🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۵ : 🔻
+چشمان👀 رها #مطمئنش کرد که بودنش خواستهی او هم هست!
آیه: _قبوله؛ فقط پول💴 پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم! قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه🏡 رو خالی کنم.
+حاج علی هم اینگونه #راضیتر بود،
شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش💓 را میلرزاند، حالا دلش آرام بود که مردی هست، رهایی هست!
صدرا: _خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسبابکشی؟
رها: _آیه که هنوز خونه🏘 رو ندیده!
صدرا🧑🦱 لبخندی زد:
_این حرفا #فرمالیتهست! به خاطر تو هم شده میان!
+لبخند😀 بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش 📱را درآورد و گفت:
_به ارمیا 🧑و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگریهاشونو دربیارن!
حاج علی: _باهاش در ارتباطی؟
صدرا: _آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده!
حاج علی: _واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه🧑🎨 #تعجب کردم، فکرشم نمیکردم.
صدرا: _آره خب، منم #تعجب کردم.
📆 روز اسبابکشی فرارسید.
#سایه و #رها نگذاشتند #آیه دست به چیزی بزند. همهی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانهی🏡 آیه تمام شد.
+خانهی خوبی بود اما نسبت به خانهی🏡 قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که #مردش در دو متر خاک #خفته است چه اهمیت دارد #متراژ خانه؟
+ارمیا 🧑دلش آرام گرفته بود.
نگران😒 تنهایی این زن بود.
کار دنیا به کجا رسیده که #غریبهها برایش دل💔 میسوزانند؟کار دنیا به کجا رسیده که دردش را #نامحرمان هم میدانند.
#قاب_عکس 📸مردش را روی دیوار نصب کرده بودند.
_نمیدانست چه کسی این کار را کرده است ولی #سپاسگزارش بود، اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑با چه عشقی آن قاب عکس🖼 را کنار عکس #رهبر نصب کرده است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑#نگاهش به #دنیای آیه #عوض شده است؟!
#آیه مقابل مردش ایستاد:
" خانهی🏡 جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از قبلیست نه؟ اما راحتتر تمیز میشود!الان که دیگر کسی سراغم نمیآید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند...
+ این است #زندگی من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز #عوض شده! همهی دنیا زیر و رو شده است، راستی مرد من... یادت هست آن
لباسها👔 را کجا گذاشتی؟یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شدهای چقدر لباس👖 خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟"
_صدای زنگ در، آیه را از گفتگو با مردش بازداشت. در را که گشود، رها🧕 بود و صدرا🧑🦱 با سینی بزرگ غذا🍱... آیه کنار رفت وارد شدند:
_راحتید آیه خانم؟
+بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم.
حاج علی از اتاق بیرون آمد:
_چرا #زحمت کشیدید؟
صدرا: _کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید، رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن!
#رها به گفتوگوی⏳ دقایق قبلش اندیشید...
صدرا: _با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها🌃 برو بالا، به کارای خونه برس و #حواست به مادرم باشه! وقتی هم #معصومه برگشت، زیاد دورو برش نباش! باشه؟
#رها همانطور که به کارهایش میرسید ،
به حرفهای صدرا گوش👂 میداد. این #بودن آیه برایش خوب بود، برای دلش💗 خوب بود!
_مزاحم زندگی شما شدم.
رها اعتراض کرد:
_آیه!
حاج علی: _ما واقعا #شرمندهی شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوهی دلمو💝 اونجا بذارم کار سختیه.
صدرا: _این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم شامتون رو میل کنید، نوش جونتون!
صدرا 🧑🦱که به سمت در🚪 رفت،
رها به دنبالش روان شد. از پلهها پایین میرفتند که در ساختمان🏠 باز شد و #رویا وارد شد...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید