🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۵ : 🔻
_نگاهش که خیره 👀چشمانش شده بود چقدر #محکم و پر از #اعتماد_به_نفس بود. چرا در #مقابل_صدرا میشکست؟
چقدر رهای آن #مرکز را دوست داشت...
مقابل در خانه🏡 ایستاد.
رها در خواب 😴بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش ♡#آرامش میخواست.
⏳دقایقی بیشتر نگذشته بود که #رها از خواب 😴 بیدار شد:
_وای خوابم برد؟ ببخشید!
+صدرا چشمهایش👀 را باز کرد و با لبخند🙁 پر دردی گفت:
_اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. #احسان بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا 🍔بخوره؛
#شیدا و #امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن📞 که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی🍩 با شیرکاکائو 🥤میخواد. شام هم زرشک پلو میخوام دستپخت خودت!
+رها لبخندی 😊زد به یاد #احسان_کوچکش! دلش❤️🩹 برای کودکی که تنها بود میلرزید...رها #تنهایی را خوب میفهمید.
☺️صدرا به لبخند رها نگاه کرد.
چه '#ساده این دختر شاد 😁میشود؛ چه #ساده میگذرد از حرفهای او. چه #ساده به خوشیهای کوچک عمیق لبخند☺️ میزند. این دختر کیست؟ چرا با همهی اطرافیانش فرق دارد؟
_باشه. برای شام🌮 دستور دیگهای هم هست؟
صدرا فکر کرد :
"هم میتوانم غذایی🥪 بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟"
_دلم از اون کشک بادمجونهات🍆 میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟
+بله آقا!
_رها نمیدانست این کشک بادمجان🍆 چیست که این #خاندان علاقهی شدیدی به آن دارند؟
_کارهای این خانه 🏡فراتر از توانش بود.
در خانه پدریاش، #مادر بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد.
پدری که برای #عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از #خستگی و #شکستگی_همسرش #لذت میبرد. پدری که تنها #یک_فرزند داشت، رامین🧑!
_رهایی! رهایی! کجایی؟
احسان خود را در آشپزخانه انداخت:
_سلام🤚 رهایی! دلم برات #تنگ شده بود.
رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید.
+چطوری مرد کوچولو؟
_حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم.
××رها روزا خونه🏚 نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟
📍رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای☕️ به همراه شیر شکلات🥤 احسان و کیک 🍩سفارشی مرد کوچکش!
ظرف میوه🍱 هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید.
صدرا سینی را از او گرفت:
_حالت خوبه؟
+بله آقا خوبم.
_تو کیک🍩 رو بیار، همونجا بشین به #احسان برس.
+اما آقا... #مادرتون هستن، ناراحت😏 میشن.
_گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک👹 نیستیم.
×نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی!
+رها لبخند☺️ زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک 🍩به سمت پذیرایی رفت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۷ : 🔻
صدرا: _شوخی نکردم؛ تو #کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟
_شیدا ابرو😠 در هم کشید و رو برگرداند.
🗓چند روزی گذشته بود ،
و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش❤️🩹 هوای #آیه را داشت... روز سردی 💨بود و دلش گرمای🔥 صدای آیه را میخواست.
📞تلفن را برداشت و تماس گرفت:
+سلام رها!
_سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟
+من امروز اومدم تهران.
_واقعا؟ آقاتون🧔 برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟
آیه #صدایش لرزید:
+خونهام🏚.
لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند:
+چیزی شده 'آیه؟ مشکلی پیش اومده؟
_مشکل؟! نه... فقط به #آرزوش رسید؛#شهید شد، دیروز شهید شد! 😔
جان از تن #رها رفت....
خوب میدانست #آیه بدون او #هیچ میشود.آیه جان از تنش رفته! آیه جانِ رها بود.
_میام پیشت #آیه.
تماس☎️ را قطع کرد.
تازه از #کلینیک آمده بود و کارهای خانه🏚 را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد.
_بفرمایید.
_رها سراسیمه😣 مقابلش ظاهر شد.
چهرهی #وحشتزده رها، صدرا را روی تخت🛏 نشاند و نگران پرسید:
_چی شده؟
+من باید برم؛ الان باید برم.
صدرا #گیج پرسید:
_بری؟! کجا بری؟
+پیش #آیه، باید برم!
صدرا برخاست:
_اتفاقی افتاده؟
+شوهرش... 😫شوهرش #شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه #دق میکنه... آیه #میمیره؛ باید برم پیشش!
_آیه همون #همکارته که میگفتی؟
+آیه #دلیل اینجا بودن منه، آیه #دلیل و #هدف زندگی منه!
_باشه! لباس🧥 بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه.
رها نگاهی به لباسهای #سیاهش انداخت. اشکهایش😭 را با پشت دست پس زد.چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد.
#صدرا هنوز هم #مشکی میپوشید. آدرس خانهی آیه را که داد، صدرا گفت:
_خب جریان چیه؟
+شوهر آیه رفته بود #سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن #شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان
تنهاست، باید کنارش باشم... اون #حاملهست. این شرایط برای خودش و بچهش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. #دیوونهوار عاشق♥️ هم بودن... آیه بعد از رفتن اون #تموم میشه! من باید کنار #آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. #همدم روزای سخت زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم!
صدرا خودش را به خاطر آورد...
تنها بود. دوستانش برنامه اسکی🏄 داشتند. و با یک #عذرخواهی و #تسلیت رفتند.
خوش به حال آیه، خوش به حال رها...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۸ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۹ : 🔻
صدرا فکر🤔 کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، #رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
#رها چه؟
رها برایش اشک😢 میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت😁 میشود و #مرگش برای او #نجات است؟"
_نگاهش روی 🖼 تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای🏚 که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
📍صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی 🖐کرد و خواست رها را صدا کند.
#رها، #آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت👨 کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل❤️🩹 رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش #آیه_خانم. هر روز بهت زنگ📞 میزنم، شماره موبایلت📱 رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ☎️ بزن، هر ساعتی ⏰هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
_لبخند😊 بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
_شمارهاش را گرفت و در گوشیاش📱 ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و #آیهی_شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب😴 بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها #گمشده دارد. میدانست #مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش💔 برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا 🥘به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
^کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم❤️🩹؟
_ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی👶 داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد...؟
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۳۰ : 🔻 💭
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۳۱ : 🔻
#آیه لبخندی☺️ زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که #همسنوسال خودش بود اما #مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، #محکم باشد🤛، #تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر #احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
#رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه😲 پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد...
حلقه ای💍 نبود! صورتش هنوز دخترانه👩 و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش❤️🔥 ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
+اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
+این آیهی دقایقی قبل نبود. #تکیهگاه بیپناهیهای رها بود، دختر 👩🦰دلبند حاج علی بود، دکتر👩🔬 #آیه_معتمد بود.
+خب اون آقایی که باهاش اومدم، #صدرا_زند..برادر شریک رامینه....
#رها تعریف🗣 کرد و #آیه گوش👂 داد.حاج علی قصهی این مادر و دختر را میدانست، چه #دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_به خدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
#آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی🏚 لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ📞 میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به #احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
#آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک 😭ریخت... برای خودش، برای بیکسیهایش، برای #رهای بیکس شدهاش:
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
+بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس 😔گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه #آغوش گشود برای دختر👩🦰 خستهای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش #خواهرانهاش رها کرد. رها #مادرانه خرج میکرد، #خواهرانه خرج میکرد.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۱ : 🔻
...چقدر سخت است که #رفیق از دست بدهی و #ندانی! ندانی #همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست دادهای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند😒 ؛
سر از #تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود...
📍صدای لاالهالاالله که بلند شد،
بوی #اسپند دوباره پیچید، بوی #گلاب و حلوا، صدای عبدالباسط که «اذاالشمسُ کُوِّرت» را تکرار میکرد.
" این بوی
الرحمن است؟ "
_آمبولانس 🚑را تا قم موتورسواران🛵🏍 اسکورت میکردند. #آیه در کنار مردش
نشست.
_حاج علی توان رانندگی نداشت. #ارمیا را کنارش دید:
_میتونی تا #قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم!
ارمیا دلش🥺 سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است:
_من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم!
+شرمنده، مزاحمت شدم!
_دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو🏍 بذارم تو پارکینگتون؟
کمی آنسوتر #رها مقابل #صدرا ایستاد:
_میشه منم باهاشون برم قم؟
صدرا: _آره، منم دارم میام.
نگاه رها رنگ تعجب😳 گرفت.
نگاه 👀به چهرهی مردی دوخت که تا امروز دانسته نگاه به چهرهاش ندوخته بود. لحظهای از گوشهی ذهنش گذشت
َ "یعنی میشه تو هم مثل #سیدمهدی مرد باشی؟تو هم #مرد هستی صدرا
زند؟"
صدرا وسط افکار🤔 رها آمد:
_چرا تعجب 😳کردی؟ حاج علی مرد خوبیه! #آیه خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیهگاه سخته؛ اول #پدرم، حالا
هم #سینا! خوبه کسی باشه که #مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا #هفتم بمون پیشش!
رها لبخند😊 زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا 🗓جمعه بود،
#یوسف و #مسیح هم راهی #قم شدند... ساعت🕒 سه بعدازظهر بود که به #قم رسیدند.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۳ : 🔻
"کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم👀 میچرخاند.
یوسف: _دنبال کی میگردی؟
+دنبال حاج علی!👨🦳
مسیح: _همین شیخ روبهروته دیگه!نشناختیش؟
_ِارمیا👱 متعجب😳 به شیخ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس
روحانیت؟
_یعنی آخونده؟!
#یوسف: _منم تعجب😳 کردم. وقتی رسیدیم اون پسره🧔 این لباسا رو بهش داد، اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود.
_زنی🚺 به #آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه مالید:
_خاک مرده سرده، داغ🔥 رو سرد میکنه.
#آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر #گرما و #سرما معنا داشت؟
#رها میخواست بلندش کند. #آیه ممانعت کرد.
#سایه زیر گوش👂 آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
+من میمونم، همه برید! میخوام #تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما ❄️نشین!
َ +نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش #مهدیام خوبم.
_نگاهی 🙁میان #رها و #سایه رد و بدل شد، نگران 😔بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام🥘 بدیم.
+من میمونم، شما برید!
_حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو #صاحب_عزایی.🏴
#آیه نگاه به #چشمان_قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا! بذارید من با شوهرم باشم!
#رها که بلند شد، صدرا 🧑🦱خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
#رها نگاه غمبارش😢 را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
#معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، #نکیر_و_منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره #تلقین رو بخونه، مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحلهی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن 📕بخونه!
_صدرا🧑🦱 به برادرش فکر🤔 کرد،
کاش کسی برای او این کار را میکرد!
#معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. #بهانه گرفته بود که برایش دردناک است و به بچه 🚼 آسیب وارد میشود از اینهمه غم!
+حرفی که مدتی بود ذهنش🤔 را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
#رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب😳 پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم⚰، تو هم مثل آیه خانم سر خاکم میمونی؟ برام #تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه🥲 میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟
#رها اندیشید🧐 به نگرانی آشکار😒 چشمان صدرا:
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. ☠مرگ تولد دوبارهست، اینا رو #آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق 💞هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک😭 ریختن یه امر عادیه!
صدرا 🧑🦱به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریههایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون🩸 نشستهی آیه خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که #رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیهش بده؛ حتی برای #سینا هم نیومد!
نگاه رها رنگ غم😒 گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره! اینجا بوی مرگ☠ میده! آدمایی که از مردن میترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ
#وحشتزدهشون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه.
+اگه مُردم، نه! وقتی مُردم برام گریه 😥کن! تنها کسی که میتونه #صادقانه برام دعا 🤲و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
+چون قلب🫀 مهربونی داری، با وجود بدیهای خانوادهی من، تو به #احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی...
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام...🖐
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۴۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۵ : 🔻
آخر شب 🌘بود که آیه را به خانه 🏚آوردند، جان دل کندن نداشت.
#حجلهای سر کوچه گذاشته بودند... عکسش🧔 را بزرگ کرده و جای جای خیابان نصب کرده بودند. آخرین دستهی مهمانها هم خداحافظی میکردند که آیه آمد...
برای آنها سفره انداختند.
آیه تا بوی مرغ🥘 در بینیاش پیچید، معدهاش پیچید و به سمت دستشویی دوید... #رها دنبالش روان شد میدانست که #ویار دارد به مرغ! میدانست که معدهی ضعیف شدهی آیه لحظه به لحظه بدتر میشود.
#آیه عق🤮 زد خاطراتش را...
عق زد درد و غمهایش را...
عق زد دردهایش را...
عق زد نبودن مردش را..
عق زد بوی مرگ☠ پیچیده شده در
جانش را...
#رها در میزد. صدایش میزد:
_آیه؟ آیه جان... باز کن درو!
یادش آمد...
🕊سید مهدی: _آیه... آیه بانو! چیشدی؟ تو که چیزی نخوردی بانو...درو باز کن!
آیه لبخند☺️ زد و در را باز کرد.
رنگش پریده بود اما لبخندش اضطرابهای سیدمهدی را کم کرد.
_بدبخت شدیم، تهوعهام 🤮شروع شد، حالا چطوری برم سرکار؟!
سیدمهدی زیر بازویش را گرفت روی تخت🛏 خواباندش:
🕊_مرخصی بگیر، اینجوری اذیت میشی...
آه... خدایا!
چه کسی نازش را میکشد حالا😒؟
نگاهی در آینه🪞 به خود انداخت. دیگه تنهایی!
صدای رها آمد:
_آیه جان، خوبی؟ درو 🚪باز کن دیگه!
+رها هست... چه خوب است که کسی باشد، چه خوب است که کسی را داشته باشی در زمان رسیدن به بنبستهای زندگیات.👌
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۴۸ : 🔻
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۴۹ : 🔻
_نه از #بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی📞 رو میدی به رهایی؟
+صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام🖐 احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید😁:
_سلام🤚 رهایی، کجایی؟ اومدم خونهتون🏡 نبودی، رفتین #ماه_عسل؟
صدرا قهقهه زد:🤣
_احسان؟!
رها خجالت😞 کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
+خب بابا میگه!
رها: _نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم!
احسان: _حال منم بده!
رها: _چرا عزیزم؟
احسان با بغض گفت:
_دیشب بابا از #رستوران غذا 🍨گرفت، #مسموم شدم.
#دردانه فرزندش این کار را میکند؟
رها عصبانی😠 شد. کدام مادری در حق دردانه فرزندش، این کار میکند؟ احسان خودش را لوس🙃 میکرد و رها #نازش را میکشید. #مادری میکرد، برای کودکی که مادری میخواست.
_صدرا گوش👂 سپرده بود ،
به #مادرانههای زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد،
دلش ❤️🩹#پدرانه میخواست. چیزی که از آن #محروم بود،
#رویا هرگز بچه🚼 نمیخواست؛
#شرط کرده بود که هرگز بچهدار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که #پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این #لذت محروم کند؟ #کودکش ناز کند و #همسرش ناز بکشد و صدرا #پدرانههایش را خرج کند.
_لحظهای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک👦 آنهاست، قلبش🫀 تپش گرفت و #غرق لذت شد.
پدر نشدن #محال بود...
آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه💞 نوازشگری بداند!
صدرا: _از #احسان برام بگو.
رها لبخند☺️ زد و اخم صدرا را در هم برد :
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش🫀 پاکه، وقتی با چشمای قشنگش 👀نگام میکنه دلم♥️ ضعف میره براش.
_رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود🥶 بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم😒 براش سوخت! 'کوچولو و با صورت #کثیف...چطور #امیر و #شیدا میتونن این کارو با این بچه👦 انجام بدن!
+نفس رفته بازگشت، #رگ_غیرت خوابید.
#رها با شنیدن نام #احسان، یاد #نامزدش💍 نکرد، یاد احسان کوچک #همخون🩸 او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل #خیانت نبود؟!
حتی در ناخودآگاهش؟!
حتی بعد از تماس📞 رویا که همهاش را شنیده بود؟
صدرا: _رها... من منظورم #نامزدته!
این بار رنگ از رخ رها😱 رخت بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: _دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود #عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای #عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: _به هم تلفن ☎️نمیزنید؟
رها: _نه؛ #محرم نبودیم که... #ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث #شکستن یه حریمهایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس #آلوده بشه!
صدرا: دوستش❣ داری؟
رها #سکوت کرد.
صدرا دلش💓 لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت:
_چیزی بود که گذشت، بهش فکر🧐 نمیکنم، اگه حسی هم داشتم چالِش کردم و اومدم تو خونهی🏡 شما!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۵۰ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۱ : 🔻
_…..تویی که نگاهت😕 پر از حسرته، #آیهای که مونده با یه بچهی بیپدر، بچهای🚼 که شاید #عموشو پدر صدا کنه؛
شاید آیه خانم #قویتر از رها باشه و زیر بار ازدواج💍 با برادر شوهرش نره، اما آخرش میشه #تنهایی تا مرگ☠!
ما از جنس اونا نیستیم...
_بهش فکر 🧐 نکن! منم سعی میکنم بهش فکر نکنم. میدونم روزی که #رهاش کنم #پشیمون میشم و #حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم🫀 میمونه!
_تو که داریش، رهاش نکن!
صدرا: _ندارمش، گفتم که #نامزد دارم؛ اون از #جنس خودمه، #افکارش مثل منه... لباس👗 پوشیدنش مثل منه؛ به خاطر اون خیلی دل💔 رها رو شکستم، #رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق♥️ سید مهدی بود عاشق من نمیشه! رها حق داره عاشق بشه.
_جایی در قلبش🫀 با این حرف درد گرفت.
ارمیا: _نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره؟
_نه! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق الماس💎 و #زغال سنگه.
ارمیا: _چرا از #جنس اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش؟
_تو میتونی از #جنس سید مهدی بشی؟
ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه!
_منم نمیتونم، به این زندگی #عادت کردم؛ #سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بند دست و پا گیر کنم.
ارمیا: اگه عاشق♥️ باشی میتونی!
_نه من عاشق رها هستم و نه تو عاشق آیه خانم!
ارمیا: شاید یه روز عاشقش♥️ بشی!
_امکان نداره، منَم عاشق بشم اون عاشق❤️🩹 نمیشه!
ارمیا: خدا رو چه دیدی؟ #مسیح میگه خدا هر روز #معجزه میکنه... هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه!
رها با ظرفی🫕 در دست بیرون آمد.
ارمیا👱 و صدرا 🧑🦱روی رختخوابشان نشستند.
رها ظرف را به سمت صدرا گرفت:
_حاج علی برای آیه یه کم #حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید، خوشمزهست.
+صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. #طعمش ناب بود به سمت ارمیا گرفت:
_این چه طعم خوبی داره.
رها: _آخه با آرد کامل و شیره انگور🍇 و کرهی محلی درست شده، گلابشم، #گلاب ناب درجه یکه؛
میگن #حلوا غم زدهست، هم شیرینی🍩 داره که #قند_خون رو تنظیم کنه،هم #گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره.
صدرا: وقتی سینا مُرد، کسی نبود برامون از اینا درست کنه!
صدایش #حسرت داشت.
رها سرش😔 را پایین انداخت:
_متاسفم!
صدرا به او لبخند😊 زد:
_نگفتم که بگی متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی.
_رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای #سایه و #آیه ببرد. آیهی شکستهی این روزها...حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد.آیه با اکراه اندکی حلوا خورد و
همه به خواب😴 رفتند؛
شاید هنوز ساعتی⏱ نگذشته بود ...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۵۲ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۳ : 🔻
_....تمام عشقش♥️ به این بود که #آقا اجازه داده! غرق لذت بود که #رهبرش اذن داده! برای مُردن نرفت! برای #آزادی_حرم رفت! میگفت باید #آزاد بشه و مثل بیبی جانم حضرت معصومه #امن و پر از زائر باشه!
+میگفت یه روز سه تایی میریم که دل♥️ سیر زیارت کنیم! من زنجیر⛓ پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس👺 نبودم براش!
📕 قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب🚰 ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست #علمدار کربلا!
+ مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم!
#آیه حرف میزد و هق هق🥲 میکرد....
#رها نوازشش آیه حرف میزد و #سایه کنارش اشک 😢میریخت. حاج علی به در🚪 تکیه داده بود.
ارمیا 🧑حسرت به دلش مینشست.
صدرا 🧑🦱در خود میپیچید!
_چقدر درد در قلب🫀 این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیهی زندگی سیدمهدی است،
چرا آیهاش را میشکنند؟
آیه که به خواب😴 رفت،...
هیچ چشمی 👀روی هم نرفت... حال بدی بود. حرفهای مانده بر دل♡ آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب #درد آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه!
🕌اذان که گفتند،
حاج علی در سجده هق هق🥲 میکرد. نماز📿 صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره 🪟زنی که قلبش🫀 درد داشت را ندید!
🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا
مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم♥️ به گناه یه نگاه 👀گره نخوره، حالا نگاه نگیر
که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو👀 بده به نگاه من!
#آیه که سر بلند کرد، #سیدمهدی نفس گرفت:
🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظهام که بانوی #قصهام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام #خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه 💓و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو!
آیه #دلبری کرد:
_دلم 💗خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی🧑🎨 اومد تو کوچه...
دلم لرزید💗 برای قدمهای محکمش، قدمهایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید💓 برای چشمای خستهاش، چشمایی که #نجیب بود و نگاه میدزدید از من!
🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن #دختر_حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دیدن تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه...
آیه ریز خندید☺️!
َ #آه کشید. جایت خالیست مرد...
📆روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند.
ارمیا👨🎨 اینبار با همکارانش آمده بود.
با آن لباسها و کلاه سبز کجش...
حاج علی متعجب😳 به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد:
_نمی دونستم 'همکار سید مهدی هستین!
ارمیا: _ما هم تا موقع #تشییع نمیدونستیم!
ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکتتر! این یوسف و مسیح را میترساند.
ارمیای🧑🎨 این روزها، با همیشه فرق داشت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈قسمت ۵۶ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۵۷ : 🔻
_خانم #زند که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد:
_چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونهی🏚 بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای!
صدرا 🧑🦱وارد آشپزخانه شد:
_من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه.
خانم زند: _اینجا هم شرایط خوب نبود!
صدرا: _مادر جان، تمومش کن! اون با #اجازهی من رفته، اگه کسی رو میخواید که #سرزنشش کنید، اون منم، چون هر بار من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما شام🥘 بخور!
خانم زند اعتراضی کرد:
_صدرا! چی میگی؟ من با #قاتل پسرم سر یه سفره؟!
صدرا توضیح داد:
_برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها #قربانی تصمیم اشتباهه عموئه،...
از #معصومه چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟
#رها هنوز ایستاده بود.
خانم زند: _نزدیک وضع حملشه🚺، پیش مادرش باشه بهتره!
صدرا: _آره خب! حالا کی برمیگرده؟تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟
خانم زند: _اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از #خاطراته و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه!
در ذهن صدرا و رها نام #آیه نقش بست.
آیه که همه جا دنبال #خاطرهای مردش بود و این خاطرات آرامَش میکردند!
صدرا🧑🦱 بلند شد و #بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی🪑 برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد.
رها که نشست،
خانم زند قاشقش🥄 را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت:
_صدرا؟!
صدرا روی صندلیاش🪑 نشست:
_عمو تصمیم گرفت خونبس🩸 بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه🏡 است!
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید
🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۶۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۶۵ : 🔻
+چشمان👀 رها #مطمئنش کرد که بودنش خواستهی او هم هست!
آیه: _قبوله؛ فقط پول💴 پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم! قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه🏡 رو خالی کنم.
+حاج علی هم اینگونه #راضیتر بود،
شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش💓 را میلرزاند، حالا دلش آرام بود که مردی هست، رهایی هست!
صدرا: _خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسبابکشی؟
رها: _آیه که هنوز خونه🏘 رو ندیده!
صدرا🧑🦱 لبخندی زد:
_این حرفا #فرمالیتهست! به خاطر تو هم شده میان!
+لبخند😀 بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش 📱را درآورد و گفت:
_به ارمیا 🧑و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگریهاشونو دربیارن!
حاج علی: _باهاش در ارتباطی؟
صدرا: _آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده!
حاج علی: _واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه🧑🎨 #تعجب کردم، فکرشم نمیکردم.
صدرا: _آره خب، منم #تعجب کردم.
📆 روز اسبابکشی فرارسید.
#سایه و #رها نگذاشتند #آیه دست به چیزی بزند. همهی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانهی🏡 آیه تمام شد.
+خانهی خوبی بود اما نسبت به خانهی🏡 قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که #مردش در دو متر خاک #خفته است چه اهمیت دارد #متراژ خانه؟
+ارمیا 🧑دلش آرام گرفته بود.
نگران😒 تنهایی این زن بود.
کار دنیا به کجا رسیده که #غریبهها برایش دل💔 میسوزانند؟کار دنیا به کجا رسیده که دردش را #نامحرمان هم میدانند.
#قاب_عکس 📸مردش را روی دیوار نصب کرده بودند.
_نمیدانست چه کسی این کار را کرده است ولی #سپاسگزارش بود، اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑با چه عشقی آن قاب عکس🖼 را کنار عکس #رهبر نصب کرده است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا 🧑#نگاهش به #دنیای آیه #عوض شده است؟!
#آیه مقابل مردش ایستاد:
" خانهی🏡 جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از قبلیست نه؟ اما راحتتر تمیز میشود!الان که دیگر کسی سراغم نمیآید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند...
+ این است #زندگی من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز #عوض شده! همهی دنیا زیر و رو شده است، راستی مرد من... یادت هست آن
لباسها👔 را کجا گذاشتی؟یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شدهای چقدر لباس👖 خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟"
_صدای زنگ در، آیه را از گفتگو با مردش بازداشت. در را که گشود، رها🧕 بود و صدرا🧑🦱 با سینی بزرگ غذا🍱... آیه کنار رفت وارد شدند:
_راحتید آیه خانم؟
+بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم.
حاج علی از اتاق بیرون آمد:
_چرا #زحمت کشیدید؟
صدرا: _کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید، رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن!
#رها به گفتوگوی⏳ دقایق قبلش اندیشید...
صدرا: _با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها🌃 برو بالا، به کارای خونه برس و #حواست به مادرم باشه! وقتی هم #معصومه برگشت، زیاد دورو برش نباش! باشه؟
#رها همانطور که به کارهایش میرسید ،
به حرفهای صدرا گوش👂 میداد. این #بودن آیه برایش خوب بود، برای دلش💗 خوب بود!
_مزاحم زندگی شما شدم.
رها اعتراض کرد:
_آیه!
حاج علی: _ما واقعا #شرمندهی شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوهی دلمو💝 اونجا بذارم کار سختیه.
صدرا: _این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم شامتون رو میل کنید، نوش جونتون!
صدرا 🧑🦱که به سمت در🚪 رفت،
رها به دنبالش روان شد. از پلهها پایین میرفتند که در ساختمان🏠 باز شد و #رویا وارد شد...
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید