eitaa logo
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
593 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
فضیلت زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا کمتر از شهادت نیست.امام خامنه‌ای 🌹🌹🌹 Admin: @daryaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹کوچه‌های آسمانی🌱
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 #به_وقت_رمان #عاشقانه‌های_شهدایی💞 ❣#از_روزی_که_رفتی 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۴ : 🔻
🕊🌷🇮🇷🌷🕊 💞 ❣ 🖊به قلم : سنیه منصوری 👈 قسمت ۲۵ : 🔻 _نگاهش که خیره 👀چشمانش شده بود چقدر و پر از بود. چرا در میشکست؟ چقدر رهای آن را دوست داشت... مقابل در خانه🏡 ایستاد. رها در خواب 😴بود. ماشین را خاموش کرد و سرش را تکیه داد به پشت صندلی و چشمانش را بست. دلش ♡ میخواست. ⏳دقایقی بیشتر نگذشته بود که از خواب 😴 بیدار شد: _وای خوابم برد؟ ببخشید! +صدرا چشم‌هایش👀 را باز کرد و با لبخند🙁 پر دردی گفت: _اشکال نداره؛ شب مهمون داریم. بهانه تو میگیره. دلش میخواد با تو غذا 🍔بخوره؛ و رو کلافه کرده. زنگ زدن📞 که شام میان اینجا؛ البته احسان دستور داده گفته به رهایی بگو من دلم کیک شکلاتی🍩 با شیرکاکائو 🥤میخواد. شام هم زرشک‌ پلو میخوام دستپخت خودت! +رها لبخندی 😊زد به یاد ! دلش❤️‍🩹 برای کودکی که تنها بود میلرزید...رها را خوب میفهمید. ☺️صدرا به لبخند رها نگاه کرد. چه ' این دختر شاد 😁میشود؛ چه میگذرد از حرفهای او. چه به خوشی‌های کوچک عمیق لبخند☺️ میزند. این دختر کیست؟ چرا با همه‌ی اطرافیانش فرق دارد؟ _باشه. برای شام🌮 دستور دیگه‌ای هم هست؟ صدرا فکر کرد : "هم میتوانم غذایی🥪 بخواهم و او لبخند بزند؟ یا کارهایش برای من اجبار تلخ است؟" _دلم از اون کشک بادمجون‌هات🍆 میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید، میتونی؟ +بله آقا! _رها نمیدانست این کشک بادمجان🍆 چیست که این علاقه‌ی شدیدی به آن دارند؟ _کارهای این خانه 🏡فراتر از توانش بود. در خانه پدری‌اش، بود و او کمک حال مادرش بود، حالا چقدر خوب حال مادرش را درک میکرد. پدری که برای آنها هر شب مهمانی میگرفت. پدری که از و میبرد. پدری که تنها داشت، رامین🧑! _رهایی! رهایی! کجایی؟ احسان خود را در آشپزخانه انداخت: _سلام🤚 رهایی! دلم برات شده بود. رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید. +چطوری مرد کوچولو؟ _حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم. ××رها روزا خونه🏚 نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟ 📍رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی چای☕️ به همراه شیر شکلات🥤 احسان و کیک 🍩سفارشی مرد کوچکش! ظرف میوه🍱 هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را نداشتند. سینی در دستش میلرزید. صدرا سینی را از او گرفت: _حالت خوبه؟ +بله آقا خوبم. _تو کیک🍩 رو بیار، همونجا بشین به برس. +اما آقا... هستن، ناراحت😏 میشن. _گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک👹 نیستیم. ×نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی! +رها لبخند☺️ زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک 🍩به سمت پذیرایی رفت.ادامه دارد... 👈🌹کوچه‌های آسمانی🌱دعوتید