🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 7⃣ قسمت ۷:🔻 🛎ز
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
8⃣ قسمت ۸:🔻
📞گوشی را گذاشت و از خانه🏡 خارج شد. رها از 🪟پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین 🚓ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه #دردسرساز بود!
🗣صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
+نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
+من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: _پسر شما به اتهام قتل😳 تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم!
+این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: _اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه🏡 شدند.
📍زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود
آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که #مامور اومده؟!
رها: _رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت😳 این جمله را گفت.
_زهرا خانم به صورتش زد:
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟
_تمام خانه🏡 را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد:
_شما #مادرش هستید؟
+بله!
مامور: _آخرین بار کی دیدینش؟
_شهاب به جای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح☀️ که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش!
👈اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: _شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم!
_رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما #آخرین بار کی #رامین_مرادی رو دیدید؟
_زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
😠شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح 🌤که رفته خونه نیومده!
_رها با پوزخند😏 به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت...
◇◇◇
چهل روز گذشته...
📍رامین همان #هفته_اول بازداشت شده و در #زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش🔥 زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر #بهایی که باشد؛ حتی به بهای #رها... 😳
📍#رها گوشهی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی😄 سخن میگفت را میشنید:
_بالاخره قبول کردن! #رها رو بدیم رضایت میدن! بالاخره این دختره به یه #دردی 😳خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم #محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض #خونبس، از خون🩸 رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛
عقد👰♂ همون عموئه میشه، بالاخره تموم شد!
_هیجان و شادی😁 در صدایش غوغا میکرد...
خدایا! این مرد معنای #پدر را
میفهمید؟
_این مرد بزرگ شده در #قبیله با آیین و رسوم کهن چه از #پدری میداند؟
خدایا! مگر #دختر_دردانهی_پدر نیست؟
مگر جان پدر نیست؟!
_رها لباسهای مشکیاش را تن کرد. شال مشکی🧕 رنگی را روی سرش بست. اشک🥺 در چشمانش نشست.
_صدای🗣 پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم.....
💚ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید