🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۵۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۷ : 🔻
_خانم #زند که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد:
_چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونهی🏚 بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای!
صدرا 🧑🦱وارد آشپزخانه شد:
_من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه.
خانم زند: _اینجا هم شرایط خوب نبود!
صدرا: _مادر جان، تمومش کن! اون با #اجازهی من رفته، اگه کسی رو میخواید که #سرزنشش کنید، اون منم، چون هر بار من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما شام🥘 بخور!
خانم زند اعتراضی کرد:
_صدرا! چی میگی؟ من با #قاتل پسرم سر یه سفره؟!
صدرا توضیح داد:
_برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها #قربانی تصمیم اشتباهه عموئه،...
از #معصومه چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟
#رها هنوز ایستاده بود.
خانم زند: _نزدیک وضع حملشه🚺، پیش مادرش باشه بهتره!
صدرا: _آره خب! حالا کی برمیگرده؟تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟
خانم زند: _اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از #خاطراته و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه!
در ذهن صدرا و رها نام #آیه نقش بست.
آیه که همه جا دنبال #خاطرهای مردش بود و این خاطرات آرامَش میکردند!
صدرا🧑🦱 بلند شد و #بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی🪑 برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد.
رها که نشست،
خانم زند قاشقش🥄 را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت:
_صدرا؟!
صدرا روی صندلیاش🪑 نشست:
_عمو تصمیم گرفت خونبس🩸 بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه🏡 است!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید