13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیههای آیةالله کشمیری برای ماه مبارک رمضان:
۱- کمیتگرا نباشید، بلکه کیفیت در فهم حقایق را دنبال کنید؛
فقط برای خدا روزه بگیرید و آداب روزه را به میزانی که نشاط دارید، انجام دهید؛
دنبال ختم قرآن و ادعیه نباشید
۲- در ایام روزهداری دقایقی را به برترین عبادت، یعنی #تفکر بپردازید؛ خصوصا به نوع رابطه خود و خدایتان بیاندیشید
۳- حتما در خلوت شبانهروز، حداقل یک سجده طولانی داشته باشید
۴- در خانه خود افطار کنید، حتی در مسجدهم افطار نکنید تا معنویت و برکت دعای لحظه افطار نصیب خانه و خانواده شما بشود؛
ضمنا هنگام افطار برای خداوند #دِلال [ناز] کنید و چون برای خدا روزه گرفتهاید، لقمهی اول را در دهان نگذارید تا از خدایتان حاجت بگیرید.
۵- رمز ماندگاری در ضیافت الهی رمضان، کیمیای حُسن خلق است. با فرزندان و خویشان و دوستان خود با اکسیرحسنخلق و مهربانی رفتار کنید. لحظه عصبانیت و خشم شما، لحظه اخراج شما از میهمانی خداوند است.
۶- از خداوند در این ماه، خصوصا در سحرگاهان آن، #اشک و گریه در پیشگاه خودش را درخواست کنید.
۷- هدفگذاری شما از اول ماه رمضان باید آماده شدن برای #لیلهالقدر باشد که جان رمضان است؛ سعی کنید که شبقدر در وجودتان واقع شود، نه در شبی از ماه.
۸- ماه رمضان، ﷼بهارقرآن است؛ هر روز یک #آیه را انتخاب کنید و در طول روز نسبت به آن تدبر و آن را به طور متناوب تلاوت کنید،؛ شاید همان آیه، در آستانه افطار شما را برای خودش برگزیند.
۹- در سراسر ماه رمضان باید توجه شما به روزهدار حقیقتی، یعنی امام زمان علیهالسلام باشد تا انس و الفتی با آنحضرت پیدا کنید.
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 9⃣ قسمت ۹ :🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
0⃣1⃣ قسمت ۱۰:🔻
📍#رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش😭 نگاه میکرد.
" برایم غصه نخور مادر! اشک
هایت😭 را #حرامم نکن! من به این #سختیها عادت دارم! من به این #دردهای سینهام عادت دارم! من درد را میشناسم...
مثل تو! من با این دردها 'قد کشیدهام! گریه نکن😭 مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!"
لباسهایش👗👚🧥🥿 را جمع کرد.
مادر #مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود!
📍خانواده مقتول خبر از خونبس🩸 بودن #مادر نداشتند! اگر میدانستند که #دختر یک #خون_بس را به عنوان #خونبس دادهاند، هرگز نمیپذیرفتند! این دختر که #جان پدر نبود...
این دختر که #نفس پدر نبود!
این دختر، این مادر، در این خانه 🏘هیچ بودند، هیچ...
رها مادرش را در آغوش🫂 کشید:
_گریه نکن😢 نفس من، گریه نکن جان رها! من #بلدم چطور زندگی کنم! من #خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با #احسان ازدواج💍 کردم و رفتم! باشه؟
زهرا خانم: _چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه 🏚برو! فرار کن! برو پیش #آیه؛
از این مرد دور شو! این زندگی #نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توام! #خونبس نشو رها!
_رها بوسهای😘 روی صورت مادر نشاند:
_اگه #فرار کنم تو رو #اذیت میکنن! هم خودش، هم عمهها! من #طاقت درد کشیدن دوبارهی تو رو ندارم مامان!
_زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!🥺
رها بغض کرده، پوزخندی زد:😏
_یه روز میام دنبالت! یه روز #حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین🚘 پدر شد، #مادر هنوز گریه😩 میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش🫀 اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟
#رها به #احسان فکر 😇کرد!
چند سال بود که #خواستگارش بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند.
📆چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در #خاطرش ثبت میکرد و هر سال #جشن🎊 میگرفت؟
باید این روز را #شادی🥰 میکرد؟
روز #اسارت و #بردگیاش را؟ چرا #رها نمیکنند این #رهای_خسته از دنیای تیرگیها را؟ 😣
چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت باشد پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟
پدر ماشینش🚘 را پارک کرد.
رها چشمهایش 😔را محکم بست و زمزمه کرد:
" محکم باش رها! تو میتونی! "
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند!
دلش سیاهی◾️ میخواست و سیاهی.آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین #تصاویر پر اشک😭 و آه را نمیخواست.
گوشهایش👂 را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای #بوق ماشینها را میشنید.
نگاهش را خیرهی کفشهای🥾 پدر کرد... کفشهای مشکی براق واکس خوردهاش برق میزد. تنها چیز #براق امروز همین کفش ها خواهد بود.
امروز نه حلقهای💍 خواهد بود،
نه مهریهای، نه دسته گلی💐، نه #ماشین_عروسی.....
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۲:🔻 📅
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۳ : 🔻
_دکتری؟👩🔬
رها اصلاح کرد:
_دکترا دارم.
_دکترای چی؟
+روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک 👶بود.
_پس دکتری!
+بله.
_چرا به من نگفتی؟
+نپرسیده بودید.
_میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم دربارهی #رویا و این شرایط کمک کنه.
رها: _#آیه خوبه، دکتر #صدر هم خوبه؛ دکتر...
_خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟
+من خودم یک طرف این معادلهام، نمیتونم کمکت کنم.
_به چهرهی #مراجعینت که خوب نگاه میکنی، #همکاراتم همینطور، مشکلت با من و خانوادهم چیه؟ برادر تو #قاتله🥷!
_رها سکوت کرد..حرفی نداشت؛
اما صدرا عصبانی😠 شده بود. از #نگاه گریزان رها، از #بهانهگیریهای رویا، از #نگاه همکاران رها!
صدرا صدایش را بالا برد:🗣
_از روزی که دیدمت اینجوریای، نه به قیافهی خانوادهت نگاه کردی نه ما... تو حتی به #رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟
××معنیش اینه که #قهره! معنیش اینه که دلش 💔شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو 💔میشکنه... بازم بگم جناب #زند؟
صدای دکتر صدر بود:
_صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون.
+معذرت میخوام.
دکتر صدر به سمت صندلی🪑 رها رفت و پشت میز نشست:
_بشینید!
#صدرا و #رها روی صندلیهای مقابل دکتر صدر نشستند....
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۷ : 🔻
صدرا: _شوخی نکردم؛ تو #کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟
_شیدا ابرو😠 در هم کشید و رو برگرداند.
🗓چند روزی گذشته بود ،
و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش❤️🩹 هوای #آیه را داشت... روز سردی 💨بود و دلش گرمای🔥 صدای آیه را میخواست.
📞تلفن را برداشت و تماس گرفت:
+سلام رها!
_سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟
+من امروز اومدم تهران.
_واقعا؟ آقاتون🧔 برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟
آیه #صدایش لرزید:
+خونهام🏚.
لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند:
+چیزی شده 'آیه؟ مشکلی پیش اومده؟
_مشکل؟! نه... فقط به #آرزوش رسید؛#شهید شد، دیروز شهید شد! 😔
جان از تن #رها رفت....
خوب میدانست #آیه بدون او #هیچ میشود.آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود.
_میام پیشت #آیه.
تماس☎️ را قطع کرد.
تازه از #کلینیک آمده بود و کارهای خانه🏚 را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد.
_بفرمایید.
_رها سراسیمه😣 مقابلش ظاهر شد.
چهرهی #وحشتزده رها، صدرا را روی تخت🛏 نشاند و نگران پرسید:
_چی شده؟
+من باید برم؛ الان باید برم.
صدرا #گیج پرسید:
_بری؟! کجا بری؟
+پیش #آیه، باید برم!
صدرا برخاست:
_اتفاقی افتاده؟
+شوهرش... 😫شوهرش #شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه #دق میکنه... آیه #میمیره؛ باید برم پیشش!
_آیه همون #همکارته که میگفتی؟
+آیه #دلیل اینجا بودن منه، آیه #دلیل و #هدف زندگی منه!
_باشه! لباس🧥 بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه.
رها نگاهی به لباسهای #سیاهش انداخت. اشکهایش😭 را با پشت دست پس زد.چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد.
#صدرا هنوز هم #مشکی میپوشید. آدرس خانهی آیه را که داد، صدرا گفت:
_خب جریان چیه؟
+شوهر آیه رفته بود #سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن #شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان
تنهاست، باید کنارش باشم... اون #حاملهست. این شرایط برای خودش و بچهش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. #دیوونهوار عاشق♥️ هم بودن... آیه بعد از رفتن اون #تموم میشه! من باید کنار #آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. #همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم!
صدرا خودش را به خاطر آورد...
تنها بود. دوستانش برنامه اسکی🏄 داشتند. و با یک #عذرخواهی و #تسلیت رفتند.
خوش به حال آیه، خوش به حال رها...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۹ : 🔻
صدرا فکر🤔 کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، #رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
#رها چه؟
رها برایش اشک😢 میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت😁 میشود و #مرگش برای او #نجات است؟"
_نگاهش روی 🖼 تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای🏚 که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
📍صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی 🖐کرد و خواست رها را صدا کند.
#رها، #آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت👨 کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل❤️🩹 رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش #آیه_خانم. هر روز بهت زنگ📞 میزنم، شماره موبایلت📱 رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ☎️ بزن، هر ساعتی ⏰هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
_لبخند😊 بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
_شمارهاش را گرفت و در گوشیاش📱 ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و #آیهی_شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب😴 بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها #گمشده دارد. میدانست #مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش💔 برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا 🥘به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
^کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم❤️🩹؟
_ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی👶 داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد...؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۰ : 🔻 💭
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۳۱ : 🔻
#آیه لبخندی☺️ زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که #همسنوسال خودش بود اما #مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، #محکم باشد🤛، #تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر #احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
#رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه😲 پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد...
حلقه ای💍 نبود! صورتش هنوز دخترانه👩 و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش❤️🔥 ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
+اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
+این آیهی دقایقی قبل نبود. #تکیهگاه بیپناهیهای رها بود، دختر 👩🦰دلبند حاج علی بود، دکتر👩🔬 #آیه_معتمد بود.
+خب اون آقایی که باهاش اومدم، #صدرا_زند..برادر شریک رامینه....
#رها تعریف🗣 کرد و #آیه گوش👂 داد.حاج علی قصهی این مادر و دختر را میدانست، چه #دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_به خدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
#آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی🏚 لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ📞 میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به #احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
#آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک 😭ریخت... برای خودش، برای بیکسیهایش، برای #رهای بیکس شدهاش:
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
+بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس 😔گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه #آغوش گشود برای دختر👩🦰 خستهای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش #خواهرانهاش رها کرد. رها #مادرانه خرج میکرد، #خواهرانه خرج میکرد.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید