eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
596 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۵ : 🔻 _نگاهش که خیره 👀چشمانش شده بود چقدر و پر از بود. چرا در میشکست؟ چقدر رهای آن را دوست داشت... مقابل در خانه🏡 ایستاد. رها در خواب 😴بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش ♡ میخواست. ⏳دقایقی بیشتر نگذشته بود که از خواب 😴 بیدار شد: _وای خوابم برد؟ ببخشید! +صدرا چشم‌هایش👀 را باز کرد و با لبخند🙁 پر دردی گفت: _اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا 🍔بخوره؛ و رو کلافه کرده. زنگ زدن📞 که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی🍩 با شیرکاکائو 🥤میخواد. شام هم زرشک‌ پلو میخوام دستپخت خودت! +رها لبخندی 😊زد به یاد ! دلش❤️‍🩹 برای کودکی که تنها بود میلرزید...رها را خوب میفهمید. ☺️صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ' این دختر شاد 😁میشود؛ چه میگذرد از حرفهای او. چه به خوشی‌های کوچک عمیق لبخند☺️ میزند. این دختر کیست؟ چرا با همه‌ی اطرافیانش فرق دارد؟ _باشه. برای شام🌮 دستور دیگه‌ای هم هست؟ صدرا فکر کرد : "هم میتوانم غذایی🥪 بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟" _دلم از اون کشک بادمجون‌هات🍆 میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟ +بله آقا! _رها نمیدانست این کشک بادمجان🍆 چیست که این علاقه‌ی شدیدی به آن دارند؟ _کارهای این خانه 🏡فراتر از توانش بود. در خانه پدری‌اش، بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد. پدری که برای آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از و میبرد. پدری که تنها داشت، رامین🧑! _رهایی! رهایی! کجایی؟ احسان خود را در آشپزخانه انداخت: _سلام🤚 رهایی! دلم برات شده بود. رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید. +چطوری مرد کوچولو؟ _حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم. ××رها روزا خونه🏚 نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟ 📍رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای☕️ به همراه شیر شکلات🥤 احسان و کیک 🍩سفارشی مرد کوچکش! ظرف میوه🍱 هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید. صدرا سینی را از او گرفت: _حالت خوبه؟ +بله آقا خوبم. _تو کیک🍩 رو بیار، همونجا بشین به برس. +اما آقا... هستن، ناراحت😏 میشن. _گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک👹 نیستیم. ×نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی! +رها لبخند☺️ زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک 🍩به سمت پذیرایی رفت.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۷ : 🔻 صدرا: _شوخی نکردم؛ تو صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟ _شیدا ابرو😠 در هم کشید و رو برگرداند. 🗓چند روزی گذشته بود ، و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش❤️‍🩹 هوای را داشت... روز سردی 💨بود و دلش گرمای🔥 صدای آیه را میخواست. 📞تلفن را برداشت و تماس گرفت: +سلام رها! _سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟ +من امروز اومدم تهران. _واقعا؟ آقاتون🧔 برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟ آیه لرزید: +خونه‌ام🏚. لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند: +چیزی شده 'آیه؟ مشکلی پیش اومده؟ _مشکل؟! نه... فقط به رسید؛ شد، دیروز شهید شد! 😔 جان از تن رفت.... خوب میدانست بدون او میشود.آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود. _میام پیشت . تماس☎️ را قطع کرد. تازه از آمده بود و کارهای خانه🏚 را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد. _بفرمایید. _رها سراسیمه😣 مقابلش ظاهر شد. چهره‌ی رها، صدرا را روی تخت🛏 نشاند و نگران پرسید: _چی شده؟ +من باید برم؛ الان باید برم. صدرا پرسید: _بری؟! کجا بری؟ +پیش ، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ +شوهرش... 😫شوهرش شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه میکنه... آیه ؛ باید برم پیشش! _آیه همون که میگفتی؟ +آیه اینجا بودن منه، آیه و زندگی منه! _باشه! لباس🧥 بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای انداخت. اشکهایش😭 را با پشت دست پس زد.چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. هنوز هم میپوشید. آدرس خانه‌ی آیه را که داد، صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ +شوهر آیه رفته بود ، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون . این شرایط برای خودش و بچه‌ش خیلی خطرناکه! مهم‌تر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. عاشق♥️ هم بودن... آیه بعد از رفتن اون میشه! من باید کنار باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی🏄 داشتند. و با یک و رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۹ : 🔻 صدرا فکر🤔 کرد : "معصومه هم اینقدر بی‌تابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، هم اینگونه بیتابی میکند؟ چه؟ رها برایش اشک😢 میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت😁 میشود و برای او است؟" _نگاهش روی 🖼 تابلوی «وَ إِن‌ یَکاد» خانه ماند، خانه‌ای🏚 که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده‌اند... 📍صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی 🖐کرد و خواست رها را صدا کند. ، را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این‌همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت👨 کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل❤️‍🩹 رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش . هر روز بهت زنگ📞 میزنم، شماره موبایلت📱 رو بهم بده؛ شماره‌ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ☎️ بزن، هر ساعتی ⏰هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ _لبخند😊 بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد. _چشم حتما... _شماره‌اش را گرفت و در گوشی‌اش📱 ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب😴 بود آماده کرد. میدانست آیه‌ی این روزها به خودش بی‌اعتناست. میدانست آیه‌ی این روزها دارد. میدانست میخواهد این آیه‌ی شکسته؛ دلش💔 برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی‌های آیه‌اش میسوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا 🥘به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد آیه در پیچ و تاب مردش بود.... ^کجایی مرد روزهای تنهایی‌ام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم❤️‍🩹؟ _ و سخت جای خالی‌اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی👶 داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود و شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد...؟ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۰ : 🔻 💭
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۳۱ : 🔻 لبخندی☺️ زد به دخترک شکسته‌ای که تازه سر پا شده بود. دختری که خودش بود اما میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، باشد🤛، شود؛ شاید به‌خاطر ! _از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟ سر به زیر انداخت و سکوت کرد. _ازدواج کردم. آیه شوکه😲 پرسید: _کی؟ چه بی‌خبر! به دست‌های رها نگاه کرد... حلقه ای💍 نبود! صورتش هنوز دخترانه👩 و دست نخورده بود. قلب داغ دیده‌اش❤️‍🔥 ترسید... از این نبودنها لرزید! _تعریف کن، میشنوم! +اما... _اما نداره، جواب منو بده! +این آیه‌ی دقایقی قبل نبود. بی‌پناهی‌های رها بود، دختر 👩‍🦰دلبند حاج علی بود، دکتر👩‍🔬 بود. +خب اون آقایی که باهاش اومدم، ..برادر شریک رامینه.... تعریف🗣 کرد و گوش👂 داد.حاج علی قصه‌ی این مادر و دختر را میدانست، چه است این افکار غلط... _خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟ رها دستپاچه شد. _به خدا خانواده‌ی خوبی‌ان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش! فریاد زد: _چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونه‌ی🏚 لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ📞 میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟ بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند: _آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش. رها اشک 😭ریخت... برای خودش، برای بی‌کسی‌هایش، برای بی‌کس شده‌اش: _مادرم دستشونه آیه... مادرم! آیه آه کشید: _باید بهم میگفتی! +بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد. _حداقل میتونستم کنارت باشم... رها ملتمس 😔گفت: _الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم... آیه گشود برای دختر👩‍🦰 خسته‌ای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش رها کرد. رها خرج میکرد، خرج میکرد.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۱ : 🔻 ...چقدر سخت است که از دست بدهی و ! ندانی که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست داده‌ای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند😒 ؛ سر از همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود... 📍صدای لا‌اله‌الاالله که بلند شد، بوی دوباره پیچید، بوی و حلوا، صدای عبدالباسط که «اذاالشمسُ کُوِّرت» را تکرار میکرد. " این بوی الرحمن است؟ " _آمبولانس 🚑را تا قم موتورسواران🛵🏍 اسکورت میکردند. در کنار مردش نشست. _حاج علی توان رانندگی نداشت. را کنارش دید: _میتونی تا منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم! ارمیا دلش🥺 سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است: _من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم! +شرمنده، مزاحمت شدم! _دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو🏍 بذارم تو پارکینگتون؟ کمی آنسوتر مقابل ایستاد: _میشه منم باهاشون برم قم؟ صدرا: _آره، منم دارم میام. نگاه رها رنگ تعجب😳 گرفت. نگاه 👀به چهره‌ی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهره‌اش ندوخته بود. لحظه‌ای از گوشه‌ی ذهنش گذشت َ "یعنی میشه تو هم مثل مرد باشی؟‌تو هم هستی صدرا زند؟" صدرا وسط افکار🤔 رها آمد: _چرا تعجب 😳کردی؟ حاج علی مرد خوبیه! خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیه‌گاه سخته؛ اول ، حالا هم ! خوبه کسی باشه که باشه، من برای مراسم میام اما تو تا بمون پیشش! رها لبخند😊 زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا 🗓جمعه بود، و هم راهی شدند... ساعت🕒 سه بعدازظهر بود که به رسیدند.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۳ : 🔻 "کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..." ارمیا چشم👀 میچرخاند. یوسف: _دنبال کی میگردی؟ +دنبال حاج علی!👨‍🦳 مسیح: _همین شیخ روبه‌روته دیگه!نشناختیش؟ _ِارمیا👱 متعجب😳 به شیخ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس روحانیت؟ _یعنی آخونده؟! : _منم تعجب😳 کردم. وقتی رسیدیم اون پسره🧔 این لباسا رو بهش داد، اونم پوشید. به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود. _زنی🚺 به نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه مالید: _خاک مرده سرده، داغ🔥 رو سرد میکنه. به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر و معنا داشت؟ میخواست بلندش کند. ممانعت کرد. زیر گوش👂 آیه گفت: _پاشو بریم، همه رفتن! +من میمونم، همه برید! میخوام بخونم براش! _تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما ❄️نشین! َ +نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش خوبم. _نگاهی 🙁میان و رد و بدل شد، نگران 😔بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد: _آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام🥘 بدیم. +من میمونم، شما برید! _حاج علی کنارش نشست: _پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو .🏴 نگاه به پدر کرد: _صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا! بذارید من با شوهرم باشم! که بلند شد، صدرا 🧑‍🦱خود را به او رساند: _چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟ نگاه غمبارش😢 را به همسرش دوخت: _آیه نمیاد! _آخه چرا؟ اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟ _میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره رو بخونه، مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحله‌ی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن 📕بخونه! _صدرا🧑‍🦱 به برادرش فکر🤔 کرد، کاش کسی برای او این کار را میکرد! که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه 🚼 آسیب وارد میشود از اینهمه غم! +حرفی که مدتی بود ذهنش🤔 را درگیر کرده بود پرسید: _تو هم مثل آیه خانمی؟ که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب😳 پرسید: _متوجه نشدم! _من بمیرم⚰، تو هم مثل آیه خانم سر خاکم میمونی؟ برام میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه🥲 میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟ اندیشید🧐 به نگرانی آشکار😒 چشمان صدرا: _مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. ☠مرگ تولد دوباره‌ست، اینا رو گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق 💞هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک😭 ریختن یه امر عادیه! صدرا 🧑‍🦱به میان حرفش دوید: _نه از اون گریه‌هایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون🩸 نشسته‌ی آیه خانم! از اونا رو میگم! رها نگاهش را دزدید: _شما که خانم رو دارید! _رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیه‌ش بده؛ حتی برای هم نیومد! نگاه رها رنگ غم😒 گرفت: _به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره! اینجا بوی مرگ☠ میده! آدمایی که از مردن میترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ میکنه؛ وجدانشون فعال میشه. +اگه مُردم، نه! وقتی مُردم برام گریه 😥کن! تنها کسی که میتونه برام دعا 🤲و طلب بخشش کنه تویی! _چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟ +چون قلب🫀 مهربونی داری، با وجود بدی‌های خانواده‌ی من، تو به محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی... سایه به آنها نزدیک شد: _سلام...🖐ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۴۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۵ : 🔻 آخر شب 🌘بود که آیه را به خانه 🏚آوردند، جان دل کندن نداشت. سر کوچه گذاشته بودند... عکسش🧔 را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دسته‌ی مهمان‌ها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد... برای آنها سفره انداختند. آیه تا بوی مرغ🥘 در بینی‌اش پیچید، معده‌اش پیچید و به سمت دستشویی دوید... دنبالش روان شد میدانست که دارد به مرغ! میدانست که معده‌ی ضعیف شده‌ی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود. عق🤮 زد خاطراتش را... عق زد درد و غمهایش را... عق زد دردهایش را... عق زد نبودن مردش را.. عق زد بوی مرگ☠ پیچیده شده در جانش را... در میزد. صدایش میزد: _آیه؟ آیه جان... باز کن درو! یادش آمد... 🕊سید مهدی: _آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو...درو باز کن! آیه لبخند☺️ زد و در را باز کرد. رنگش پریده بود اما لبخندش اضطراب‌های سیدمهدی را کم کرد. _بدبخت شدیم، تهوع‌هام 🤮شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟! سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت🛏 خواباندش: 🕊_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی... آه... خدایا! چه کسی نازش را میکشد حالا😒؟ نگاهی در آینه🪞 به خود انداخت. دیگه تنهایی! صدای رها آمد: _آیه جان، خوبی؟ درو 🚪باز کن دیگه! +رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بن‌بست‌های زندگی‌ات.👌 ⏪ ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۸ : 🔻
💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۹ : 🔻 _نه از یاد گرفتم؛ حالا گوشی📞 رو میدی به رهایی؟ +صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند: _سلام🖐 احسان جونم، خوبی آقا؟ احسان کودکانه خندید😁: _سلام🤚 رهایی، کجایی؟ اومدم خونه‌تون🏡 نبودی، رفتین ؟ صدرا قهقهه زد:🤣 _احسان؟! رها خجالت😞 کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود. +خب بابا میگه! رها: _نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم! احسان: _حال منم بده! رها: _چرا عزیزم؟ احسان با بغض گفت: _دیشب بابا از غذا 🍨گرفت، شدم. فرزندش این کار را میکند؟ رها عصبانی😠 شد. کدام مادری در حق دردانه فرزندش، این کار میکند؟ احسان خودش را لوس🙃 میکرد و رها را میکشید. میکرد، برای کودکی که مادری میخواست. _صدرا گوش👂 سپرده بود ، به زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد، دلش ❤️‍🩹 میخواست. چیزی که از آن بود، هرگز بچه🚼 نمیخواست؛ کرده بود که هرگز بچه‌دار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که نشود؛ آیا میتوانست خود را از این محروم کند؟ ناز کند و ناز بکشد و صدرا را خرج کند. _لحظه‌ای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک👦 آنهاست، قلبش🫀 تپش گرفت و لذت شد. پدر نشدن بود... آن‌هم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه💞 نوازشگری بداند! صدرا: _از برام بگو. رها لبخند☺️ زد و اخم صدرا را در هم برد : _پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوست‌داشتنیه! دلش🫀 پاکه، وقتی با چشمای قشنگش 👀نگام میکنه دلم♥️ ضعف میره براش. _رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود🥶 بود. رها ادامه داد: _اولین باری که دیدمش دلم😒 براش سوخت! 'کوچولو و با صورت ...چطور و میتونن این کارو با این بچه👦 انجام بدن! +نفس رفته بازگشت، خوابید. با شنیدن نام ، یاد 💍 نکرد، یاد احسان کوچک 🩸 او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل نبود؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس📞 رویا که همه‌اش را شنیده بود؟ صدرا: _رها... من منظورم ! این بار رنگ از رخ رها😱 رخت بست: _خب چی بگم؟ صدرا: _دیگه ندیدیش؟ _برای سه ماه رفته بود ، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای و... هیچ خبری ازش ندارم. صدرا: _به هم تلفن ☎️نمیزنید؟ رها: _نه؛ نبودیم که... داشتن با نامحرم به مرور باعث یه حریم‌هایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس بشه! صدرا: دوستش❣ داری؟ رها کرد. صدرا دلش💓 لرزید: _دوستش داری؟ رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت، بهش فکر🧐 نمیکنم، اگه حسی هم داشتم چالِش کردم و اومدم تو خونه‌ی🏡 شما!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۵۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۱ : 🔻 _…..تویی که نگاهت😕 پر از حسرته، که مونده با یه بچه‌ی بی‌پدر، بچه‌ای🚼 که شاید پدر صدا کنه؛ شاید آیه خانم از رها باشه و زیر بار ازدواج💍 با برادر شوهرش نره، اما آخرش میشه تا مرگ☠! ما از جنس اونا نیستیم... _بهش فکر 🧐 نکن! منم سعی میکنم بهش فکر نکنم. میدونم روزی که کنم میشم و زندگی باهاش همیشه توی قلبم🫀 میمونه! _تو که داریش، رهاش نکن! صدرا: _ندارمش، گفتم که دارم؛ اون از خودمه، مثل منه... لباس👗 پوشیدنش مثل منه؛ به خاطر اون خیلی دل💔 رها رو شکستم، هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق♥️ سید مهدی بود عاشق من نمیشه! رها حق داره عاشق بشه. _جایی در قلبش🫀 با این حرف درد گرفت. ارمیا: _نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟ _نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس💎 و سنگه. ارمیا: _چرا از اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟ _تو میتونی از سید مهدی بشی؟ ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه! _منم نمیتونم، به این زندگی کردم؛ خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بند دست و پا گیر کنم. ارمیا: اگه عاشق♥️ باشی میتونی! _نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم! ارمیا: شاید یه روز عاشقش♥️ بشی! _امکان نداره، منَم عاشق بشم اون عاشق❤️‍🩹 نمیشه! ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ میگه خدا هر روز میکنه... هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه! رها با ظرفی🫕 در دست بیرون آمد. ارمیا👱 و صدرا 🧑‍🦱روی رختخوابشان نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت: _حاج علی برای آیه یه کم درست کرده، شما هم یه کم بخورید، خوشمزه‌ست. +صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. ناب بود به سمت ارمیا گرفت: _این چه طعم خوبی داره. رها: _آخه با آرد کامل و شیره انگور🍇 و کره‌ی محلی درست شده، گلابشم، ناب درجه یکه؛ میگن غم زده‌ست، هم شیرینی🍩 داره که رو تنظیم کنه،هم داره که سردیه، غم رو از بین ببره. صدرا: وقتی سینا مُرد، کسی نبود برامون از اینا درست کنه! صدایش داشت. رها سرش😔 را پایین انداخت: _متاسفم! صدرا به او لبخند😊 زد: _نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی. _رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای و ببرد. آیه‌ی شکسته‌ی این روزها...حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد.آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و همه به خواب😴 رفتند؛ شاید هنوز ساعتی⏱ نگذشته بود ...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۳ : 🔻 _....تمام عشقش♥️ به این بود که اجازه داده! غرق لذت بود که اذن داده! برای مُردن نرفت! برای رفت! میگفت باید بشه و مثل بی‌بی جانم حضرت معصومه و پر از زائر باشه! +میگفت یه روز سه تایی میریم که دل♥️ سیر زیارت کنیم! من زنجیر⛓ پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس👺 نبودم براش! 📕 قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب🚰 ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست کربلا! + مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم! حرف میزد و هق هق🥲 میکرد.... نوازشش آیه حرف میزد و کنارش اشک 😢میریخت. حاج علی به در🚪 تکیه داده بود. ارمیا 🧑حسرت به دلش مینشست. صدرا 🧑‍🦱در خود میپیچید! _چقدر درد در قلب🫀 این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیه‌ی زندگی سیدمهدی است، چرا آیه‌اش را می‌شکنند؟ آیه که به خواب😴 رفت،... هیچ چشمی 👀روی هم نرفت... حال بدی بود. حرف‌های مانده بر دل♡ آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه! 🕌اذان که گفتند، حاج علی در سجده هق هق🥲 میکرد. نماز📿 صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره 🪟زنی که قلبش🫀 درد داشت را ندید! 🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم♥️ به گناه یه نگاه 👀گره نخوره، حالا نگاه نگیر که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو👀 بده به نگاه من! که سر بلند کرد، نفس گرفت: 🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظه‌ام که بانوی بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام ! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه 💓و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو! آیه کرد: _دلم 💗خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی🧑‍🎨 اومد تو کوچه... دلم لرزید💗 برای قدم‌های محکمش، قدم‌هایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید💓 برای چشمای خسته‌اش، چشمایی که بود و نگاه میدزدید از من! 🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دیدن تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه... آیه ریز خندید☺️! َ کشید. جایت خالی‌ست مرد... 📆روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند. ارمیا👨‍🎨 این‌بار با همکارانش آمده بود. با آن لباس‌ها و کلاه سبز کجش... حاج علی متعجب😳 به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد: _نمی دونستم 'همکار سید مهدی هستین! ارمیا: _ما هم تا موقع نمیدونستیم! ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکت‌تر! این یوسف و مسیح را میترساند. ارمیای🧑‍🎨 این روزها، با همیشه فرق داشت.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۵۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۷ : 🔻 _خانم که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد: _چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونه‌ی🏚 بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای! صدرا 🧑‍🦱وارد آشپزخانه شد: _من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه. خانم زند: _اینجا هم شرایط خوب نبود! صدرا: _مادر جان، تمومش کن! اون با من رفته، اگه کسی رو میخواید که کنید، اون منم، چون هر بار من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما شام🥘 بخور! خانم زند اعتراضی کرد: _صدرا! چی میگی؟ من با پسرم سر یه سفره؟! صدرا توضیح داد: _برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها تصمیم اشتباهه عموئه،... از چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟ هنوز ایستاده بود. خانم زند: _نزدیک وضع حملشه🚺، پیش مادرش باشه بهتره! صدرا: _آره خب! حالا کی برمیگرده؟تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟ خانم زند: _اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه! در ذهن صدرا و رها نام نقش بست. آیه که همه جا دنبال مردش بود و این خاطرات آرامَش می‌کردند! صدرا🧑‍🦱 بلند شد و برای رها روی میز گذاشت. صندلی🪑 برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد. رها که نشست، خانم زند قاشقش🥄 را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت: _صدرا؟! صدرا روی صندلی‌اش🪑 نشست: _عمو تصمیم گرفت خون‌بس🩸 بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه🏡 است!ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۵ : 🔻 +چشمان👀 رها کرد که بودنش خواسته‌ی او هم هست! آیه: _قبوله؛ فقط پول💴 پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم! قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه🏡 رو خالی کنم. +حاج علی هم اینگونه بود، شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش💓 را می‌لرزاند، حالا دلش آرام بود که مردی هست، رهایی هست! صدرا: _خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسباب‌کشی؟ رها: _آیه که هنوز خونه🏘 رو ندیده! صدرا🧑‍🦱 لبخندی زد: _این حرفا ! به خاطر تو هم شده میان! +لبخند😀 بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش 📱را درآورد و گفت: _به ارمیا 🧑و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگری‌هاشونو دربیارن! حاج علی: _باهاش در ارتباطی؟ صدرا: _آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده! حاج علی: _واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه🧑‍🎨 کردم، فکرشم نمیکردم. صدرا: _آره خب، منم کردم. 📆 روز اسباب‌کشی فرارسید. و نگذاشتند دست به چیزی بزند. همه‌ی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانه‌ی🏡 آیه تمام شد. +خانه‌ی خوبی بود اما نسبت به خانه‌ی🏡 قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که در دو متر خاک است چه اهمیت دارد خانه؟ +ارمیا 🧑دلش آرام گرفته بود. نگران😒 تنهایی این زن بود. کار دنیا به کجا رسیده که برایش دل💔 میسوزانند؟کار دنیا به کجا رسیده که دردش را هم میدانند. 📸مردش را روی دیوار نصب کرده بودند. _نمیدانست چه کسی این کار را کرده است ولی بود، اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑با چه عشقی آن قاب عکس🖼 را کنار عکس نصب کرده است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑 به آیه شده است؟! مقابل مردش ایستاد: " خانه‌ی🏡 جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از قبلی‌ست نه؟ اما راحت‌تر تمیز میشود!الان که دیگر کسی سراغم نمی‌آید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند... + این است من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز شده! همه‌ی دنیا زیر و رو شده است، راستی مرد من... یادت هست آن لباس‌ها👔 را کجا گذاشتی؟یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شده‌ای چقدر لباس👖 خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟" _صدای زنگ در، آیه را از گفتگو با مردش بازداشت. در را که گشود، رها🧕 بود و صدرا🧑‍🦱 با سینی بزرگ غذا🍱... آیه کنار رفت وارد شدند: _راحتید آیه خانم؟ +بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم. حاج علی از اتاق بیرون آمد: _چرا کشیدید؟ صدرا: _کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید، رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن! به گفت‌وگوی⏳ دقایق قبلش اندیشید... صدرا: _با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها🌃 برو بالا، به کارای خونه برس و به مادرم باشه! وقتی هم برگشت، زیاد دورو برش نباش! باشه؟ همانطور که به کارهایش میرسید ، به حرفهای صدرا گوش👂 میداد. این آیه برایش خوب بود، برای دلش💗 خوب بود! _مزاحم زندگی شما شدم. رها اعتراض کرد: _آیه! حاج علی: _ما واقعا شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوه‌ی دلمو💝 اونجا بذارم کار سختیه. صدرا: _این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم شامتون رو میل کنید، نوش جونتون! صدرا 🧑‍🦱که به سمت در🚪 رفت، رها به دنبالش روان شد. از پله‌ها پایین میرفتند که در ساختمان🏠 باز شد و وارد شد...ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید