🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۲ : 🔻
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
❤️ قسمت ۳۳ : 🔻
ارمیا: _اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم.
+کاری نیست. خانوادهی خودش دارن کارها رو تو #قم انجام میدن. همکاراشم دنبال کاراش هستن. ما هم اینجا فقط منتظریم.
صدای باز شدن در🚪، توجه #ارمیا را جلب کرد. از گوشهی چشم دو زن پوشیده در چادر سیاه را دید.
حاج علی: _#آیه جان! آقا ارمیا رو یادته؟ تو جاده چالوس!
نگاه آیه سرد و شیشهای به جایی نزدیک ارمیا بود:
_لطف کردید تشریف آوردید!
صدایش گرفته بود. مگر صبوریهایش تمام شدهاند که اینگونه صدایش گرفته است؟!
دختر همراهش سلام🤚 کرد، حتما همان رها همسر صدراست.
#آیه که نشست، #ارمیا برخاست.
جایش اینجا نبود..میان این آدمها که با او و افکار و اعتقاداتش زمین تا آسمان فاصله داشتند. جایش در این خانه🏚 نبود... مثل آن پسر صدرا، وصلهی ناجور در آن خانه بودند.
وقتی از آن خانه بیرون آمد،
نفس عمیقی کشید. دلش هوای قهوه🍮 کرده بود. روزمرگیهایش را دوست داشت... این خانه🏚 او را از روزمرگیهایش دور کرده بود. در این خانه #چشمها غلاف بود، اگر از غلاف هم در میآمد هم راهی برای #حریمشکنی نداشت.ارمیا که اهل از غلاف درآوردن چشمهایش نبود، اما این خانه حریمش سخت بود. دست و پایش را گم میکرد.
سوار موتور🏍 کراسَش شد ،
و به سمت خانه به راه افتاد...
خانهای که کسی در انتظارش نبود؛ کاش #مسیح زودتر بازگردد، خانه بدون او وحشتناک است؛
کاش #یوسف بیاید!
دلش❤️🩹 #برادری میخواست. شیطنتهای مسیح و یوسف را میخواست! دلش رهایی از اینهمه غم را میخواست!
لعنت بر تو مَرد...
لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرا
به این روز انداختی!لعنت به تو که به آوارههای بعد از رفتنت
نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی و خودت را خالص کردی؛ لعنت به تو که هیچوقت نمیفهمی چه به روز ما آوردی!
ارمیا مردِ روز روزگار آیه را نمی
فهمید... ارمیا مردی که برای دنیای دیگران مرده بود را نمیفهمید...
ارمیا خودخواهی های مرد آیه را نمیفهمید...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۱ : 🔻
...چقدر سخت است که #رفیق از دست بدهی و #ندانی! ندانی #همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست دادهای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند😒 ؛
سر از #تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود...
📍صدای لاالهالاالله که بلند شد،
بوی #اسپند دوباره پیچید، بوی #گلاب و حلوا، صدای عبدالباسط که «اذاالشمسُ کُوِّرت» را تکرار میکرد.
" این بوی
الرحمن است؟ "
_آمبولانس 🚑را تا قم موتورسواران🛵🏍 اسکورت میکردند. #آیه در کنار مردش
نشست.
_حاج علی توان رانندگی نداشت. #ارمیا را کنارش دید:
_میتونی تا #قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم!
ارمیا دلش🥺 سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است:
_من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم!
+شرمنده، مزاحمت شدم!
_دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو🏍 بذارم تو پارکینگتون؟
کمی آنسوتر #رها مقابل #صدرا ایستاد:
_میشه منم باهاشون برم قم؟
صدرا: _آره، منم دارم میام.
نگاه رها رنگ تعجب😳 گرفت.
نگاه 👀به چهرهی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهرهاش ندوخته بود. لحظهای از گوشهی ذهنش گذشت
َ "یعنی میشه تو هم مثل #سیدمهدی مرد باشی؟تو هم #مرد هستی صدرا
زند؟"
صدرا وسط افکار🤔 رها آمد:
_چرا تعجب 😳کردی؟ حاج علی مرد خوبیه! #آیه خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیهگاه سخته؛ اول #پدرم، حالا
هم #سینا! خوبه کسی باشه که #مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا #هفتم بمون پیشش!
رها لبخند😊 زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا 🗓جمعه بود،
#یوسف و #مسیح هم راهی #قم شدند... ساعت🕒 سه بعدازظهر بود که به #قم رسیدند.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۳ : 🔻
"کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم👀 میچرخاند.
یوسف: _دنبال کی میگردی؟
+دنبال حاج علی!👨🦳
مسیح: _همین شیخ روبهروته دیگه!نشناختیش؟
_ِارمیا👱 متعجب😳 به شیخ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس
روحانیت؟
_یعنی آخونده؟!
#یوسف: _منم تعجب😳 کردم. وقتی رسیدیم اون پسره🧔 این لباسا رو بهش داد، اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود.
_زنی🚺 به #آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه مالید:
_خاک مرده سرده، داغ🔥 رو سرد میکنه.
#آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر #گرما و #سرما معنا داشت؟
#رها میخواست بلندش کند. #آیه ممانعت کرد.
#سایه زیر گوش👂 آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
+من میمونم، همه برید! میخوام #تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما ❄️نشین!
َ +نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش #مهدیام خوبم.
_نگاهی 🙁میان #رها و #سایه رد و بدل شد، نگران 😔بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام🥘 بدیم.
+من میمونم، شما برید!
_حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو #صاحب_عزایی.🏴
#آیه نگاه به #چشمان_قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا! بذارید من با شوهرم باشم!
#رها که بلند شد، صدرا 🧑🦱خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
#رها نگاه غمبارش😢 را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
#معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، #نکیر_و_منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره #تلقین رو بخونه، مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحلهی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن 📕بخونه!
_صدرا🧑🦱 به برادرش فکر🤔 کرد،
کاش کسی برای او این کار را میکرد!
#معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. #بهانه گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه 🚼 آسیب وارد میشود از اینهمه غم!
+حرفی که مدتی بود ذهنش🤔 را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
#رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب😳 پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم⚰، تو هم مثل آیه خانم سر خاکم میمونی؟ برام #تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه🥲 میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟
#رها اندیشید🧐 به نگرانی آشکار😒 چشمان صدرا:
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. ☠مرگ تولد دوبارهست، اینا رو #آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق 💞هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک😭 ریختن یه امر عادیه!
صدرا 🧑🦱به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریههایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون🩸 نشستهی آیه خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که #رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیهش بده؛ حتی برای #سینا هم نیومد!
نگاه رها رنگ غم😒 گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره! اینجا بوی مرگ☠ میده! آدمایی که از مردن میترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ
#وحشتزدهشون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه.
+اگه مُردم، نه! وقتی مُردم برام گریه 😥کن! تنها کسی که میتونه #صادقانه برام دعا 🤲و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
+چون قلب🫀 مهربونی داری، با وجود بدیهای خانوادهی من، تو به #احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی...
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام...🖐
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۴۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۵ : 🔻
آخر شب 🌘بود که آیه را به خانه 🏚آوردند، جان دل کندن نداشت.
#حجلهای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش🧔 را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دستهی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند.
آیه تا بوی مرغ🥘 در بینیاش پیچید، معدهاش پیچید و به سمت دستشویی دوید... #رها دنبالش روان شد میدانست که #ویار دارد به مرغ! میدانست که معدهی ضعیف شدهی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
#آیه عق🤮 زد خاطراتش را...
عق زد درد و غمهایش را...
عق زد دردهایش را...
عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ☠ پیچیده شده در
جانش را...
#رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
🕊سید مهدی: _آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو...درو باز کن!
آیه لبخند☺️ زد و در را باز کرد.
رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوعهام 🤮شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت🛏 خواباندش:
🕊_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا!
چه کسی نازش را میکشد حالا😒؟
نگاهی در آینه🪞 به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو 🚪باز کن دیگه!
+رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبستهای زندگیات.👌
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۷ : 🔻
صدرا🧑🦱 اخم کرد و ارمیا 🧑سر به زیر انداخت.
#سیدمحمد رنگ به رنگ شد:
_این حرفا چیه میزنی مادر؟! هنوز چند ساعت ⏳از دفن مهدی نگذشته!
الان وقت اتمام حجت کردن با عروست نیست! آیه عزاداره! کفن شوهرش خشک نشده هنوز؛ جای این حرف تو خلوته مادر، ما هنوز مهمون داریم!
#فخرالسادات رو برگرداند:
_گفتنیها رو باید گفت! شما هم شاهد باشید که من گفتم "بعد از بهدنیا اومدن بچه 🚼 به عقد #محمد درمیای." الاقل #عموش براش پدری کنه!
محمد به اعتراض مادر را صدا زد:🗣
_مادر؟!
و از جا برخاست و خانه🏡 را ترک کرد.
#فخرالسادات رو به #آیه کرد و گفت:
_حرفامو شنیدی؟👂
#آیه لب تر کرد، باید حرف میزد وگرنه...
_شنیدم! من هنوز عزادارم🥺. هنوز وصیتنامهی🗞 شوهرم باز نشده! هنوز براش #سوم و #هفتم و #چهلم نگرفتم! هنوز #عزاداریام تموم نشده حرف از #عقد شدنم با مردی میزنید که نه تنها ازم کوچیکتره، بلکه جای برادرمه!
فخرالسادات: _جای برادرته، برادرت که نیست. در ضمن تو از #رسم خانوادهی ما خبر داشتی!
+پس چرا شما بعد از مرگ حاجی با برادرش ازدواج نکردی؟
_من دوتا پسر بزرگ👥 داشتم!
+اگه رسمه، برای همه باید باشه! اگه نه، چرا باید قبول کنم؟
ارمیا 🧑این روی آیه را دوست داشت. #محکم و #مقاوم! #سرسخت و #مودب!
حاج علی: _این بحث رو همین الان تموم کنید!
فخرالسادات: _من حرفمو زدم! نباید #ناپدری سر نوهی من بیاد! نمیتونی بعد از پسرم بری سراغ یه مرد #غریبه و زندگیتو بسازی!
آیه: _دختر🚼 من #پدر داره، نیاز نداره کسی براش پدری کنه
صدای در که آمد، صحبتها را تمام کردند. محمد وارد خانه🏡 شد و گفت:
_زنداداش شب🌃 میرید خونهی پدرتون؟
+زنداداش را گفت تا دهان👤 ببندد!
آیه برایش #حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه👀 به #حریم برادرش نداشت...
در راه خانهی🏚 حاج علی بودند.
ارمیا ماشین 🚕حاج علی را میراند و آیه صندلی عقب جای گرفته بود.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۵۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۱ : 🔻
_…..تویی که نگاهت😕 پر از حسرته، #آیهای که مونده با یه بچهی بیپدر، بچهای🚼 که شاید #عموشو پدر صدا کنه؛
شاید آیه خانم #قویتر از رها باشه و زیر بار ازدواج💍 با برادر شوهرش نره، اما آخرش میشه #تنهایی تا مرگ☠!
ما از جنس اونا نیستیم...
_بهش فکر 🧐 نکن! منم سعی میکنم بهش فکر نکنم. میدونم روزی که #رهاش کنم #پشیمون میشم و #حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم🫀 میمونه!
_تو که داریش، رهاش نکن!
صدرا: _ندارمش، گفتم که #نامزد دارم؛ اون از #جنس خودمه، #افکارش مثل منه... لباس👗 پوشیدنش مثل منه؛ به خاطر اون خیلی دل💔 رها رو شکستم، #رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق♥️ سید مهدی بود عاشق من نمیشه! رها حق داره عاشق بشه.
_جایی در قلبش🫀 با این حرف درد گرفت.
ارمیا: _نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟
_نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس💎 و #زغال سنگه.
ارمیا: _چرا از #جنس اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟
_تو میتونی از #جنس سید مهدی بشی؟
ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه!
_منم نمیتونم، به این زندگی #عادت کردم؛ #سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بند دست و پا گیر کنم.
ارمیا: اگه عاشق♥️ باشی میتونی!
_نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم!
ارمیا: شاید یه روز عاشقش♥️ بشی!
_امکان نداره، منَم عاشق بشم اون عاشق❤️🩹 نمیشه!
ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ #مسیح میگه خدا هر روز #معجزه میکنه... هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه!
رها با ظرفی🫕 در دست بیرون آمد.
ارمیا👱 و صدرا 🧑🦱روی رختخوابشان نشستند.
رها ظرف را به سمت صدرا گرفت:
_حاج علی برای آیه یه کم #حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید، خوشمزهست.
+صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. #طعمش ناب بود به سمت ارمیا گرفت:
_این چه طعم خوبی داره.
رها: _آخه با آرد کامل و شیره انگور🍇 و کرهی محلی درست شده، گلابشم، #گلاب ناب درجه یکه؛
میگن #حلوا غم زدهست، هم شیرینی🍩 داره که #قند_خون رو تنظیم کنه،هم #گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره.
صدرا: وقتی سینا مُرد، کسی نبود برامون از اینا درست کنه!
صدایش #حسرت داشت.
رها سرش😔 را پایین انداخت:
_متاسفم!
صدرا به او لبخند😊 زد:
_نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی.
_رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای #سایه و #آیه ببرد. آیهی شکستهی این روزها...حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد.آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و
همه به خواب😴 رفتند؛
شاید هنوز ساعتی⏱ نگذشته بود ...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۳ : 🔻
_....تمام عشقش♥️ به این بود که #آقا اجازه داده! غرق لذت بود که #رهبرش اذن داده! برای مُردن نرفت! برای #آزادی_حرم رفت! میگفت باید #آزاد بشه و مثل بیبی جانم حضرت معصومه #امن و پر از زائر باشه!
+میگفت یه روز سه تایی میریم که دل♥️ سیر زیارت کنیم! من زنجیر⛓ پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس👺 نبودم براش!
📕 قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب🚰 ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست #علمدار کربلا!
+ مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم!
#آیه حرف میزد و هق هق🥲 میکرد....
#رها نوازشش آیه حرف میزد و #سایه کنارش اشک 😢میریخت. حاج علی به در🚪 تکیه داده بود.
ارمیا 🧑حسرت به دلش مینشست.
صدرا 🧑🦱در خود میپیچید!
_چقدر درد در قلب🫀 این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیهی زندگی سیدمهدی است،
چرا آیهاش را میشکنند؟
آیه که به خواب😴 رفت،...
هیچ چشمی 👀روی هم نرفت... حال بدی بود. حرفهای مانده بر دل♡ آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب #درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
🕌اذان که گفتند،
حاج علی در سجده هق هق🥲 میکرد. نماز📿 صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره 🪟زنی که قلبش🫀 درد داشت را ندید!
🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا
مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم♥️ به گناه یه نگاه 👀گره نخوره، حالا نگاه نگیر
که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو👀 بده به نگاه من!
#آیه که سر بلند کرد، #سیدمهدی نفس گرفت:
🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظهام که بانوی #قصهام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام #خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه 💓و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو!
آیه #دلبری کرد:
_دلم 💗خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی🧑🎨 اومد تو کوچه...
دلم لرزید💗 برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید💓 برای چشمای خستهاش، چشمایی که #نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن #دختر_حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دیدن تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه...
آیه ریز خندید☺️!
َ #آه کشید. جایت خالیست مرد...
📆روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند.
ارمیا👨🎨 اینبار با همکارانش آمده بود.
با آن لباسها و کلاه سبز کجش...
حاج علی متعجب😳 به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد:
_نمی دونستم 'همکار سید مهدی هستین!
ارمیا: _ما هم تا موقع #تشییع نمیدونستیم!
ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکتتر! این یوسف و مسیح را میترساند.
ارمیای🧑🎨 این روزها، با همیشه فرق داشت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۵۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۷ : 🔻
_خانم #زند که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد:
_چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونهی🏚 بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای!
صدرا 🧑🦱وارد آشپزخانه شد:
_من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه.
خانم زند: _اینجا هم شرایط خوب نبود!
صدرا: _مادر جان، تمومش کن! اون با #اجازهی من رفته، اگه کسی رو میخواید که #سرزنشش کنید، اون منم، چون هر بار من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما شام🥘 بخور!
خانم زند اعتراضی کرد:
_صدرا! چی میگی؟ من با #قاتل پسرم سر یه سفره؟!
صدرا توضیح داد:
_برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها #قربانی تصمیم اشتباهه عموئه،...
از #معصومه چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟
#رها هنوز ایستاده بود.
خانم زند: _نزدیک وضع حملشه🚺، پیش مادرش باشه بهتره!
صدرا: _آره خب! حالا کی برمیگرده؟تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟
خانم زند: _اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از #خاطراته و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه!
در ذهن صدرا و رها نام #آیه نقش بست.
آیه که همه جا دنبال #خاطرهای مردش بود و این خاطرات آرامَش میکردند!
صدرا🧑🦱 بلند شد و #بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی🪑 برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد.
رها که نشست،
خانم زند قاشقش🥄 را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت:
_صدرا؟!
صدرا روی صندلیاش🪑 نشست:
_عمو تصمیم گرفت خونبس🩸 بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه🏡 است!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۹ : 🔻
📍مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست...
گروه موزیک 🎺مینواخت و صدای #سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها👂 رسید:
شهید... شهید... شهید... 🥀
ای تجلی ایمان...
شهید... شهید...
+شعر خوانده میشد و ارمیا 🧑نگاهش به حاج علی بود. #آیه در میان زنان بود... زنان #سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است
اما #حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با #آیهاش بود.
+همه جوان بودند... بچههای کوچکی👦🧒 دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همهشان دو سه بچه داشتند، بچههایی که تا همیشه #محروم از #پدر شدند...
+مراسم برگزار شد،
و لوحهای تقدیر 🖼 بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند👩👧👦 و یا همسر شهید🥀 میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند،
زنی از روی صندلی🪑 بلند شد. #صاف قدم برمیداشت! #یکنواخت راه میرفت،
انگار آیه هم یک #ارتشی شده بود؛
+شاید اینهمه سال #همنفسی با یک ارتشی 👨🎨
سبب شده بود اینگونه به #رخ بکشد #اقتدار خانوادهی شهدای ایران را!
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، #لوح را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و لوح🖼 را گرفت:
_ممنون
_سخت بود... فرمانده حرف🗣 میزد و آیه به #گمشدهاش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد!
آنقدر #محو خاطراتش بود که مکان و زمان ⏳را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز #عکسالعملی نشان نداده بود:
_خانم علوی... خانم علوی!
صدای فرمانده نیروی زمینی بود.
آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد:
_ببخشید.
+حالتون خوبه؟
آیه لبخند تلخی😒 زد:
_خوب؟ معنای خوب را گم کردم
#آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و #جاگذاشت نگاه👀 مردی که نگاهش غمگین بود.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۶۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۱ : 🔻
🎞فیلم را پخش کرد....
_مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لبهایش خشک و ترک خورده بود. 😰
"برایت بمیرم مرد، چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟"😔
_لبهایش را به سختی تکان داد:
_سلام🤚 بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر باهم باشیم، انگار لحظههای آخره! به #آرزوم رسیدم و مثل #بابام شدم... دعا🤲 کن که به مقام #شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی! ببخش که بار زندگی رو روی شونههای تو گذاشتم...
_سرفه😮💨 کرد. چندبار پشت سر هم:
_... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بیهمنفس شدنته! آیه... زندگی کن... ب😕ه خاطر من... به خاطر دخترمون🧒... #زندگی کن! #حلالم کن اگه بهت بد کردم...
+به سرفه😮💨 افتاد. یا زهرا یا زهرا (س) ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش👀 به #خاموشی گرایید.
#آیه اشکهایش😥 را پاک کرد.
دوباره فیلم📽 را نگاه کرد. فیلم را که در
گوشیاش 📱ریخت، تشکر کرد.
ارمیا 🧑متاثر شده بود...☹️
_برای خودش #متأسف بود که سالها با او #همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی!
این مرد #لایق #بهترین زندگی بود. این مرد قلبش🫀 به #وسعت_دنیا بود
نیمههای شب🌗 بود و ارمیا 🧑هنوز در خیابان قدم میزد.
" آه سید... سید...
سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟
خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی خاک قبرت افتاد!
خوب شد نبودی و ندیدی #آیهات شکست!
خوب شد نبودی ببینی زنت #زانوی غم بغل گرفت!
آه سید... رنگ پریدهی😓 آیهات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظهی جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیهات میشکند؟ یادت بود به #قرارهایت اما یادت نبود آیهات #میمیرد؟ آیهات رنگ بر رخ نداشت! آیهات گویی بالای سرت بود که عاشقانه♥️ نگاه در چشمانت
میانداخت و صورتت را می کاوید!
سید... سید... سید!
چه کردی با #آیهات🧕! چه کردی با دخترکت🧒! چه کردی با من! من که چند روز است #زندگیات را دیدهام، #همسرت را دیدهام، #تو را دیدهام، از #فریادهای خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟
چرا #درکت نمیکنم؟
چرا تو و زنت را نمیفهمم؟
چرا #حرفهایش را نمیفهمم؟
اصلا تو چه دیدی که #بیتاب ☠مرگ شدی؟
چه دیدی که از #آیهات گذشتی؟
چه گفتی که از تو گذشت! آیهات چه میداند که من #عاجز شدهام از درک آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همهی نداشتههایم دو دستی به آن چسبیدهام!"
"این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید تو ماشین 🚗 پدرزن تو بشینم!؟"
_کار و زندگیاش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان 🕌
صبح 🌤بیدار بود و به #سجاده مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن📕 روی طاقچهی یوسف را نگاه میکرد.
نمیدانست چه میخواهد ،
اما چیزی او را به سمت خود میکشید. خودش را روی #نقطهی_صفر میدید و سیدمهدی را روی #نقطهی_صد!
سیدمهدی شده بود #درد و #درمانش! شده بود #گمشدهی این سالهایش... شده بود #برادر!
" تو که سالها کنارم بودی و #نگاهم نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را عوض کردی! منی که از #جنس تو و آیهات فراری بودم، منی که از جنس تو نبودم، از #دنیای تو نبودم!
سید... سید... سید! "
"تو لبخند😀 خدا را داشتی سید! تو #نگاه خدا را داشتی! مثل آیهات! آیهای که شبیه لبخند خداست!"
به خانه🏘 که رسید،
مسیح و یوسف در خواب 😴بودند. در جایش دراز کشید.
🕌 اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند☺️ زد...
سیدمهدی با او حرف زده بود. خدا #معجزه کرده بود.
ارمیا #دوباره متولد شد...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری ❤️ قسمت ۶۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۳ : 🔻
+آرام روی تخت🛏 دراز کشید و خود را سر جای همیشگیِ مردش #مچاله کرد:
🕊_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما❄️ میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟!
+گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب 😴 او را در آغوش کشید...
🕊-آیه بانو... بانو!
آیه لبخند☺️ زد:
_برگشتی مهدی؟
🕊_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا #حرف_گوش_نکن شدی بانو!، واسه همینه که #تنها موندی بانو!
آیه لب 🥺ورچید:
_نخیرم! من تنها نیستم، خیلیام دختر خوب و حرف گوش کنیام!
🕊_تو همیشه #بهترین بودی بانو!
_زمین تکان خورد... آیه نگاهی به اطراف کرد. مردش لبخند میزد، انگار روی کِشتی🛳 بودند.
مهدی به او نزدیک شد.
#چادرش را از سرش برداشت و #چادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند😊 زد و آیه به عقب کشیده شد.
خود را روی #لنگرگاه دید...
کشتیِ 🛳مهدی وارد آبهای آزاد شد، و از تمام کشتیهای اطراف جدا شد، دور و دورتر شد...
آیه فریاد زد:🗣
_مهدی!!
از خواب💤 پرید... نفس گرفت؛
رو به عکس مردش کرد:
" کجایی مرد من!؟ چرا #چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیهات را میشناسی!"
+از پدر #تعبیر خواب را یاد گرفته بود.
حداقل این ساده اش را خوب میفهمید، عوض کردن #چادر، عوض کردن #همسر است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت.
از جایش بلند شد، سرش گیج رفت.
روی تخت🛏 نشست... صدای #زنگ در
خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. #صاحبخانه پشت در بود!
+سلام خانم علوی!🤚
_سلام آقای کلانی!🤚
کلانی: _تسلیت◾️ عرض میکنم خدمتتون!
_ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده!
_به خاطر #کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه🏚 رو تخلیه کنید!
آیه ابرو 😠درهم کشید:
_منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم!
_همسرم دوست نداره حالا که همسرتون #فوت کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه🏚 رو خالی کنید!
#آیه محکم و جدی گفت:
_با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز📿 میخونم، جای شکدار نماز نمیخونم! خونه🏡 پیدا کردم باهاتون تماس📞 میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار!
در را بست... پشت در🚪 نشست.
"رفتی و مرا خانه به دوش🐌 کردی؟ گناهم چیست که تو رفتهای؟"
به پدر که زنگ📞 زد، صدایش میلرزید.
شب پدر رسید... آیه #بیقراری میکرد برای #خاطراتی که باید آنقدر زود دل🫀 بکند. به جای جای خانه🏚 نگاه میکرد... این آخرین خانه آیه و مردش بود؛ چگونه #دل بکند از این #خاطرات؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۵ : 🔻
+چشمان👀 رها #مطمئنش کرد که بودنش خواستهی او هم هست!
آیه: _قبوله؛ فقط پول💴 پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم! قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه🏡 رو خالی کنم.
+حاج علی هم اینگونه #راضیتر بود،
شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش💓 را میلرزاند، حالا دلش آرام بود که مردی هست، رهایی هست!
صدرا: _خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسبابکشی؟
رها: _آیه که هنوز خونه🏘 رو ندیده!
صدرا🧑🦱 لبخندی زد:
_این حرفا #فرمالیتهست! به خاطر تو هم شده میان!
+لبخند😀 بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش 📱را درآورد و گفت:
_به ارمیا 🧑و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگریهاشونو دربیارن!
حاج علی: _باهاش در ارتباطی؟
صدرا: _آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده!
حاج علی: _واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه🧑🎨 #تعجب کردم، فکرشم نمیکردم.
صدرا: _آره خب، منم #تعجب کردم.
📆 روز اسبابکشی فرارسید.
#سایه و #رها نگذاشتند #آیه دست به چیزی بزند. همهی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانهی🏡 آیه تمام شد.
+خانهی خوبی بود اما نسبت به خانهی🏡 قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که #مردش در دو متر خاک #خفته است چه اهمیت دارد #متراژ خانه؟
+ارمیا 🧑دلش آرام گرفته بود.
نگران😒 تنهایی این زن بود.
کار دنیا به کجا رسیده که #غریبهها برایش دل💔 میسوزانند؟کار دنیا به کجا رسیده که دردش را #نامحرمان هم میدانند.
#قاب_عکس 📸مردش را روی دیوار نصب کرده بودند.
_نمیدانست چه کسی این کار را کرده است ولی #سپاسگزارش بود، اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑با چه عشقی آن قاب عکس🖼 را کنار عکس #رهبر نصب کرده است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑#نگاهش به #دنیای آیه #عوض شده است؟!
#آیه مقابل مردش ایستاد:
" خانهی🏡 جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از قبلیست نه؟ اما راحتتر تمیز میشود!الان که دیگر کسی سراغم نمیآید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند...
+ این است #زندگی من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز #عوض شده! همهی دنیا زیر و رو شده است، راستی مرد من... یادت هست آن
لباسها👔 را کجا گذاشتی؟یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شدهای چقدر لباس👖 خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟"
_صدای زنگ در، آیه را از گفتگو با مردش بازداشت. در را که گشود، رها🧕 بود و صدرا🧑🦱 با سینی بزرگ غذا🍱... آیه کنار رفت وارد شدند:
_راحتید آیه خانم؟
+بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم.
حاج علی از اتاق بیرون آمد:
_چرا #زحمت کشیدید؟
صدرا: _کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید، رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن!
#رها به گفتوگوی⏳ دقایق قبلش اندیشید...
صدرا: _با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها🌃 برو بالا، به کارای خونه برس و #حواست به مادرم باشه! وقتی هم #معصومه برگشت، زیاد دورو برش نباش! باشه؟
#رها همانطور که به کارهایش میرسید ،
به حرفهای صدرا گوش👂 میداد. این #بودن آیه برایش خوب بود، برای دلش💗 خوب بود!
_مزاحم زندگی شما شدم.
رها اعتراض کرد:
_آیه!
حاج علی: _ما واقعا #شرمندهی شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوهی دلمو💝 اونجا بذارم کار سختیه.
صدرا: _این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم شامتون رو میل کنید، نوش جونتون!
صدرا 🧑🦱که به سمت در🚪 رفت،
رها به دنبالش روان شد. از پلهها پایین میرفتند که در ساختمان🏠 باز شد و #رویا وارد شد...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید