🌹کوچههای آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانههای_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊
#به_وقت_رمان
#عاشقانههای_شهدایی💞
❣#از_روزی_که_رفتی
🖊به قلم : سنیه منصوری
👈 قسمت ۲۵ : 🔻
_نگاهش که خیره 👀چشمانش شده بود چقدر #محکم و پر از #اعتماد_به_نفس بود. چرا در #مقابل_صدرا میشکست؟
چقدر رهای آن #مرکز را دوست داشت...
مقابل در خانه🏡 ایستاد.
رها در خواب 😴بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش ♡#آرامش میخواست.
⏳دقایقی بیشتر نگذشته بود که #رها از خواب 😴 بیدار شد:
_وای خوابم برد؟ ببخشید!
+صدرا چشمهایش👀 را باز کرد و با لبخند🙁 پر دردی گفت:
_اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. #احسان بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا 🍔بخوره؛
#شیدا و #امیر رو کلافه کرده. زنگ زدن📞 که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی🍩 با شیرکاکائو 🥤میخواد. شام هم زرشک پلو میخوام دستپخت خودت!
+رها لبخندی 😊زد به یاد #احسان_کوچکش! دلش❤️🩹 برای کودکی که تنها بود میلرزید...رها #تنهایی را خوب میفهمید.
☺️صدرا به لبخند رها نگاه کرد.
چه '#ساده این دختر شاد 😁میشود؛ چه #ساده میگذرد از حرفهای او. چه #ساده به خوشیهای کوچک عمیق لبخند☺️ میزند. این دختر کیست؟ چرا با همهی اطرافیانش فرق دارد؟
_باشه. برای شام🌮 دستور دیگهای هم هست؟
صدرا فکر کرد :
"هم میتوانم غذایی🥪 بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟"
_دلم از اون کشک بادمجونهات🍆 میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟
+بله آقا!
_رها نمیدانست این کشک بادمجان🍆 چیست که این #خاندان علاقهی شدیدی به آن دارند؟
_کارهای این خانه 🏡فراتر از توانش بود.
در خانه پدریاش، #مادر بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد.
پدری که برای #عذاب آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از #خستگی و #شکستگی_همسرش #لذت میبرد. پدری که تنها #یک_فرزند داشت، رامین🧑!
_رهایی! رهایی! کجایی؟
احسان خود را در آشپزخانه انداخت:
_سلام🤚 رهایی! دلم برات #تنگ شده بود.
رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید.
+چطوری مرد کوچولو؟
_حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم.
××رها روزا خونه🏚 نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟
📍رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای☕️ به همراه شیر شکلات🥤 احسان و کیک 🍩سفارشی مرد کوچکش!
ظرف میوه🍱 هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید.
صدرا سینی را از او گرفت:
_حالت خوبه؟
+بله آقا خوبم.
_تو کیک🍩 رو بیار، همونجا بشین به #احسان برس.
+اما آقا... #مادرتون هستن، ناراحت😏 میشن.
_گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک👹 نیستیم.
×نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی!
+رها لبخند☺️ زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک 🍩به سمت پذیرایی رفت.
⏪ ادامه دارد...
👈🌹کوچههای آسمانی🌱دعوتید