشتر میشد. _در اتاق🚪 رها را باز کرد. چند اتفاق افتاد... رو گرداند سمت در و نگاه 👀به دوخت. _رویا آیه را دید و شد و فریاد🗣 زد: _همه‌ش شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش! _رها چشم👀 از آیه نگرفت. نگاهش آیه‌اش بود. _رویا به سمت رهایی رفت که بود مقابل میزش و نگاه 👀به داشت. با کف✋ دست به سینه‌ی رها زد. رهایی که نبود و با آن ضربه، به زمین و چشم‌هایش بسته😔 شد. _آیه زد و نگاهش رهای بی‌حرکت شد. خون🩸 روی زمین را که قرمز کرد، دکتر 👨‍🔬صدر و مشفق هم رسیدند... که رها را دید کشید... ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید