🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 تقدیم به از
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۹ : 🔻
📍مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست...
گروه موزیک 🎺مینواخت و صدای #سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها👂 رسید:
شهید... شهید... شهید... 🥀
ای تجلی ایمان...
شهید... شهید...
+شعر خوانده میشد و ارمیا 🧑نگاهش به حاج علی بود. #آیه در میان زنان بود... زنان #سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است
اما #حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با #آیهاش بود.
+همه جوان بودند... بچههای کوچکی👦🧒 دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همهشان دو سه بچه داشتند، بچههایی که تا همیشه #محروم از #پدر شدند...
+مراسم برگزار شد،
و لوحهای تقدیر 🖼 بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند👩👧👦 و یا همسر شهید🥀 میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند،
زنی از روی صندلی🪑 بلند شد. #صاف قدم برمیداشت! #یکنواخت راه میرفت،
انگار آیه هم یک #ارتشی شده بود؛
+شاید اینهمه سال #همنفسی با یک ارتشی 👨🎨
سبب شده بود اینگونه به #رخ بکشد #اقتدار خانوادهی شهدای ایران را!
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، #لوح را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و لوح🖼 را گرفت:
_ممنون
_سخت بود... فرمانده حرف🗣 میزد و آیه به #گمشدهاش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد!
آنقدر #محو خاطراتش بود که مکان و زمان ⏳را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز #عکسالعملی نشان نداده بود:
_خانم علوی... خانم علوی!
صدای فرمانده نیروی زمینی بود.
آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد:
_ببخشید.
+حالتون خوبه؟
آیه لبخند تلخی😒 زد:
_خوب؟ معنای خوب را گم کردم
#آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و #جاگذاشت نگاه👀 مردی که نگاهش غمگین بود.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید