eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
598 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۳ : 🔻 "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..." ارمیا چشم👀 میچرخاند. یوسف: _دنبال کی میگردی؟ +دنبال حاج علی!👨‍🦳 مسیح: _همین شیخ روبه‌روته دیگه!نشناختیش؟ _ِارمیا👱 متعجب😳 به شیخ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس روحانیت؟ _یعنی آخونده؟! : _منم تعجب😳 کردم. وقتی رسیدیم اون پسره🧔 این لباسا رو بهش داد، اونم پوشید. به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود. _زنی🚺 به نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه مالید: _خاک مرده سرده، داغ🔥 رو سرد میکنه. به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر و معنا داشت؟ میخواست بلندش کند. ممانعت کرد. زیر گوش👂 آیه گفت: _پاشو بریم، همه رفتن! +من میمونم، همه برید! میخوام بخونم براش! _تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما ❄️نشین! َ +نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش خوبم. _نگاهی 🙁میان و رد و بدل شد، نگران 😔بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد: _آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام🥘 بدیم. +من میمونم، شما برید! _حاج علی کنارش نشست: _پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو .🏴 نگاه به پدر کرد: _صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا! بذارید من با شوهرم باشم! که بلند شد، صدرا 🧑‍🦱خود را به او رساند: _چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟ نگاه غمبارش😢 را به همسرش دوخت: _آیه نمیاد! _آخه چرا؟ اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟ _میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره رو بخونه، مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحله‌ی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن 📕بخونه! _صدرا🧑‍🦱 به برادرش فکر🤔 کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد! که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه 🚼 آسیب وارد میشود از اینهمه غم! +حرفی که مدتی بود ذهنش🤔 را درگیر کرده بود پرسید: _تو هم مثل آیه خانمی؟ که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب😳 پرسید: _متوجه نشدم! _من بمیرم⚰، تو هم مثل آیه خانم سر خاکم میمونی؟ برام میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه🥲 میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟ اندیشید🧐 به نگرانی آشکار😒 چشمان صدرا: _مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. ☠مرگ تولد دوباره‌ست، اینا رو گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق 💞هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک😭 ریختن یه امر عادیه! صدرا 🧑‍🦱به میان حرفش دوید: _نه از اون گریه‌هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون🩸 نشسته‌ی آیه خانم! از اونا رو میگم! رها نگاهش را دزدید: _شما که خانم رو دارید! _رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیه‌ش بده؛ حتی برای هم نیومد! نگاه رها رنگ غم😒 گرفت: _به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره! اینجا بوی مرگ☠ میده! آدمایی که از مردن میترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ میکنه؛ وجدانشون فعال میشه. +اگه مُردم، نه! وقتی مُردم برام گریه 😥کن! تنها کسی که میتونه برام دعا 🤲و طلب بخشش کنه تویی! _چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟ +چون قلب🫀 مهربونی داری، با وجود بدی‌های خانواده‌ی من، تو به محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی... سایه به آنها نزدیک شد: _سلام...🖐ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید