eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
600 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه‌های آیةالله کشمیری برای ماه مبارک رمضان: ۱- کمیت‌گرا نباشید، بلکه کیفیت در فهم حقایق را دنبال کنید؛ فقط برای خدا روزه بگیرید و آداب روزه را به میزانی که نشاط دارید، انجام دهید؛ دنبال ختم قرآن و ادعیه نباشید ۲- در ایام روزه‌داری دقایقی را به برترین عبادت، یعنی بپردازید؛ خصوصا به نوع رابطه خود و خدایتان بیاندیشید ۳- حتما در خلوت شبانه‌روز، حداقل یک سجده طولانی داشته باشید ۴- در خانه خود افطار کنید، حتی در مسجدهم افطار نکنید تا معنویت و برکت دعای لحظه افطار نصیب خانه و خانواده شما بشود؛ ضمنا هنگام افطار برای خداوند [ناز] کنید و چون برای خدا روزه گرفته‌اید، لقمه‌ی اول را در دهان نگذارید تا از خدایتان حاجت بگیرید. ۵- رمز ماندگاری در ضیافت الهی رمضان، کیمیای حُسن خلق است. با فرزندان و خویشان و دوستان خود با اکسیرحسن‌خلق و مهربانی رفتار کنید. لحظه عصبانیت و خشم شما، لحظه اخراج شما از میهمانی خداوند است. ۶- از خداوند در این ماه، خصوصا در سحرگاهان آن، و گریه در پیشگاه خودش را درخواست کنید. ۷- هدف‌گذاری شما از اول ماه رمضان باید آماده شدن برای باشد که جان رمضان است؛ سعی کنید که شب‌قدر در وجودتان واقع شود، نه در شبی از ماه. ۸- ماه رمضان، بهارقرآن است؛ هر روز یک را انتخاب کنید و در طول روز نسبت به آن تدبر و آن را به طور متناوب تلاوت کنید،؛ شاید همان آیه، در آستانه افطار شما را برای خودش برگزیند. ۹- در سراسر ماه رمضان باید توجه شما به روزه‌دار حقیقتی، یعنی امام زمان علیه‌السلام باشد تا انس و الفتی با آن‌حضرت پیدا کنید. 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 9⃣ قسمت ۹ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 0⃣1⃣ قسمت ۱۰:🔻 📍 روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش😭 نگاه میکرد. " برایم غصه نخور مادر! اشک هایت😭 را نکن! من به این عادت دارم! من به این سینه‌ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها 'قد کشیده‌ام! گریه نکن😭 مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش👗👚🧥🥿 را جمع کرد. مادر لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! 📍خانواده مقتول خبر از خون‌بس🩸 بودن نداشتند! اگر میدانستند که یک را به عنوان داده‌اند، هرگز نمی‌پذیرفتند! این دختر که پدر نبود... این دختر که پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه 🏘هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش🫂 کشید: _گریه نکن😢 نفس من، گریه نکن جان رها! من چطور زندگی کنم! من بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با ازدواج💍 کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: _چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه 🏚برو! فرار کن! برو پیش ؛ از این مرد دور شو! این زندگی رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توام! نشو رها! _رها بوسه‌ای😘 روی صورت مادر نشاند: _اگه کنم تو رو میکنن! هم خودش، هم عمه‌ها! من درد کشیدن دوباره‌ی تو رو ندارم مامان! _زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد: _تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!🥺 رها بغض کرده، پوزخندی زد:😏 _یه روز میام دنبالت! یه روز تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم! وقتی سوار ماشین🚘 پدر شد، هنوز گریه😩 میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش🫀 اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟ به فکر 😇کرد! چند سال بود که بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. 📆چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در ثبت میکرد و هر سال 🎊 میگرفت؟ باید این روز را 🥰 میکرد؟ روز و را؟ چرا نمیکنند این از دنیای تیرگی‌ها را؟ 😣 چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت باشد پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟ پدر ماشینش🚘 را پارک کرد. رها چشمهایش 😔را محکم بست و زمزمه کرد: " محکم باش رها! تو میتونی! " نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی◾️ میخواست و سیاهی.آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین پر اشک😭 و آه را نمیخواست. گوش‌هایش👂 را فرمان نشنیدن داد؛ اما هنوز صدای ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره‌ی کفش‌های🥾 پدر کرد... کفش‌های مشکی براق واکس خورده‌اش برق میزد. تنها چیز امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه‌ای💍 خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی💐، نه .....ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۲:🔻 📅
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۳ : 🔻 _دکتری؟👩‍🔬 رها اصلاح کرد: _دکترا دارم. _دکترای چی؟ +روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک 👶بود. _پس دکتری! +بله. _چرا به من نگفتی؟ +نپرسیده بودید. _میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم درباره‌ی و این شرایط کمک کنه. رها: _ خوبه، دکتر هم خوبه؛ دکتر... _خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟ +من خودم یک طرف این معادله‌ام، نمیتونم کمکت کنم. _به چهره‌ی که خوب نگاه میکنی، همینطور، مشکلت با من و خانواده‌م چیه؟ برادر تو 🥷! _رها سکوت کرد..حرفی نداشت؛ اما صدرا عصبانی😠 شده بود. از گریزان رها، از رویا، از همکاران رها! صدرا صدایش را بالا برد:🗣 _از روزی که دیدمت اینجوری‌ای، نه به قیافه‌ی خانواده‌ت نگاه کردی نه ما... تو حتی به هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟ ××معنیش اینه که ! معنیش اینه که دلش 💔شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو 💔میشکنه... بازم بگم جناب ؟ صدای دکتر صدر بود: _صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون. +معذرت میخوام. دکتر صدر به سمت صندلی🪑 رها رفت و پشت میز نشست: _بشینید! و روی صندلی‌های مقابل دکتر صدر نشستند.... ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۷ : 🔻 صدرا: _شوخی نکردم؛ تو صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟ _شیدا ابرو😠 در هم کشید و رو برگرداند. 🗓چند روزی گذشته بود ، و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش❤️‍🩹 هوای را داشت... روز سردی 💨بود و دلش گرمای🔥 صدای آیه را میخواست. 📞تلفن را برداشت و تماس گرفت: +سلام رها! _سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟ +من امروز اومدم تهران. _واقعا؟ آقاتون🧔 برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟ آیه لرزید: +خونه‌ام🏚. لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند: +چیزی شده 'آیه؟ مشکلی پیش اومده؟ _مشکل؟! نه... فقط به رسید؛ شد، دیروز شهید شد! 😔 جان از تن رفت.... خوب میدانست بدون او میشود.آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود. _میام پیشت . تماس☎️ را قطع کرد. تازه از آمده بود و کارهای خانه🏚 را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد. _بفرمایید. _رها سراسیمه😣 مقابلش ظاهر شد. چهره‌ی رها، صدرا را روی تخت🛏 نشاند و نگران پرسید: _چی شده؟ +من باید برم؛ الان باید برم. صدرا پرسید: _بری؟! کجا بری؟ +پیش ، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ +شوهرش... 😫شوهرش شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه میکنه... آیه ؛ باید برم پیشش! _آیه همون که میگفتی؟ +آیه اینجا بودن منه، آیه و زندگی منه! _باشه! لباس🧥 بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای انداخت. اشکهایش😭 را با پشت دست پس زد.چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. هنوز هم میپوشید. آدرس خانه‌ی آیه را که داد، صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ +شوهر آیه رفته بود ، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون . این شرایط برای خودش و بچه‌ش خیلی خطرناکه! مهم‌تر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. عاشق♥️ هم بودن... آیه بعد از رفتن اون میشه! من باید کنار باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی🏄 داشتند. و با یک و رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۹ : 🔻 صدرا فکر🤔 کرد : "معصومه هم اینقدر بی‌تابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، هم اینگونه بیتابی میکند؟ چه؟ رها برایش اشک😢 میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت😁 میشود و برای او است؟" _نگاهش روی 🖼 تابلوی «وَ إِن‌ یَکاد» خانه ماند، خانه‌ای🏚 که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده‌اند... 📍صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی 🖐کرد و خواست رها را صدا کند. ، را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این‌همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت👨 کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل❤️‍🩹 رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش . هر روز بهت زنگ📞 میزنم، شماره موبایلت📱 رو بهم بده؛ شماره‌ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ☎️ بزن، هر ساعتی ⏰هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ _لبخند😊 بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد. _چشم حتما... _شماره‌اش را گرفت و در گوشی‌اش📱 ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب😴 بود آماده کرد. میدانست آیه‌ی این روزها به خودش بی‌اعتناست. میدانست آیه‌ی این روزها دارد. میدانست میخواهد این آیه‌ی شکسته؛ دلش💔 برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی‌های آیه‌اش میسوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا 🥘به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد آیه در پیچ و تاب مردش بود.... ^کجایی مرد روزهای تنهایی‌ام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم❤️‍🩹؟ _ و سخت جای خالی‌اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی👶 داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود و شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد...؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۰ : 🔻 💭
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۳۱ : 🔻 لبخندی☺️ زد به دخترک شکسته‌ای که تازه سر پا شده بود. دختری که خودش بود اما میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، باشد🤛، شود؛ شاید به‌خاطر ! _از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟ سر به زیر انداخت و سکوت کرد. _ازدواج کردم. آیه شوکه😲 پرسید: _کی؟ چه بی‌خبر! به دست‌های رها نگاه کرد... حلقه ای💍 نبود! صورتش هنوز دخترانه👩 و دست نخورده بود. قلب داغ دیده‌اش❤️‍🔥 ترسید... از این نبودنها لرزید! _تعریف کن، میشنوم! +اما... _اما نداره، جواب منو بده! +این آیه‌ی دقایقی قبل نبود. بی‌پناهی‌های رها بود، دختر 👩‍🦰دلبند حاج علی بود، دکتر👩‍🔬 بود. +خب اون آقایی که باهاش اومدم، ..برادر شریک رامینه.... تعریف🗣 کرد و گوش👂 داد.حاج علی قصه‌ی این مادر و دختر را میدانست، چه است این افکار غلط... _خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟ رها دستپاچه شد. _به خدا خانواده‌ی خوبی‌ان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش! فریاد زد: _چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونه‌ی🏚 لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ📞 میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟ بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند: _آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش. رها اشک 😭ریخت... برای خودش، برای بی‌کسی‌هایش، برای بی‌کس شده‌اش: _مادرم دستشونه آیه... مادرم! آیه آه کشید: _باید بهم میگفتی! +بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد. _حداقل میتونستم کنارت باشم... رها ملتمس 😔گفت: _الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم... آیه گشود برای دختر👩‍🦰 خسته‌ای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش رها کرد. رها خرج میکرد، خرج میکرد.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید