🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۲:🔻 📅
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۳ : 🔻
_دکتری؟👩🔬
رها اصلاح کرد:
_دکترا دارم.
_دکترای چی؟
+روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک 👶بود.
_پس دکتری!
+بله.
_چرا به من نگفتی؟
+نپرسیده بودید.
_میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم دربارهی #رویا و این شرایط کمک کنه.
رها: _#آیه خوبه، دکتر #صدر هم خوبه؛ دکتر...
_خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟
+من خودم یک طرف این معادلهام، نمیتونم کمکت کنم.
_به چهرهی #مراجعینت که خوب نگاه میکنی، #همکاراتم همینطور، مشکلت با من و خانوادهم چیه؟ برادر تو #قاتله🥷!
_رها سکوت کرد..حرفی نداشت؛
اما صدرا عصبانی😠 شده بود. از #نگاه گریزان رها، از #بهانهگیریهای رویا، از #نگاه همکاران رها!
صدرا صدایش را بالا برد:🗣
_از روزی که دیدمت اینجوریای، نه به قیافهی خانوادهت نگاه کردی نه ما... تو حتی به #رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟
××معنیش اینه که #قهره! معنیش اینه که دلش 💔شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو 💔میشکنه... بازم بگم جناب #زند؟
صدای دکتر صدر بود:
_صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون.
+معذرت میخوام.
دکتر صدر به سمت صندلی🪑 رها رفت و پشت میز نشست:
_بشینید!
#صدرا و #رها روی صندلیهای مقابل دکتر صدر نشستند....
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید