🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۴۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۵ : 🔻
آخر شب 🌘بود که آیه را به خانه 🏚آوردند، جان دل کندن نداشت.
#حجلهای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش🧔 را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دستهی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند.
آیه تا بوی مرغ🥘 در بینیاش پیچید، معدهاش پیچید و به سمت دستشویی دوید... #رها دنبالش روان شد میدانست که #ویار دارد به مرغ! میدانست که معدهی ضعیف شدهی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
#آیه عق🤮 زد خاطراتش را...
عق زد درد و غمهایش را...
عق زد دردهایش را...
عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ☠ پیچیده شده در
جانش را...
#رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
🕊سید مهدی: _آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو...درو باز کن!
آیه لبخند☺️ زد و در را باز کرد.
رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوعهام 🤮شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت🛏 خواباندش:
🕊_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا!
چه کسی نازش را میکشد حالا😒؟
نگاهی در آینه🪞 به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو 🚪باز کن دیگه!
+رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبستهای زندگیات.👌
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید