🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 4⃣1⃣ قسمت ۱۴:🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
5⃣1⃣ قسمت ۱۵ :🔻
.....آرزوهای زیادی داشتیم، حتی #اسم بچه👶 هم انتخاب کرده بودیم.
_اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم #رویا رو از دست بدم نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ #رویا تازه فهمیده من #عقدت کردم،👰♂
قرار بود #عموم عقدت کنه اما نتونستم... نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو #تقصیری نداری؛ عموم #کینهایه، تموم زندگیتو نابود میکرد...
نمیدونم چرا دلم❤️🩹 برات #سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
+از دست نمیدیدش!
_از کجا میدونی؟
+میدونم!
_از کار کردن تو #کلینیک_صدر یاد گرفتی؟
+از #زندگی یاد گرفتم.
_امیدوارم درست بگی! فردا شب🌖 #خانوادهی رویا و #فامیلای من جمع میشن اینجا که صحبت کنن؛ ای کاش درست بشه!
+اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا🤲 میکنم، شما هم دعا کنید آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دلخواهتون رو رقم بزنید!
_تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
+گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
🔻مرد، چیز زیادی از حرفهای #رها نفهمیده بود؛ تمام #ذهنش درگیر #رویا و حرفهایش بود...
رویایش اشک😭 ریخته بود،
#بغض کرده بود، #هقهق کرده بود برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامهاش #حک کرده بود؛ هرچند که نامش را #خونبس بگذارند، مهم #نامی بود که در #شناسنامه بود... مهم #اجازهی_ازدواج آنها بود که در دست آن دختر بود...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید